AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
#سلامامامزمانم✋🏻💚
نزدیکترین مسافر دور، سلام
آیینهی سبز قامت نور، سلام
بی تو همه خفته اند در این عالم
ای نفخهی دل نواز در صور، سلام
#اللہمعجللولیڪالفرج💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
〖 🌿♥️'! 〗
•
.
.
بهـقولِ،
شھـیدحججـی :
بعـضیوقتـٰادلکنـدنازیـہسریچیزای
خـوبباعثمیشهـیـہسریچیزایبھـتر
بهـدستبیاریم ...((:🌱💚'!
•
رفیقِمَن .
توبرایرسیدنبهـامامزمانمون
ازچـیدلمیکنۍ؟!':)⛓✨
•
#کلامشھدا🌾
🖇⃟♥️#شهیدمحسنحججے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•||💞📒
||#آیهگرافۍ🌸
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً ]
،
+بیراههزدن هایتهم،برایمن
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد..!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم :)♥✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
..♥💣↻
•
🌸|• #ڪلامشہدا:
.
『اگـرخـداونـد . . .↡
متاعوجودتورا
خریدنےبیابـد...
هرڪجاکہباشے
درهرزمان 🙃
تورابہشہادتبرمےگزیند..🧡✨』
"#شہیدمرتضےآوینی!
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت148 علی: آیه؟ آیه خوبی؟ _ار
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت149
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکارمیکردی؟میموندی وحضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدامیشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیازبه همراه داشته باشه ،نیازبه کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینارو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیازبه کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#عاشقانہ_شهــــــــدا
قهربودیم☹️
درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد،
نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم...
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن📖✨
ولی من باز باهاش قهربودم🙁🥀
کتاب را گذاشت کنار...
به من نگاه کرد و گفت:
"غزل تمام...
نمازش تمام...
دنیا مات...
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!"
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید:
"عاشقمی؟؟؟😍"
سکوت کردم....
گفت:
"عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بِورز!
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند!"
دوباره بالبخند پرسید:
"عاشقمــــــی مگه نه؟!"
گفتم:
نـــــــه!!!!!
گفت:
"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری😉🌱
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری😁🌸"
زدم زیرخنده...
و روبهروش نشستم...
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه🥺💚
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم:
"خداروشکر که هستی😍❤️"
#شهیدعباسبابایے
#کلامشھدا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شهادت بھ سن و سال نیست
بھ لیاقتہ ...
اگہ لایق باشے
تو هر سن و جایگاهے کھ باشے
خود ِخدا خریدارت میشہ
و اونوقت شهید میشے ... :)💔
-دسٺماروهمبگیرداداشِدهههشتادۍ
#سالروزشهادٺشهیدمحمدهادۍامینـے🌿
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•❬💛🌼❭•⇣
🌿شھید عباس بابایی:
پـرواز انـدازه ی آدمــو بـرمـلـا مـی کـنـه. هـرچـی بــالــاتــر مـی ری بـالـا و بـالـاتـر مـی ری دنـیـا از دیـد تـو بـزرگـتـر مـی شـه و تـو از دیـد دنـیـا کوچکتر !
( ۱۵ مردادسالروزشھادتشھیدعباسبابایی)
💛⃟🌼¦⇢ #شهیدعباسبابایے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
"|🌸🌿
#کلامشھدا
میگفٺ:
اگرمیخواهیدنذریکنید؛
فقطگناهنکنید !
مثلاًنذرکنیدیکروزگناهنمیکنم؛
هدیهبهآقاصاحبالزمانازطرفِخودم . .🌱
♥️⃟⃟⃟⃟🖇¦⇢ #شھیدمجیدسلمانیان
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
مبروک باد قبولے امتحانت نزد خدا...🥀🕊
#پاسدارشهید_هادے_امینے🌿
شهادت: 13مرداد 1400💔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
✨
یکنظرڪردۍو
صدسالبدهڪارتوایم؛
⇜#شبجمعه
همهدرحسرتِزُوّارتوأیم:(🕊•.
↶حُسیــــ♥️ــــــنجـٰانَـم↷
_⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_95 هوای گرم، کلافه اش کرده بود. صدای تلفنش بلن
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_96
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را
تحمل کند.
صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را
پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
مهال خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست.
.....
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان...
مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد.
در را باز کرد.
شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلاـــ بفرما آماده شدند.
ـــ دستت طال خانومی!
مریم معترض گفت:
ـــ منم درستم کردم ها!!
اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حاال بی زحمت گوجه هارو بدید.
مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.
مهیا مشتی به بازوش زد.
ـــ ببند نیشت رو زشته...
ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...م خانومی!
به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت.
مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.
مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!
ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...
شهاب خندید.
ـــ دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟!
ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با
عشق و علاقه این طرح هارو زده...
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت.
ـــ آره! عللقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...
ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه.
مهیا با اخم برگشت.
ـــ اگر نباشه؟!
شهاب خندید و گفت:
ـــ اولاخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم...
مهیا مشتی به بازوی شهاب زد.
ـــــ لوس!
بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند.
هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند.
محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست.
ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟!
مهیا چشم هایش را باریک کرد.
ـــ الان مثال داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!
ـــ ضایع بود؟!
ـــ خیلی!!!
هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند.
مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند.
محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند.
شهاب به طرف دخترها آمد.
آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت.
ـــ بفرما آماده شدند.
ـــ دستت طلا خانومی!
مریم معترض گفت:
ـــ منم درستم کردم ها!!
اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید.
مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.
مهیا مشتی به بازوش زد.
ـــ ببند نیشت رو زشته...
ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
*سلامـ امامـ زمانمـ!*
این دل طوفانزدھ
آرامشی میخواهد
از جنس تو!
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ...🤲🏻
🍃♥️رائحة الحیاة♥️🍃
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
میگفت وطن جاییه
که آدم توش به دنیا میاد
یه بار رفت کـربـلا
نظرش عوض شد:)♥️
#دستمارآبہمحرمبرسانیدفقط 🖐🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
••🐣🌸↻
.
رفیق!
اگههمہدرهاهمبهروتبستهشد..
هیچوقتناامیدنشو :)🚚♥
باورداشتهباشڪهخداهیچوقتدیرنمیڪنہ😄
وبهموقعمیرسہ...😍
فقطڪافیهدلبسپریمبھش..! 🌱😌
.
🌸⃟🔗↚| #انگیزشے
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