🍃🌸🍃
نوشتهبود:
خدابااونعظمتشمیگه:
«أنَاجَلیٖسُ،مَنْجٰالَسَنِیٖ»
منهمنشینکسیهستمکهبامنبشینه!
انگارخدادارهدنبالیهرفیقِنابمیگرده؛
یارفیقَمَنلارفیقَلَهُ..!♥️
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیری #ای خدای محبوب
『⚘@khademenn⚘』
من می خواهم درآینده #شهید بشم💔
معلم پرید وسط حرف علی وگفت:
ببین علی جان موضوع انشا این بود که درآینده می خواهی چکاره بشی،باید درمورد یه شغل یاکار توضیح میدادی!
مثلا پدر خودت چه کاره است؟
آقا اجازه،شهید😔
『⚘@khademenn⚘』
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
شبتون مهدوی 🍃🦋
عشقتون فاطمی❤️😍
ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨🤍😍
یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸
التماس دعا 🙏🏻
گروه چت دختران
ورود پسران ممنوع🚫❌
https://eitaa.com/joinchat/1576927329Cc6daf4c71e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁
•| ازدخترمحجبہپرسیدند: ⇓
+ نظرټدرموࢪدحجابوچادرچیہ؟!'🧐
#دخترونه😇
°°°•🌸•°°°•🦋•°°°
『⚘@khademenn⚘』
°°°•🦋•°°°•🌸•°°
🔰 دعای روز یازدهم #ماه_رمضان
.
🍀اللهمعجلالولیکالفرج🍀
.
#ماهبندگی
#ماهمبارکرمضان
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❔
+کجـای قرآن اومده حِجـــاب...؟
–پاسخ↑(: 🌱
{حقا که قرآن کاملترین کتاب است!}
『⚘@khademenn⚘』
#تلنگرانه📌
شما اَشک ریختی و من در کمند دنیا بودم.../:
آقا جان ببخش خیلی سر به هوا بودم!
『⚘@khademenn⚘』
🍃🌸🍃
نوشتهبود:
خدابااونعظمتشمیگه:
«أنَاجَلیٖسُ،مَنْجٰالَسَنِیٖ»
منهمنشینکسیهستمکهبامنبشینه!
انگارخدادارهدنبالیهرفیقِنابمیگرده؛
یارفیقَمَنلارفیقَلَهُ..!♥️
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیری #ای خدای محبوب
『⚘@khademenn⚘』
|•🍄🚗•|
منفداےطࢪزنگاهتآخر..
حۻࢪتجانا😌❤️
#رهبرانه
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشاگرى نقشه حاميان دولت براى انتخابات،از كودتا تا تعويق انتخابات
پشت پرده راز مذاكرات تا گشايش اقتصادى در اين دوماه
.
اين كليپ بايد به دست همه
ايرانى ها برسه،حتما ببينيد و منتشر كنيد
.
#تكرار_فريب
#روحانى_دور_شو
#نه_به_تعويق_انتخابات
🔽
⚘@khademenn⚘』
📸| #پروفایل
من از ڪودڪے عاشقت بودهام💞
پدرِ مہرباݩ ڪشورم!
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
#ڪپےباذڪرصلواتآزاد
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جولانِفرزندان حِیدَر هولناکخواهدبود
نحنُ أُمَّةُ الإِمامِ الحُسَينِ ...✌️
°•°•°•💣🔥•°•°•°
#دیمونا
#مرگ_بر_اسرائیل⚰
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نصفی از روز نداریم بخدا تاب عطش...
من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسین🥀
°•°•°•🖤❣🖤•°•°•°
#فدای_لب_تشنه_ات_یاحسین✨
#استوری
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╔═.🍃🕊.═══♥️══╗
『⚘@khademenn⚘』
╚═♥️════.🍃🕊.═╝
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #قسمت_26 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_27
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد…
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمانعاشقانہمذهبے🦋 #مقتدابھشهدا🌹 #پارت_27 بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و راه افتادیم
#رمانعاشقانہمذهبے🦋
#مقتدابھشهدا🌹
#پارت_28
وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم!
