تلنگر مهدوی
💥هنگام رای دادن☑ به فرد صالح ، متوجه باشیم اصلح حقیقی ، امام مهدی(ارواحناله فداه)است.
👌امیدمان فقط به او باشد و الا خدا ناامیدمان خواهد کرد💥
《دعای برای فرج فراموش نشود》
👌بدانیم #انتخابات در دوران تاریک غیبت امام زمان(عج) درمان نیست بلکه حفظ جامعه بیمار شیعه برای رسیدن طبیب حقیقی است💫
😭یاصاحب الزمان ادرکنا😭
🔻دهها دلیل برای رأیدادن دارم اما امسال این جمله در وصیتنامه حاج قاسم، به مهمترین دلیلم تبدیل شده:
«جمهوری اسلامی حرم است»
و ما باید با تمام توان از این حرم دفاع کنیم..
پس #رای_میدهم چون چشم سردار به برگههای رأی ماست!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت بیانات مقام معظم رهبری:
مسئله مسئله دین است، مسئله ادای تکلیف است.
همانطور که اصل انتخابات یک تکلیف الهی است، انتخاب اصلح هم یک تکلیف الهی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در قیامت نمیپرسند که اصولگرایی یا اصلاحطلب
🚨 اما میپرسند که در سایه رأی و نظر تو،حکومت در اختیار علی(علیه السلام) قرار گرفت یا معاویه؟!
کاندیداهای انقلابی سراسر کشور.pdf
666.7K
✅ پنجشنبه ساعت ۲۳
☢️ کاندیداهای پیشنهادی رسانه های انقلابی برای شهرستان های کشور
✅ تهیه شده توسط بزرگ ترین تیم تحقیقات نمایندگان کشور در فضای مجازی
کاندیدای شهر مورد نظر را جستجو کنید
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_79 از چیزهایی که میشنید گوشش سوت کشید، باور نمیکرد
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_80
_یع..یعنی...تو..
_ _ اره من همه چیزو میدونم...اما اصال مهم نیست....حاال جوابِ سوالمو بده...چطور آذین رو
قبول کردی ؟! پسری که شبیه ِماهاست. شبیهِ کساییِ که
قبولشون نداری...
گیسو نفسِ عمیقی کشید و گفت:
_ این گونه مقدر بود...این گونه مقرر شد...
سبحان لبخندِ بی جانی زدو گفت:
_خُب یعنی چی؟!
اهی کشید:
_نمیشه با خواست خدا جنگید ، خودم هم نمیدونم چطور شد ،چطور آذین به قلبم پا
گذاشت و من نفهمیدم...اما پشیمون نیستم از این انتخاب ،هرچی
که باشه ،هر خصلتی که داشته باشه ، کسیِ که حاضرم از اعتقادات و خواسته هام بگذرم اما
اون رو کنارِ خودم داشته باشم..
سبحان گوشیِ موبایلش را از جیبِ پُلیورش بیرون کشید، صفحه اش را لمس کرد بعد از
چند لحظه ی کوتاه آن را به سمتِ گیسو گرفت و گفت:
_گفتنش برام راحت نیست،ترجیح میدم ببینی تا اینکه از زبونم بشنوی...
گیسو اصال سر در نمی آورد از کارهای برادرش ،امشب سبحان گنگ بودو عجیب...
گوشی را با تردید گرفت به صفحه اش خیره شد،باور نمیکرد، امکان نداشت چیزی را که
میبیند بپذیرد...
با بُهت گفت:
_این دیگه کیه ؟! چرا صاف و پوست کنده حرفتو نمیزنی سبحان ؟! دِ بگو دیگه...
سبحان سر به زیر انداخت و گفت:
_حاال منم حالِ تو رو دارم....منم حاضرم بخاطرِ اینی که عکسشو دیدی ،از خواسته هام
بگذرم...
گیسو از سبحان چشم گرفت و دوباره به صفحه ی گوشی چشم دوخت...
دختری زیبا و امروزی ، فکرش را هم نمیتوانست از سر بگذراند که روزی سبحان ،پسرِ
خَلَفِ حاج رضا عاشقِ دختری این چنینی بشود ، معلوم بود در بندِ
حجاب نیست ،لباسها و آرایشی که داشت این را تصدیق میکرد...لبخند مهمان لبهای گیسو
شد ، از اینکه برادر آرام و سر به زیرش عاشق شده ،آنهم عاشقِ
کسی که هیچ شباهتی به این ایل و طایفه ندارد....حاال دلیلِ آشفتگیِ سبحان را درک میکرد،
محال بود حاج رضا این دختر را ببیند وبپذیرد، در سلیقه ی
حاج رضا همچین دختری نیست...و نخواهد بود...
_پس عاشق شدی؟!
_ _عشقی که اشتباهه!!
_چرا اشتباه، مگه عشق هم اشتباه میشه؟!
_ تو دیگه چرا گیسو...تو که خودت میدونی ترسم از چیه ؟!
