حوصلهی من سر رفت. رفتم توی اتاق. مادرم گفت «داره چهکار میکنه؟» گفتم «میخواد ماهیِ مرده رو زنده کنه.» مادرم گفت «خیلی یهدندهس. به سرش افتاده که این ماهی رو زنده کنه، دیگه تا شب هم دستبردار نیست، آخه ماهىِ مرده هم زنده میشه؟» بیست دقیقهای بعد صدای پدرم بلند شد. میگفت«این ماهی زنده خواهدشد، این ماهی هنوز جان دارد.» من دویدم توی حیاط. پدرم با دست چپش ماهی را گرفته بود و با انگشت شست و سبابهاش، زیر گوشهای ماهی، یک جایی را فشار میداد و ول میکرد. دهان ماهی مثل یک گل میمون باز و بسته میشد، با آن یکی دستش هم شکم و پهلوهای ماهی را مالش میداد. گاهی یک دو چکه لجن سیاهرنگ از دهان ماهی بیرون میریخت. پدرم میگفت«شکم و جهاز تنفسی این حیوان پر از لجن شده و او را خفه کرده. باید لجنها را درآورد.» پدرم با شوق بیشتری به کارش ادامه داد.
بازخوانی تصاویر هنرمندان از پدرانشان در «روایت هنرمند از پدر» ما را با بخشی از تجربهی زیستهی آنها آشنا میکند. در بخش یکم این ستون ادامهی روایت ثمین باغچهبان از پدرش جبار باغچهبان را ببینید.
#روایت_هنرمند_از_پدر
#پیراپدری
#جبار_باغچه_بان
#ثمین_باغچه_بان
5⃣6⃣
@Azadisqart
بچهدبستانیها باید موهایشان را با نمرهی دو یا چهار میزدند که فرق زیادی با تراشیدن نداشت. رسم عجیبی بود و به هر دبستانی که سر میزدید یا گذرتان به هر خانهای که پسرکی دبستانی داشت میافتاد، ردیف بچههای کچل را میدیدید که دارند توی سر و کلهی هم میزنند. بچهها در آن سن و سال شیطانتر و ماجراجوترند و از در و دیوار و درخت بالا میروند. چشمتان به هر پسربچهای میافتاد رد شکستگی روی سرش بود و ما هم بهشوخی سر آن را که بیشتر شکسته بود به این کرههای زمین تشبیه میکردیم که با سلیقهی معلمهای جغرافی همخوانی داشت. به سن دبیرستان که میرسیدیم، از دبستان که فارغالتحصیل میشدیم، قاعدتاً لزومی به نمره کردن مو نبود و مدرسهها اجازه میدادند با موهای کوتاه و مرتب صبحها سر کلاس حاضر شویم. پدرم به برادرم که در دبیرستان دو سال بالاتر از من بود گفت هر سال باید سرش را با نمرهی دو بزند و برادرم هم اصلاً به رویش نیاورد که نمره کردن مو برای دبیرستانیها واجب نیست. حرفش را گوش کرد.
تازه رسیده بودم به کلاس هشتم که یک شب وقت شام، وقتی همه نشسته بودیم سر سفره و آمادهی خوردن بودیم، پدرم رو کرد به من و گفت شما هم فردا میروید سرتان را نمرهی دو میزنید. گفتم چرا باید نمرهی دو بزنم؟ پدرم گفت همین که میگویم.
برای خواندن ادامهی خاطرهی بهمن فرمانآرا از پدرش روی لینک بزنید.
#روایت_هنرمند_از_پدر
#پیراپدری
#بهمن_فرمان_آرا
5⃣8⃣
@Azadisqart
پس با منظر حاجب و ریحان خادم پیش پدرم شدند و گفتند خداوندزاده هر چه ما دانستیم بیآموخت. خداوند فرمان دهد تا فردا به نخجیرگاه آنچه آموخته است بر خداوند عرضه کند. امیر گفت نیک آید.
