اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت111 ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخوی خیلی عصبی
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_112
شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت.
ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید،
یاعلی(ع)!
همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد.
گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو
لمس کرد.
ــ جانم؟!
شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید:
ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟!
مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد.
ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر...
شهاب صدایش بالاتر رفت:
ــ خب بگو کجایی؟! اصلاچی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟!
حرف بزن داری سکتم میدی...
ــ شهاب فقط بیا!
ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...!
گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد.
ــ احمدی!
در باز شد.
ــ بله قربان؟!
ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم.
ــ چشم قربان!
شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود.
پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد.
سریع آدرس را در GPS زد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل...
طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد،
تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید.
ــ کجا رفتی مهیا؟!!!
مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت.
ــ لعنتی!صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از
درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن
خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.
خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود.
شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه هاز خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیرلب گفت.
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!
شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید.
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه
تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب
پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