eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
🦋⃟🕊 ●سلام‌مولا؁من🦋 ⇦|طلوع‌ڪن‌ا؁آفتاب‌عالم‌تاب ⇦|ا؁نوربخش‌روزهاےتاریڪ‌زمین ⇦|ا؁آرام‌دلهاے‌بۍ‌قرار ⇦|ا؁امام‌مهربان ⇦|طلوع‌ڪن‌ورخ‌بنما ⇦|تادراین‌روزهاےسخت ⇦|اندڪۍروےآرامش‌ببینم 🖤⃟📿¦⇇اَللّٰھُمَ‌عَجِّل‌لِوَلٻِڪَ‌الفَࢪَج ╭═════════🥀═╮ @az_shohada_ta_karbala ╰═🥀═════════╯ 🌱⃟🦋‖آدࢪس⇠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمون باشه بچه ها.... شیطان نمیاد به ما بگه چادرو وردار شیطان خیلی باهوشه😈 می‌دونه تو چادرتو کنار نمیزاری... یه کاری می‌کنه که چادرو به جایی بکشه که نباید ....😥 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
49.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید حواسمون باشه چه بلایی داره سرمون میارن😢 اللهم عجل لولیک الفرج ❤️⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•🖤🕊• محرم؛ بهآرنوکریہ واولین‌فصل‌سآل‌قمرے قرآره‌کہ‌تواین‌ضیآفٺ‌غلآم‌قمربشیم. تواین‌بهآرنوکرےلبآسِ‌نومآ لبآس‌سیآهِ‌نوکریہ همون‌لبآس‌التقوے، همون‌لبآسےکہ‌سیآهےهآو تآریکےهآےوجودمونو، بہ‌سمٺ‌نوروروشنآیےمےبره. 🖤 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•"♥️✨"• مےگفت: یہ کارے ڪن من برم سپاهـ✌️🏼 بهش گفتم: امید جان شما ماشاء‌الله برقڪارے و فنے‌ت خوبہ چرا میخاے برے؟! گفت: آخہ تو این لباس زودتر میشہ بہ آرزوے شهادت رسید...(:'••͡💕 🌸🌿' ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🐚 خیلیافکـرمی‌کنندحضرٺ‌ِزهرا جان‌ِخودشون‌روفداکردندبهـ‌خاطر‌ِ همسرشون‌علے[؏!] اماایـن‌جماعـٺ‌غافلندونمی‌دوننـدکهـ هدف‌ِحضـرت‌زهرادفاع‌ازچیزِباارزش‌تری‌بود . .🌿 آࢪے؛ اوجانشوفدای‌امام‌زمانش‌کـرد…(: ولےمابرای‌برد‌ِتیـم‌ِفوتبالمون‌صادقانہ‌ ترازفرج دعامی‌کنیم…! بهـ‌ امیـدِروزی‌کهـ‌همہ‌ماسربازِمخلـص‌ِ امام‌زمانمــون‌باشـیم...💚!(: ‌‌‌‌‌‌♡🌿' ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲🏻 فقط اگࢪ آدم یڪ کلمہ ࢪو باۅر ڪنہ👌🏻 🍃اِنَّ‌اللهَ‌بالِِغُ‌أَمرِه🍃 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از شهدا به شما: 📞📞📞 قرارمون این نبود. بی حجابی نبود. بی غیرتی نبود. قرارشدبعدازماها <راهمان> روادامه بدید اما دارید(راحت) ادامه میدید... چفیه هامون خونی شدتا چادری خاکی نشود عکس ماهارومیبینید عکس ما عمل میکنید ماشهیدنشدیم که مرغ ومیوه ارزان بشه ماشهیدشدیم که بی حیایی ارزان نشود حرف اخر ....این رسمش بود ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_91 متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟! مریم به سمت
🌷 🍂 💜 در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست. مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت. _ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...حتی برای مدت کم! من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته... احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت: _ بحث احساساتی شد... مهیا خنده ی آرامی کرد. _ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی...هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره... _ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم. _ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این مهمه... و به قلب مهیا اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد. درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم. مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد. ** مهیا ار پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند، تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا... به تابلوی طوسی و قرمز معراج شهدا، نگاهی انداخت. وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن حدیث کسا شد. عجب این دعا به او آرامش می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد. شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. شما تعقیبم می