📸 پیکر سردار شهید حجازی در کنار مزار برادر شهیدش در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
『⚘@khademenn⚘』
⟦♥️🍃⟧
#تلنگرانه👌🏻♥️
یادماݩ بآشد ↴
گناه ڪهڪردیم°•○
آݩ را به حساب جوانی ݩگذاریمـ×°•
میشود↷
🍃°•جوانی ڪرد به عشق مهدے(عج)
به شهادت رسید فدای مهدے(عج)🥀•
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشھدا🎞
|مادرشہید|
وقتیبرایاولینبارازمدافعحرم
شدنشبامن صحبتکرد؛گریهکردم.
بهمنگفت: "مامانگریهنکن!🥀
دوستدارمبرم..قوی هستم؛هیچاتفاقیبرایمننمیافته
نگراننباش." مادردیگهمحضرتزینب(س)توی
سوریهست منبایدبرموراهروبرایزیارتشما
بازکنم."
بعدمنروبوسیدوبارهادرآغوش
گرفتوگفت:
"گریهنکنمامانبخند
تامنراحتتربتونمبرم."
دعایهمیشگیششهادتبود.🕊
#بابڪم دومآبانماه۹۶برایاولینوآخرین
بارراهیدفاعازحرمشد♥️
#شهیدبابکنورے💛
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت26 بعد ازتمام شدن کلاس با سا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت27
امیر دست به سینه دم در منتظرم بود ،با
اخم نگاهم میکرد.
- چیه ،چرا اینجوری نگام میکنی؟
امیر: خوبه که از صبح منتظرتماس تو ام ،چرا گوشیت و
جواب نمیدی ؟
- دیونم کردی خوب،بازم میخواستی حرفای تکراری
بزنی ،تازه اگه ازپشت تلفن بهت میگفتم معلوم نبود با
شنیدنش چه اتفاقی برات می افتاد،
گفتم خودم بیام ازنزدیک بگم که اگه اتفاقی افتاد زود
ببرمت بیمارستان😄
امیر:یعنی چی؟ مگه چی گفت؟؟
- چی میخواستی بگه، دختره آبرو برام نزاشت ،هر چی تو
دهنش بود بارم
کرد ،میگفت من کجا داداش خل و چلت
کجا!!!....
از دیدن قیافه درهم امیر خندم گرفته بود ولی زود رومو
ازش برداشتم و رفتم سمت پله ،کفشامو درآوردم ازپله ها
میرفتم بالا
که امیر کنار حوض نشسته بود و به زمین نگاه میکرد،
یه لبخندی زدمو رفتم داخل خونه.
- مامان،ماماااااان؟
مامان: تو اتاقم.
رفتم سمت اتاق مامان و بابا.
درو باز کردم دیدم مامان درحال مرتب کردن لباس داخل
کمده.
- سلام.
مامان : سلام عزیزم.
- میگم مامان ،پسرت عاشق شده..
مامان: برووو ،دیگه گول حرفاتو
نمیخورم..
- وااا ،مامان جدی میگم ،عاشق سارا دوستم شده.
مامان: جدی میگی؟
- اره ،امروز با سارا صحبت کردم ،شماره خونشون و بهتون
میدم زنگ بزن با مادرش صحبت کن.
مامان: امیر کجاست؟
- بیچاره بهش گفتم دختره خوشش نمیاد ازت ،لب حوض
کز کرده😅
مامان: ای خدااا چیکارت کنه ،بیچاره الان از غصه دق
میکنه که.
- نترس مامان جون ،پوستش کلفته چیزیش نمیشه..
مامانم بلند شد و رفت سمت حیاط
منم بدو بدو دویدم سمت اتاقم درو قفل کردم تا امیر حمله
ورنشه تو اتاقم.
لباسامو درآوردم و عوضشون کردم
یه روسری رنگی گذاشتم روی سرم ،بلوز. شلواراسپرت
پوشیدم،
یه دفعه صدای امیر و شنیدم هی می کوبید به در😄
امیر: آیه درو بازکن ،آیه تا صبح همینجا میشینم تا بیای
بیرون
پوستت و بکنم..
『⚘@khademenn⚘』
#کلامبزرگان✋🏻
دیندارے ما را اهل حساب و کتاب بار مے آورد و الا دیندارے نیست، دین بازے است!
باید مثل یڪ بازاری، حساب سود و زیان تمام لحظه ها و رفتار ها را داشته باشی...
-حقوقت هم خدا میدهد :)🌻
#استادپناهیان🌱
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_21 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترق
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_22
مهیا روی تختش دراز کشیده بود، یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و
مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
ـــ بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد:
ـــ بیدارت کردم باب
مهیا لبخند زوری زد:
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت .
