اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_90 صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواس
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_91
متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!
مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت.
_ پاشو... بریم تو اتاقت!
مهیا که گیج بود؛ بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد.
_ مریم، اینجا چه خبره؟!
مریم خندید. کنارش نشست.
_ قضیه چیه مریم؟!
مریم گونه مهیا را بوسید.
_ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!
_ شوخی بی مزه ای بود.
مریم خوشحال خندید.
_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم...
*
مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد.
باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.
از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود.
و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود.
اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری
می فرستاد.
فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.
*
_ بفرمایید.
شهاب استکان چایی را برداشت.
_ممنون مریم جان!
محمد آقا کتاب را بست. عینکش را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت.
_خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!
شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت.
_ان شاء الله فردا دیگه...
شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت:
_ فردا؟!
همه شروع به خندیدن کردند.
_ پسرم نه به قبال، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!
شهاب با اعتراض گفت:
_بابا!
دوباره صدای خنده در خانه پیچید.
شهاب به اطراف نگاه کرد. کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود.
وارد شد، روی یکی از میز ها نشست.
دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند.
شهاب اول تعجب کرد. اما قبول کرد.
به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود. نگاهی به ساعتش انداخت.
احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود.
سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.
_ بازهم تو...
تکیه اش را به صندلی داد.
_ انتظار مهیا رو داشتی؟!
_ اسمشو به زبون کثیفت نیار!
آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم.
شهاب از جایش بلند شد.
_بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..
شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت:
_چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!
تکیه اش را به صندلی داد.
_نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!
شهاب گنگ نگاهی به او انداخت.
_ چی می خوای بگی؟!
_ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره...
شهاب خندید.
_ می خواستی اینارو بگی؟! من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .
شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت140 مامان:آیه ،علی آقا کی می
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت141
_باشه ،همچنان منتظرم تا برگردی
علی:چشم بانو ،من دیگه برم ،اینقدراین مدت با همصحبت کردیم که همه بچه هازن زلیل صدام میکنن(صدای خنده اش بلند شده بود ،و من چقدر دلتنگ صدای
خنده اش بودم )
_باشه عزیزم ،مواظب خودت باش
علی:تو هم مواظب خودت باش ،یا علی
_علی یارت
با قطع شدن تماس روی تختم دراز کشیدم
تمام نقشه هام نقشه برآب شد
دراتاقم باز شد و سارا وارد اتاق شد
سارا: اوه اوه،قیافه ات داد میزنه که علی آقا نمیاد
_سارا اگه بخوای مسخره بازی دربیاری ،من میدونم و تو
سارا: نه بابا مگه از جونم سیر شدم
سارا کنارتختم نشست : خوب بگو ببینم چی شده ؟
_علیگفته بعد ظهر حرکت میکنه ،احتمالا نصف شب یا
شایدم دم صبح برسه
سارا: خوب الان مشکل کجاست؟
_آخه دلم میخواست فردا باهم بریم تپه نورالشهدا
سارا: خوب دیونه تو امشب برو خونشون ،هر موقع که برگشت صبح باهم برین ،این غصه خوردن داره؟
_یعنی به نظرت اینکار و کنم؟
سارا: اره ،تازه سوپرایزش هم میکنی
_آخه خودش گفت که مستقیم میاد اینجا ،خونه نمیره
سارا: خوب وقتی جواب تلفنش و ندی ،اونم میره
خونشون ،دیگه نصفه شب نمیاد زنگ خونه رو بزنه ...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🦋⃟🕊
●سلاممولامن🦋
⇦|طلوعڪناآفتابعالمتاب
⇦|انوربخشروزهاےتاریڪزمین
⇦|اآرامدلهاےبۍقرار
⇦|ااماممهربان
⇦|طلوعڪنورخبنما
⇦|تادراینروزهاےسخت
⇦|اندڪۍروےآرامشببینم
🖤⃟📿¦⇇اَللّٰھُمَعَجِّللِوَلٻِڪَالفَࢪَج
╭═════════🥀═╮
@az_shohada_ta_karbala
╰═🥀═════════╯
🌱⃟🦋‖آدࢪس⇠ #دعاےفࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شهیدان
روز را آغاز کنیم با یاد شهیدان ❤️😓⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون باشه بچه ها....
شیطان نمیاد به ما بگه چادرو وردار
شیطان خیلی باهوشه😈
میدونه تو چادرتو کنار نمیزاری...
یه کاری میکنه که چادرو به جایی بکشه که نباید ....😥
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
49.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید
حواسمون باشه چه بلایی داره سرمون میارن😢
اللهم عجل لولیک الفرج ❤️⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت گوی حاج قاسم با دختر شهید بافند❤️😔😔😔😔😔😔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•🖤🕊•
محرم؛
بهآرنوکریہ
واولینفصلسآلقمرے
قرآرهکہتواینضیآفٺغلآمقمربشیم.
