#شهــیدانهــ🥀
|•🧔🏻•| #هادیذوالفقاری
اینجملههمخیلیخیلیقشنگبودتویوصیتنامشون ^^🌸🍃
*[دنیارنگگناهدارددیگرنمیتوانمزندهبمانم]*
🍁شهیدماروهمدریابید😞
نذارینتویدنیایپرازگناهغرقبشیم😭
#بشیم_مثل_شهدا🙃🌱
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
زندگیبیتودردیست
کهدرماننمیشود..🍃
عمیق
قدیمی
جانفرسا..!
نمیآییطبیبدردهایمان..؟!💔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
🥀سلام امام زمانم،
سلام مولای داغدارم
از عاشورا
تا زمان آمدنتان
هر روز
روزهای مصیبت است ...
اسارت
رأسهای خونینِ بر نیزه
پاهای زخمی و آبله خورده
دلتنگیِ یتیمانِ بی پدر
دستهایِ بسته و پاهایِ در زنجیر
آوارگی و دربدری
و شادیِ هلهله بی امانِ حرامیان !!
مولای من! حق دارید
که بجای اشک خون گریه کنید ...
خدایا به یتیمی آل محمد ،
به یتیمی ما خاتمه عنایت فرما
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💚وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💚وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💚وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🌸اللهم ارزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعةالحسين فى الاخره🤲
فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن صدای مناجاتت
قلبمان را آتش می زند
و یادمان میاندازد
چه گوهری را از دست دادهایم ...
سردار دلها 🥀
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹👈سخنان امروز رهبر درباره کرونا
♦️قرنطینه هوشمند
🔸واکسیناسیون عمومی
♦️بسيار مهم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•`³¹³•.
بہیکےازدوستاشگفتم:
جملہاۍازشهیدبہیاددارید؟!
گفت:
یکبارکہجلوۍدوستانمقیافہگرفتہبودم
ابراهیمکنارمآمدوآرامگفت:
نعمتےکہخداوندبہتوداده
بہرخدیگراننڪش...‼️
#شهیدابراهیمهادۍ🕊
#کلامشھدا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرصت ...
فرصت ...
ڪلمه ای ڪ اگه از دستش بدیم زندگیمون رو از دست دادیم ... !
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤✨•
میخونم هࢪ سحࢪ اࢪوم..
سلام اللھ علۍسیدناالمظلوم☝️🏻🖤
💎⃟⃟ ⃟ #استورۍ
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیکهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییکیزارمیزنهتاامامزمانش
روببینه،یکیمبیخیالدارهگناهمیکنه!
اینبزرگترینحقالناسیهکهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(((:💔"
#حواسمونهستداریمچیکارمیکنیم؟🚶
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
••📻••بهقول استاد پناهیان :
مانندڪودڪۍڪہانگشتپدر
رادرخیاباندردستگرفته...🌱
وقتۍازخانهبیرونمۍآییدسعۍکنید
انگشتخدارادردستبگیرید
واینانگشترارهانکنید(:
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
°•🌱
[29روزتااربعین #ارباب♥️]
وقٺےسلاممیدهمٺدرنگاهمن
تصویرڪربلاےتوتڪرارمیشود..
#نگراناربعینیمهمہ💔
#اللهمارزقناکربُبلا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اونموقعهایےکھ . . .
ـحتیخودتونواسہخودتوـن
غیـرقابلِتحـملمیشید…
دـقیقاهـمونموقع . . .
خـــــدامنتظرتہ^^
بریبشـینیباهاشحرفبزنے:)💛
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دلخوشےدنیاےمنے:)❥
#اربابدلم♥️
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چڪارڪنیمبندهبشیم؟🤔
#پیشنهاددانلود👌🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت165 به سمت پذیرایی رفتیم و ی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت166
از خونه خارج شدم و به پنجره علی چشم دوختم
پرده تکان میخورد
دلخوش به این بودم که علی کنارپنجره اس و نگاهم میکنه
یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه
وارد خونه شدم
امیر و مامان انگار منتظرآمدن من بودن
با دیدنم به سمت من آمدن
مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟
همانطور که با گوشه روسریم اشک هامو پاک میکردم گفتم
:اره خدارو شکر،حالش خوبه
امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟چرا نموندی؟
_من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست
امیر: کجا میری آیه ،با تو ام !
مامان: امیر مادر،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟
امیر: باشه
کلافه روی تخت دراز کشیده بودم
یه هفته مانده بود به اربعین
ای کاش می تونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا...
از خوده آقا خواستم کمکم کنه ...ازش خواستم به مدافع زینبش کمک کنه ...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_108 ــ به چی فکر میکنی؟! مهیا لبخندی به شهاب
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_109
مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت.
ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید.
ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی.
مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد.
ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما!
ــ 3۰تومن، قابل شمارو هم نداره.
ــ خیلی ممنون.
مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود.
ــ بله بفرمایید؟!
صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد.
ــ الو خانم چیزی شده؟!
ــ مهیا به دادم برس!
مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت:
ــ زهرا خودتی؟!
ــ آره خودمم!
مهیا، نگران شده بود.
ــ چی شده چرا گریه میکنی؟!
ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس...
ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟!
ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟!
ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟!
ــ الان برات آدرس رو میفرستم.
ــ باشه گلم! الان میام.
ــ مهیا؟!
ــ جانم؟!
ــ منو ببخش...
ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام.
تلفن را قطع کرد.
ــ چیزی شده خانم مهدوی؟!
ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون.
ــ باشه! هر جور راحتید.
مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت جاده دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر،
ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان
گفت.
راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد.
مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت. نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد.
به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود.
ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟!
ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه...مهیا سری تکان داد.
نگرانیش بیشتر شد.
بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد.
ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم.
مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت.
ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟!
ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم.
مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد.
ــ خانم؟!
ــ بله؟!
ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ نه! خیلی ممنون!
راننده جوان، سری تکان داد و رفت.
مهیا رو به ساختمان ایستاد.
ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟!
غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند.وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد:
ــ زهرا کجایی؟!
صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد.
زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت.
ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم.
صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود.
با صدای لرزونی گفت:
ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم.
مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند، تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت.
ــ زهرا! عزیزم کجایی؟!
تک تک اتاق ها را سرک کشید.
ــ زهرا کدوم اتاقی؟!
صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد.
ـــ آخ...
دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد.
به ظبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در
چرخید.
با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد.
ـــ مهران...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