ـــ بهتری بابا؟
ـــ الان بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر
رعناییه.
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای.
مهیا سرش را پایین انداخت :
ــــ نمیدونم فڪ نڪنم.
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت :
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد:
ـــ بابا
ـــ جانم؟
ــ منم میام.
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد:
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی.
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد یاشهاب چطور با او رفتار می کند...
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👓 توصیه
#سردارحجازی
به مردم ایران
پیشنهاد دانلود 🍃
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻
سلام ✋
امروز روز تولد منه🎊
شهید ابراهیم هادی هستم
نمیدونم اگه پیش تون بودم چی بهم
کادو می دادین
اما حالا که شما این ور هستید و
ما اون ور
بهترین کادو فکر کنم
💌*صلواته*💌
هر کی دوست داره به من کادو بده
پنج(۵) صلوات برای من هدیه کنه
انشالله اون ور اومدین جبران میکنم
عاقبت بخیر باشید و سلامت
التماس دعا
یا علی
『⚘@khademenn⚘』
#حدیثانھ😍
رســول خدا{ﷺ}↯
هرکــس در ماه رمضان زیاد برمن صلوات فرستد روزے کہ ترازوی اعمــال سبک است خداوند ترازوی اعمال اورا سنگین خواهــد نمود...⚖♥️
📚امالےصــدوق.ص۹۵📚
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
ندیدم کسے ࢪا بھ آقایے تو😍
تولدت مباࢪک رفیق شهیدم😍✨
#استوࢪے
#مناسبٺے
#شهیدانھ
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے🔮
#مناسبٺے
#شهیدانھ🥀
صوت زیباۍ شھید 'ابࢪاهیمهادۍ'🔈
°•{تولدتمباࢪڪقھࢪمان}•°
پیشنهاد دانلود🤞🏻✨
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک ، رفیق آسمانی من❤️
#شهیدابراهیمهادی🍃🌷
『⚘@khademenn⚘』
•🦋⃟❥•
•|خدایـاماࢪاطاقټمردننیسٺ...😢
⇐شھیدمانڪن⇒
#چریکی
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت 12
(این داستان)👇
ورزش باستاني
#قسمت12
جمعي از دوستان شهيد
اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها
به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او
زورخانهاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي
ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او
ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري
هم در يك دور ورزش، معمولاً
در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها
به اذان مغرب ميرســيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقالب، درس ايمان و اخالق
را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچهها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و
مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت13
ادامه...
#قسمت13
بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
مي شد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
٭٭٭
بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت مي كشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا آلا هيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
امشب با عرض پوزش فعالیت نداریم🙏🏻
اگر کسی میتواند خادم کانال بشود بہ پیوی مدیر مراجعه کند🌸
شبتون شهدایی🌌
قبل خواب وضو یادتون نره💦
نگاه شھدا بدࢪقه راهتون🌹
یاعلے✋🏻
#حدیثانھ😍
پیـامبـࢪاڪࢪمﷺ↯
خاموشے زبان مایهۍ سلامت انسان است . .✨
📚نهجالفصاحہ📚
ʝơıŋ➘
|❥ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
رهبرانقلاباسلامے:
"سپاهپاسداران"سنگرمستحڪمانقلاباسټ...😎💪🏻
#روزتاسیسسپاه|#سپاهپاسداران
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°°
از کربلاء...🕊💔
#اللهمعجللولیڪالفرج
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوࢪے
ویــࢪانــہ شــۅد شهـــࢪ تلاویــو بزودۍ...🤞🏻😎
#سالروز_تاسیس_سپاه_پاسداران
ʝơıŋ➘
|❥『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت14
ادامه...
#قسمت14
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من
نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين علیه السلام وکارهاي
يزيد ميگفت.
اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش
شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد ميداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي
نداره، اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين علیه السلام
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار
گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.
بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا
خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به
کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچه ها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به
مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين علیه السلام
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: »يا علي، اگر يک
1
نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است«.
٭٭٭
از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود
که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش
مي ِ کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه اي درکرج رفتيم.
1 -بحاراالنوار عربي جلد 5 ص 28
『⚘@khademenn⚘』
#کتاب
#شهیدابراهیم هادی
#سلام بر ابراهیم
#پارت15
ادامه...
#قسمت15
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي
بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اصلاً به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اصلاً احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد.
『⚘@khademenn⚘』