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟
– بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده…
『⚘@khademenn⚘』
رمان ناحله تا چند وقت که پارتها اماده شودگزاشته نمیشود🙏🏻
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت31 - سارا چرا تو اسمتو خط زد
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت32
وارد کلاس شدیم با سارارفتیم ته کلاس
نشستیم طوری
که از دید هاشمی دور باشیم.
اینقدراین مرد خشک و بیروح بود که بیشتربچه ها
سرکلاسش یا خواب بودن یا درحال گوشی بازی بودن،
بعد چند دقیقه وارد کلاس شد
شروع کرد به حضور و غیاب کردن،
رو اسم من که رسید اسممو خوند و بعد ازاینکه حاضر
گفتم چند لحظه فقط نگام میکرد. آروم زیرلب به سارا گفتم: این چشه سارا ،چرا اینجوری
نگاه میکنه؟
سارا: چه میدونم ،حتماداره نقشه میکشه چه جوری
حذفت کنه😄
- کوفت ،نخند! میگم این زنش چه جوری این اخلاقش و
تحمل میکنه؟!
سارا: بچه ها میگفتن مجرده.
- ععع،پس بگو ،معلوم نیست چند بار رفته خواستگاری
جواب رد شنیده.
سارازد زیر خنده که هاشمی نگاهش و به سمت ما کرد و یه
اخمی کرد و چیزی نگفت،یه لگد به پای سارازدم.
- هیییس داره نگاهمون میکنه
بعد کلاس از دانشگاه خارج شدیم از سارا خداحافظی
کردم رفتم سمت خونه.
داخل کوچه شدم که یه دفعه رضارو دیدم که از خونه
خارج شد.
با دیدنش صدای بوم بوم قلبمومیشنیدم،
نفسم بند اومده بود،
به آرومی سلام
کردم واز کنارش ردشدم
.چند قدم نرفتم که صدام زد.
رضا: آیه !
یعنی دیگه رسما گفتم الان سکته میکنم، برگشتم سمتش همینجور که سرم پایین بود گفتم:
- بله
رضا: میخواستم در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم.
- بفرمایید درخدمتم
همین لحظه امیربا ماشین وارد کوچه شد
رضا: باشه یه موقع دیگه ،فعلا با اجازه
- به سلامت
( گندت بزنن امیر که همیشه مثل خروس بی محل
میمونی)
امیراز ماشین پیاده شدو بارضا مشغول حرف زدن شد
منم از داخل کیفم دسته کلیدمو درآوردمو در حیاط و باز
کردم.
روی پله نشستم تا امیربیاد پوستشو بکنم
.بعد چند لحظه امیربایه دسته گل و شیرنی وارد حیاط
شد.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت32 وارد کلاس شدیم با سارارفت
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت33
امیر: به به آیه خانم ،چه طوره ،قشنگه؟ میپسندی؟
- اولامن نباید بپسندم ،سارا باید بپسنده! دوما اون سارایی
که من امروز دیدم ندیده پسندیده.
اینقدراین صحنه برام قشنگ بود که دلم نمیاومد باهاش
دعوا کنم بلند شدمو رفتم توخونه.
- مامان ،مامااااان ،ماماااااااااان
.عع کجارفته ؟
رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردمو
اینقدر خسته بودم که
گرسنگی یادم رفت.
با صدای مامان بیدار شدم.
مامان: آیه ،مادرپاشو.
چشمامو به زورباز کردم : جانم چی شده؟
مامان:پاشو شب شده باید بریم
خواستگاری.
- وااایی اصلا یادم رفت ،الان بلند میشم.
بلند شدم اول رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم،
از داخل کمد یه مانتوی کرم رنگ با شال سفید پفکی
برداشتم،لباسمو که پوشیدم رفتم تو پذیرایی.
مامان و باباروی مبل نشسته بودن.
- من اماده م بریم ،امیر کجاست ؟
مامان: دوساعته رفته تو اتاق لباس بپوشه هنوزنیومده بیرون.
رفتم سمت اتاق امیر در و باز کردم.
-یا خدااا ،اینجا چرا اینجوریه؟ بمب زدن ؟
امیر: آیه دیونه شدم ،صد تا لباس
پوشیدم، نمیدونم
کدومو بپوشم.
