راهنماییッ↯
🌺بہ همسنگࢪے هاے جدیدی ڪہ بھ سنگࢪمۅن پیۅستند خوش آمد عࢪض میکنیم🌺
اولین قسمت رمان(روی هشتگ ها کلیک کنید)
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿↯(رمانی که برای آن دعوت شدید)
#پارت1 و....
پی دی اف رمان #جانممۍࢪۅد💜
اولین قسمت رمان #مقتدابھشهدا🌹↯
#پارت_یک و…
پی دی اف رمان#پلاڪ_پنہان🌷 در کانال زیر
@shohada73
زندگینامه شهید حججی
به روایت پدرومادر
#قسمت_اول و…
👇🏻به روایت همسر👇🏻
#قسمت_شانزدهم و…
👇🏻به روایت دوستان👇🏻
#قسمت_پنجاه_ویکم و…
*
معرفی شهید🌸=#زندگینامه
دوستان رمان پلاک پنهان که به دلایلی تا قسمت ۲۵ ادامه داده نشد از اول پارت گذاری مےکنیم🙏🏻
#پلاڪ_پنہان🌷
#پارت_یک
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای
به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به
اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به
خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