شـهـیـد شـدن دل مـی خـواد
دلـی کـه بـتـونـھ پـرواز کـنـھ🕊🍃
『⚘@khademenn⚘』
🌿✨
•قَالَ إِنَّمَا أَشْکو بَثِّی وَحُزْنی إِلَیاللَّهِ•
غمگین که میشوی،
حواست باشد
گوشِ خدا برای شنیدن
غمهایت شنواترین است♥️🌱
#عکس_نوشت...ღ
『⚘@khademenn⚘』
.
•|برادر شہید میدونے یعنے چے⁉️
•|یعنے:...↷°"
•| وقتے گناه دࢪِقلبت ࢪا مےزند..
•| یاد نگاهش بیوفتــے....🌱
•| و دَرو باز نکنے...‹‹‹✋🏻
•| یعنے مَحرم اسراࢪ قلبت♥️
•| آناسرارے که هیچکس نمےداند...
•| فقط بینخودتو...☔️
•| خــ♡ــداو...✨
•| برادرشهیدتــــ🕊
•| باشد...‹‹💔••
•| امتحانکن...
•| زندگےاتزیباترمےشود🖇
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت83 کنار سنگ قبرنشستم با گلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت84
ساعت نزدیک۹ بود همه داخل پذیرایی روی مبل نشسته بودیم
سارا هی بلند میشد و تو خونه رژه میرفت
انگار قراره واسه اون خواستگاربیاد
- سارا جان چند متره؟
سارا: چی؟
- طول و عرض پذیراییمون
سارا: ععع امییییرر
امیر: سارا جان بیا بشین تو این دوره رو پاس کردی ،الان سارا باید رژه بره
حیف که بابا نشسته بود وگرنه گلدون روی میز و پرت میکردم سمتش چند دقیقه نکشید که زنگ آیفون و شنیدیم
امیر در و باز کرد .منم رفتم کنار مامان ایستادم
مامان یه چپ چپ نگاهم کرد که برم تو آشپز خونه ولی من همونجا سرجام ایستادم و لبخند میزدم
مهمونا وارد خونه شدن
بعد ازاحوالپرسی همه نشستیم
ده دقیقه فقط همه به هم نگاه می کردیم که امیربلند شد و رفت سمت آشپز خونه و با سینی چایی برگشت
یعنی دلم می خواست منفجربشم از دیدن امیر
امیر شروع کرد به تعارف کردن چایی بعد هم آخراومد کنار من
آروم بهش گفتم: وااییی چه عروس خوشگلی عاشقت شدم من
امیر: کووووف
بعد امیررفت کنارپسر حاج مصطفی نشست
بابا و حاجی مشغول صحبت بودن
که یه دفعه حاج مصطفی گفت
حاج احمد اگه اجازه بدین این دونفربرن صحبتاشونو بکنن ببینن اصلا از همدیگه خوششون میاد یا نه
بعد بابارو کرد سمت من گفت آیه بابا آقا سعید و به اتاقت راهنمایی کن
با شنیدن این حرف با خوشحالی از جا پریدمو گفتم چشم
داشتم می رفتم سمت اتاق که امیر گفت :ببخشید اگه میشه برین داخل حیاط هوا خوبه اینجوری راحت حرفاتونو می زنین
با شنیدن این حرف دلم میخواست دمپاییمو سمتش پرت کنم
یه اخمی کردم و رفتیم سمت حیاط
『⚘@khademenn⚘』
|#کلامشهدا🕊|
میگفت قبل از شوخی
نیتِ تقرب کن و تو دلت بگو:
دل یه مؤمن شاد میکنم، قربةالیالله
این شوخیاتم میشه عبادت..:)
#شهیدحسینمعزغلامی
『⚘@khademenn⚘』
#تلنگر ⚠️🔊
گفت:
دوماہمنتظرم😢
تاآهنگفلاڹخوانندھ🎤ڪهگفتهبود
منتشر بشھ💿
میدونیچندیڹوقتھمنتظرم⌚️تولدمبشھ
تابرمکنسرت🎼 ...؟
میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروعبشھ
اخهفلاݧبازیگرداخلشبازیمیکنه🎭، کارگردانشهمونمعروفھاست...