روز دیگر برفتم هر چه دانستم بر پدر عرضه کردم. امیر ایشان را خلعت فرمود و پس گفت این فرزند مرا آنچه آموختهاید نیکو بدانسته است ولیکن بهترین هنری نیاموخته است. گفتند آن چه هنر است؟ امیر گفت هر چه وی داند از معنی هنر و فضل همه آن است که بهوقت حاجت اگر وی نتواند کردن ممکن باشد که کسی از بهر وی بکند، آن هنر که وی را باید کردن از بهر خویش و هیچکس از بهر وی نتواند کرد وی را نیآموختهاید! ایشان پرسیدند که آن کدام هنر است؟ امیر گفت شناوری که از بهر وی جز وی کس نتواند کرد و ملاح جلد از آبسکون بیآورد و مرا بدیشان سپرد تا مرا شنا بیاموختند؛ بکراهیت نه بطبع اما نیک بیآموختم.
اتفاق افتاد که آن سال که بحج میرفتم...
سومین قسمت چهرهی پدر یک هنرمند مربوط است به خاطرهی عنصرالمعالی از پدرش. برای خواندن متن کامل این خاطره روی لینک بزنید.
#روایت_هنرمند_از_پدر
#پیراپدری
#مجله_میدان_آزادی
#ادبیات_کهن
6⃣1⃣
@Azadisqart
شبی زنگ تلفن صدا کرد. پدرم گفت ببین کیست؟ جواب زنگ را دادم و گوشی را برداشتم و گفتم: آقا چه خبر است، این وقت شب چه میخواهید؟ جواب آمد که میخواهم با پدرت صحبت کنم. گفتم شما کیستید؟ گفت بگو عشقی با شما کار لازمی دارد. من از این اسم تعجب کردم. زیرا تاکنون به گوشم نخورده بود. به پدرم گفتم عشقی است. خندید و گفت عشقی شاعر معروف است، لابد میخواهد با من شوخی و مزاح کند. خوب هرچه باشد رفیقمان است، ببینم چه میگوید، اگر جوابش را ندهم، فردا یک هجونامه هم میسازد. این بگفت و گوشی را برداشت و مشغول صحبت شد. اما مذاکره به طول انجامید و گاهی این کلمات، جسته جسته به گوش میرسید: سید ضیاء_ کودتا_ فرمانفرما_ حبس_ توقیف_...
همین که پدرم گوشی را زمین گذاشت، گفتم راستی پدرجان کودتا یعنی چه؟ پدرم ناراحت به نظر میرسید و گفت چه میدانم، حالا فردا ما هم به آتش اعمال فرمانفرما باید بسوزیم. شب چهارم اسفند 1299 بود. یک روز از کودتا میگذشت.
اتفاقات سیاسی و اجتماعی بر زندگی خالقی موسیقیدان بسیار اثر داشتهاست. ادامهی خاطرهی او از پدرش را اینجا ببینید.
#روایت_هنرمند_از_پدر
#پیراپدری
#مجله_میدان_آزادی
#موسیقی
6⃣9⃣
@Azadisqart
سه نکتهی آموزانده شده به من از طرف او(پدرم)، در سه مرحله از عمرم انجام گرفتهاست و به همین علت من مایلم که دورهی عمر خودم را بر حسب این سه نکته تفکیک و تقسیم بندی بکنم... پدرم عبدالرسول... او آموزگاری بود که اصلاً قصد آموزگاری نداشت و چه بسا که به همین سبب نکات تعیین کنندهای که او بر زبان آورده تا این حد در من مؤثر افتادهاست. ساده لوحانه خواهد بود اگر فکر کنم سخنی که من از پدرم شنیده ام، باز گویش برای فرزندم همان اثری را بر او خواهد داشت که در موقعیت و در وضعیت خاصی روی من داشته است پس به این علل که بر شمردم تصمیم گرفتم آن سه نکته را اینجا بیاورم و مخاطبم را از حدود بستهی فرزندانم تا بیحدودی فرزندان تمام مردم فرا بگسترانم و...
محمود دولتآبادی اهل خراسان است. خراسان، خاستگاه ادب و حکمت. پس چندان دور از ذهن نیست اگر روایت دولتآبادی از پدرش سرشار باشد از ادب، حکمت و روشنبینی گمشدهی ایرانی. روایت او از پدرش را اینجا بخوانید.
#محمود_دولت_آبادی
#روایت_هنرمند_از_پدر
#پیراپدری
#مجله_میدان_آزادی
#ادبیات
7⃣5⃣
@Azadisqart