- میگن عاشق کوره ولی نگفتن تا این حد دیونه باشه ،برادر
من همه لباسات خوشگلن.
امیر: تو بیایکی انتخاب کن بپوشم.
اینقدرزیر دست و پام لباس ریخته بود که اصلا
نمیتونستم چیزی پیدا کنم..
بلاخره یه پیراهن لیمویی رنگ که هر موقع امیر
میپوشید قربون صدقه اش میرفتم بایه تک کت مشکی
با شلوار مشکی براش پیدا کردم.
- بیا ،اینارو بپوش.
امیر: باشه ،برو بیرون.
ازاتاق رفتم بیرون، یه ربع شد که
امیر بیرون نیومد.
دوباره رفتم درو باز کردم دیدم جلوی آینه ایستاده داره
مثل دیونه ها ادا در میاره.
زدم زیر خنده.😂
- داداش من بزاربرو لااقل دو کلمه
باهاش صحبت کن بعد
دیونه شو ،این چه کاریه؟!!....😅
امیر: دارم تمرین میکنم چه جوری باهاش صحبت کنم.
- بیا بریم ،زیرپامون علف سبز شد ،الاناست که بابا
پشیمون بشه هااا..
امیر: بریم بریم آماده ام.
بلاخره از خونه زدیم بیرون ،رفتیم سمت خونه بی بی
جون ،بی بی رو هم
همراهمون بردیم.
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت33 امیر: به به آیه خانم ،چه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت34
بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه سارا اینا
زنگ در و زدیم و وارد خونه شدیم
پدر سارا به همراه چند تا آقای دیگه اومدن بیرون استقبال
ما،بعد ازاحوال پرسی وارد خونه شدیم،منو امیر کنار هم نشستیم
،یعنی صدای ضربان قلب امیرو میشنیدم.
آروم زیر گوش امیر گفتم: داداشی ضایع بازی درنیاری..
امیرلبخند میزد و چیزی نمیگفت .بعد از ده دقیقه سارا با سینی چایی وارد شد
و امیر هاج و واج نگاهش میکرد که با پام زدم به پاش که
نگاهشو برداشت.
سارا بعد ازتعارف کردن چایی به بقیه ،به سمت ما اومد. امیراز خجالت نمیتونست چایی رو برداره،
یه لبخندی زدمو آروم به سارا گفتم: سارا جان داداشم دست و پاشو گم کرده ،من براش چایی رو
برمیدارم ،میترسم گند بزنه.
سارا هم لبخندی زد و رفت.
امیرزیر گوشم گفت: آیه بریم خونه میکشمت.
منم یه لبخندی تحویلش دادمو مشغول خوردن چایی و
شیرینیم شدم.
بعد از کمی صحبت کردن بزرگترها
،بی بی گفت ،اگه اجازه بدین این دو تا جوون برن
حرفاشونو بزنن.
بابای سارا هم گفت: اجازه ما هم دست شماست ،بعد روشو
کرد سمت سارا گفت: سارا جان آقا امیر و راهنمایی کن.
سارا بلند شد و امیرم بلند شد که آروم بهش گفتم :
داداشی میخوای منم بیام که گند نزنی؟
امیر هم یه لبخندی زد که پشت این لبخند پر از خط و
نشون بود واسه من.
نیم ساعتی گذشت که امیرو سارا وارد خونه شدن
،با دیدن چهره خندونشون همه فهمیدن که جواب سارا
مثبته.
بی بی هم با دیدنشون صلواتی فرستاد که بعدش بقیه هم شروع کردن به صلوات فرستادن
.با دیدن امیربه خودم میگفتم ای کاش رضا هم مثل امیر
بود تازودتر مال همدیگه میشدیم.
توی راه برگشت امیر فقط میخندید ،با خنده ی امیر ما هم
میخندیدیم.
بی بی رو هم آوردیم خونه خودمون، مامان لحاف بی بی
رو توی اتاق من گذاشت. روی تخت دراز کشیده بودمو ،مشغول خوندن کتاب شدم
که یاد پیشنهاد هاشمی افتادم ،تو همین فکربودم که یه
فکری به ذهنم رسید.
『⚘@khademenn⚘』