کنید؟! _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم. _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست. سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد، الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛ اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم. _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری... _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو... شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم. مهیا، سرش را پایین انداخت. صورتش سرخ شده بود. احساس می کرد، باید از اینجا می رفت. از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده! _ بگذارید برسونمتون... _نه درست نیست. خودم میرم. شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید. بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود. مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته... مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت141 _باشه ،همچنان منتظرم تا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 _ولی دلم نمیاد جوابش و ندم سارا: وااااییی آیه بس کن ،سرمو میکوبونم به دیوارااااا...به این فکر کن وقتی رفت خونشون تو رومیبینه _باشه ،حالا پاشو برو تا بیشتر دیونه ام نکردی سارا:روتو برم دختر،طلبکارم شدیم بارفتن سارا ،به پیشنهادش خیلی فکر کردم تصمیمو گرفتم که غروب به همراه امیربرم خونه علی اینا ،منم مثل بچه های ذوق زده ساعت ۴ بعد ازظهر آماده شدم رفتم داخل حیاط روی تخت نشستم و منتظرامیر شدم،سارا هم هر چند دقیقه پنجره آشپز خونه رو باز میکرد و آماربرگشت امیر و میداد بلاخره ساعت ۶ با شنیدن صدای بوق ماشین امیراز جام بلند شدم و با صدای بلند از مامان و سارا خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه علی اینا توی راه هم فقط غر میزدم که چرا اینقدر دیر کرده امیر هم فقط میخندید و چیزی نمیگفت بعد از مدتی که رسیدیم ازامیر خداحافظی کردم و رفتم سمت در ورودی زنگ طبقه خونه پدر علی رو فشار دادم بعد از چند ثانیه درباز شد ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت142 _ولی دلم نمیاد جوابش و ن
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 اولین باربود بدون علی خونه پدرو مادرش میرفتم استرس عجیبی داشتم تا برسم فقط صلوات میفرستادم مادر علی دم در منتظرم بود با دیدنم جلو آمد و بغلم کرد مامان: سلام عزیزم ،خیلی خوش اومدی _سلام مامان جون ،خیلی ممنون بعد از کلی احوال پرسی به اتاق علی رفتم ،نفس میکشیدم و آروم میشدم ،کل اتاق بوی علی رو میداد لباسامو عوضدکردم شب که شد به پدر و مادر علی گفتم که ازاومدن من به اینجا حرفی به علی نزنن بابای علی هم با شنیدن این حرف کلی خندید و تحسینم کرد بعد از خوردن شام ،ظرفارو شستم و به اتاق برگشتم برق اتاق و خاموش کردم تا وقتی علی برگشت با دیدن روشنایی اتاقش شک نکنه با نور چراغ گوشیم به سمت کتابخانه کوچیک اتاق رفتم مشغول نگاه کردن کتاب بودم که چشمم به یک برگه که ازلای کتاب نهج البلاغه بیرون زده بود افتاد کتاب و برداشتم و رفتم روی تخت درازکشیدم برگه رو که نگاه کردم ،دیدم همون برگه ای بود که بهش داده بودم توی حرم امام رضا لای برگه گل نرگس خشکیده بود انگار هنوز هم تازه اس و بوی تازگی میده ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
••¡ دیدین‌بعضیاتوسجده‌سرشون‌روهنوزبالانیاوردن مثل‌فشنگ‌میرن‌پایین؟!😐 - امام‌صـادق{؏}فرمودند : وقتےسرازمھربرداشتےبشین‌وبگو : استغفرالله‌واتوب‌اليہ🌱 وسربہ‌مھربذار😌 میدونےچـرا؟! وقتےسرازمھربرمیدارےیعنےخدایایہ‌روزمنوازخاک آفریدے🍂 وقتےسربہ‌مھرمیذارےیعنےخدایا یہ‌روزمھلتم‌براے زندگےتموم‌میشہ‌برمیگردم‌بہ‌خاک🙃 پس‌این‌سربرداشتن‌وگذاشتن‌یعنےمدت‌زمان‌زندگے ما . خدایامیدونم‌ازوقتےکہ‌اومدم‌تواین‌دنیا(سر برداشتن‌ازمھر) تاوقتےکہ‌قراره‌بمیرم‌وبرگردم(سربہ‌مھرگذاشتن) همہ‌زندگیم‌خطا‌بوده‌وکوتاهے..😭🥀 طلب‌بخشش‌میکنم‌وبعدش‌بہ‌سمتت‌باز‌میگردم🕊♥️🤞🏻 🍃💚 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا زیاࢪت‌عاشۅࢪاシ
『🌱'° باهم‌دعاےفࢪج‌بخۅنیم🙂🤲🏻 شبتۅن‌الهے✨ عاقبتتۅن‌زهࢪایێ😍 〖🌱•'`
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️