خیلیدلممـــیخوادمثلاونمجریه📺باشم
گفتم:
ایڪاشیکممنـــتظر⏳صاحبالزمانبودی
اگھانـقدرمشــتاقومنتظـــرشبودیمالان
دولت،دولــتحضـــرتقائمبود🦋
ایکاشیکممرفـــتاروڪردارمـون🗞
مثـلامـامزمانبود....(:🌱
#این_صاحبنا
『⚘@khademenn⚘』
⸀🍁🚚||•
📸| #پروفایل
•
شهادتیعنۍٖ..
تمامقلبتشیشدونگفقط
وفقطمالخدابشھ..!•🖐🏻♥○`
هست؟
•
『⚘@khademenn⚘』
از شیطـــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها
چجورے ؟
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم یکم عقب تر
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم یکم تندتر
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم یکم بیشتر
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم یکم چسبون تر
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم یکم دقیق تر
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم یکم بلندتر
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم یکم زودتر
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_37 گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_39
ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره
تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
ـــ کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت
ـــ همسایمون مهدوی رو میگی
ـــ آره دیگه .من رفتم
مهال خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
ـــ خوبی
ـــ خوبم ممنون
ـــ میگم مهیا نازی نمیاد
ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
ــــ کیه؟
ــــ باز کن مریم
ــــ مهیا خودتی بیا تو
در باز شد
وارد خانه شدن
چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن
از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت
با سارا و مریم سالم کرد
شهین خانم به طرفش آمد
ــــ اومدی مهیا
ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم
ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد
جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند
به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهراـــ پس من چرا ندیدم
سارا ـــ کوری خواهرم
دخترا خندیدند که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ??چرا عمامه اشو برداشته؟
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت
مهیا صدایش را بالا برد
ــــ شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
ــــ شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید:
ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور.
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد؟ ازش تعریف می کردم چیکار می کرد!؟
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی😡
ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
ساراـــ پسرخالمو فراری دادی
ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
ــــ بشین سرجات دیوونه...
برای خواندن رمان ها حتما داخل کانال باید عضو باشید❗️
درغیر این صورت حرام
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_39 ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع
دوستان فکر کنم این پارت جای پارتهای دیشب و امروز رو گرفت از بس طولانی بود😐
☆∞🦋∞☆
دلش نمیومد گناه ڪنه اما باز هم گفتـــــ :
این بارِ آخره ...🖐🏼!
مواظبـــــِ"بارِ آخر"هایے باشیم
ڪه" بارِ آخرتـــــِ مان" را سنگین میڪند
#بہعذابشنمیارزهها-
『⚘@khademenn⚘』
🖇🍂•°
🥀| #شهید
🍁| #هادیذوالفقاری
اینجملههمخیلیخیلیقشنگبودتویوصیتنامشون ^^ [دنیارنگگناهدارددیگرنمیتوانمزندهبمانم]
شهیدماروهمدریابید
نذارینتویدنیایپرازگناهغرقبشیم💔
『⚘@khademenn⚘』
🌱تمامنرگسهاۍٖدنیا..
همکہیکجاجمعشوند،هیچ
نرگسۍٖبوۍٖیوسفزهــراٰرا
نمۍٖدهــد.!❤️
#اللهمعجللولیڪالفرج🌿
『⚘@khademenn⚘』
*سلامـ امامـ زمانمـ !* 🤍
بازآ دلمـ زِ گردشِ دوران شکستہ است😔
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
🍃♥️ رائحة الحیاة ♥️🍃
[ عکس ]
#حجاب_برتر
چادر برای زن یک حریمه🌱
یک قلعه و یک پشتیبان است...
از این حریم خوب نگهبانی کنید...⛓
همیشه میگفت:✨
به حجاب♥️
احترام بگذارید که حفظ آرامش☁️
و بهترین امر به معروف برای شماست
"شهیدابـراهیمهادی"🕊
#باشهداگمنمیشویم✋🏼
#ریحانه ✨
『⚘@az_shohada_ta_karbala🕊』
دوستم بهم گفت:
ما لیاقت نداریم جزوِ۳۱۳نفر باشیم...🍃
با بغض گفتم:
بیا بشین گریه کنیم...
ما جزوِ ۳۰میلیون زائر اربعین نیستیم
چه برسه ۳۱۳ نفر...🥀✨
#حسینعلیہالسلام
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