تواینبهآرنوکرےلبآسِنومآ
لبآسسیآهِنوکریہ
همونلبآسالتقوے،
همونلبآسےکہسیآهےهآو
تآریکےهآےوجودمونو،
بہسمٺنوروروشنآیےمےبره.
#حاجحسینیکتا✨
#محرم🖤
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•"♥️✨"•
مےگفت:
یہ کارے ڪن من برم سپاهـ✌️🏼
بهش گفتم:
امید جان شما ماشاءالله
برقڪارے و فنےت خوبہ
چرا میخاے برے؟!
گفت:
آخہ تو این لباس زودتر میشہ
بہ آرزوے شهادت رسید...(:'••͡💕
#شهیدامیداکبری🌸🌿'
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگࢪانہ🐚
خیلیافکـرمیکنندحضرٺِزهرا
جانِخودشونروفداکردندبهـخاطرِ
همسرشونعلے[؏!]
اماایـنجماعـٺغافلندونمیدوننـدکهـ
هدفِحضـرتزهرادفاعازچیزِباارزشتریبود . .🌿
آࢪے؛
اوجانشوفدایامامزمانشکـرد…(:
ولےمابرایبردِتیـمِفوتبالمونصادقانہ ترازفرج دعامیکنیم…!
بهـ امیـدِروزیکهـهمہماسربازِمخلـصِ
امامزمانمــونباشـیم...💚!(:
#اللهمعجللولیڪالفرج♡🌿'
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🤲🏻
فقط اگࢪ آدم یڪ کلمہ ࢪو باۅر ڪنہ👌🏻
🍃اِنَّاللهَبالِِغُأَمرِه🍃
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#حجابوصیتشهدا
از شهدا به شما: 📞📞📞
قرارمون این نبود.
بی حجابی نبود.
بی غیرتی نبود.
قرارشدبعدازماها <راهمان> روادامه بدید اما دارید(راحت) ادامه میدید...
چفیه هامون خونی شدتا چادری خاکی نشود
عکس ماهارومیبینید عکس ما عمل میکنید
ماشهیدنشدیم که مرغ ومیوه ارزان بشه ماشهیدشدیم که بی حیایی ارزان نشود
حرف اخر ....این رسمش بود
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_91 متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمت
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_92
در اتاق زده شد.
احمد آقا وارد اتاق شد.
کنار مهیا نشست.
_ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.
مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد.
احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت.
_ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛
پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم!
من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...
احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت:
_ بحث احساساتی شد...
مهیا خنده ی آرامی کرد.
_ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب
بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای
مهدوی!
این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره...
_ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.
_ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه...
و به قلب مهیا اشاره کرد.
احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد.
درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.
مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد.
**
مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از
اینجا...
به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت.
خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود
کنار مزار نشست.
گل ها را روی مزار گذاشت.
فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد.
و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد.
بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست.
احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود.
با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست.
مهیا سرش را پایین انداخت.
شما تعقیبم می کنید؟!
_ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.
_خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟!
_نه! چیز خاصی نیست.
سکوت بینشان حکم فرما شد.
مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد.
_ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_ بله همینطوره...
_ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.
_ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر...
مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد.
_ بله خواستگاری...
_ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...
شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد.
_نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.
مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد،
شهاب همپایش بلند شد.
_من باید برم خونه، دیر شده!
_ بگذارید برسونمتون...
_نه درست نیست. خودم میرم.
شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد.
به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.
مهیا وارد خانه شد.
پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت.
_ مهیا بابا...
سرجایش نشست.
_ جوابت چی شد؟!
مهیا چشمانش را بست.
_ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...
مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت141 _باشه ،همچنان منتظرم تا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت142
_ولی دلم نمیاد جوابش و ندم
سارا: وااااییی آیه بس کن ،سرمو میکوبونم به دیوارااااا...به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رومیبینه
_باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی
سارا:روتو برم دختر،طلبکارم شدیم
بارفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم
تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیربرم خونه علی اینا ،منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم
رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظرامیر شدم،سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آماربرگشت امیر و میداد
بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیراز جام بلند شدم و با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا
توی راه هم فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده
امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت
بعد از مدتی که رسیدیم ازامیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم
بعد از چند ثانیه درباز شد
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت142 _ولی دلم نمیاد جوابش و ن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت143
اولین باربود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم
استرس عجیبی داشتم
تا برسم فقط صلوات میفرستادم
مادر علی دم در منتظرم بود
با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد
مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی
_سلام مامان جون ،خیلی ممنون
بعد از کلی احوال پرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد
لباسامو عوضدکردم
شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که ازاومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن
بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد
بعد از خوردن شام ،ظرفارو شستم و به اتاق برگشتم
برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه
با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم
مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که ازلای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد
کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم
برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا
لای برگه گل نرگس خشکیده بود
انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