_ تاکی میخوای سکوت کنی و بله چشم قربان گوی حاج رضا باشی ،بسه دیگه سبحان بیست
و شش سالته! پسر بچه نیستی که چشمت به دهن و زبونِ
بابات باشه، خودتو تکون بده از حقت دفاع کن ، توهم مثلِ همه ی آدمها حق انتخاب
داری....
_ _میگی چیکار کنم؟! جلوی روی پدرم بایستم ؟! اینکار از من بر میاد!!؟ نه نمیتونم...
_ االن گفتی که حاضری از خواسته هات بگذری؟
_ _ احترام به پدرم جزء خواسته هام نیست ،وظیفمه میفهمی؟!
گیسو پوزخندی زدو گوشی را روی سینه ی سبحان کوبیدوبا حرص گفت:
_شما به وظیفه ات برس...ادمی مثلِ تو رو چه به عاشقی کردن....عشق شهامت میخواد
،جسارت میخواد...متأسفم ،به حالِ خودم تأسف میخورم که
برادری مثلِ تو دارم...
حرفش که تمام شد به سمتِ در بالکن رفت،باصدای سبحان ایستاد.
_ _ میگی چیکار کنم..؟
_بجنگ برای خواسته ات...برای انتخابت...حتی
ٖ اگه الزم بود ،رو در روی حاج رضا بایست
و حرفِ دلت رو بزن...
_ _ خوش بحالت گیسو،کاش منم جسارتِ تورو داشتم و حرفِ دلم رو میزدم ، اما از من
برنمیاد، کاش هیچوقت نمیدیدمش ،کاش این دلِ المصب
نمیلرزید و گرفتار نمیشد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Azkhaktaaflak
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_81
گیسو به سمتِ سبحان برگشت ،دلش کباب بود برای برادرش ، برای تنها منبعِ آرامشی که
در این خانه داشت...به سمتش قدم برداشت ورودر رویش
ایستاد و با لبخند گفت:
_حاال بگو ببینم اسمش چیه؟! چطور باهاش آشناشدی..
_ _اسمش نیلوفرِ...نزدیک به یک سالِ پیش ،یه روز با پدرش اومده بودن بازار برای خرید
فرش ، سخت پسند بودو حساس ، هر فرشی که بهش نشون
میدادم یه ایرادی روش میزاشت ، عاصی شده بودم از دستش ،خودت میدونی من چطور
آدمیم ،هیچوقت مستقیم به دختری نگاه نمیکنم ،اما انقدر کُفرم
رو درآورد که با عصبانیت بهش زُل زدم تا یه چیزی بارش کنم،اما...
_اما دلت لرزید و گرفتار شدی آره..؟
لبخندی زدو پاسخ گیسو را داد:
_ _آره ،درسته. محالِ از این گرفتاری نجات پیدا کنم...
_اون چی؟!اونم تو رو میخواد؟!
سبحان سرش را تکان دادو گفت:
_اره ،اما آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت؛حاضر نیست خودش رو تغییر بده ، از بچگی
آزاد بوده و راحت زندگی کرده ،نمیتونه مثلِ ماها رفتار
کنه...اعتقادش به اینه که خدا برای هرکس یه شکلیه...
_تو مشکلی با این قضیه نداری؟!
_به قولِ خودت ،اینگونه مقدر بود، من فقط میخوام داشته باشمش ،همونطور که هست
،فقط باشه...
_ پس برایِ داشتنش بجنگ...
****
چادرش رابرسر انداخت و از اتاق خارج شد ،امروز باید ته توی همه چیز را بیرون میکشید
،دیروز که حرفهایش را شنید متوجه شد که کجا و چه ساعتی با
فردِ پشتِ خط قرارگذاشته،تصمیم داشت همان ساعت به آنجا برود و همه چیز را با چشمانِ
خودش ببیند ، اینطوری راحت تر میتوانست دستش را رو
کند،با مادرش خداحافظی کرد از عمارت بیرون رفت، ماشین آژانس منتظرش بود سوارشدو
آدرس مورد نظر را به راننده گفت...
****
در البی ِ هتل نشسته و منتظر بود هرچقدر چشم چرخاند او را ندید ، پس گیسو زودتر
رسیده...تصمیم داشت انقدر منتظر بماند تا زیر پاهایش علف سبز
شود اینکه دستش رو شود از همه چیز برایش مهم تر بود..گوشی در دستش لرزید ،اسمش
هم لبخند بر لب گیسو می آورد ،تماس را برقرار کردو سالم
گفت.
_ _سالم خانوم، خوبی؟
_ممنون خوبم ،تو چطوری ؟
_ _صدات رو که بشنوم خوب میشم، ببینمت که خوبتر میشم...
قلبش به سینه کوبیده میشد ، کم چیزی که نبود سندِ این دل شش دانگ به نامِ آذین بود
،حق داشت اینطور بیقراری کند...
_ دلم تنگته آذین...
آذین اهی کشیدو گفت:
_امشب میام که ببینمت ، حالِ منم دستِ کمی از تو نداره...
تماس که قطع شد ،گوشی را به سینه اش فشردوچشمانش را بست ، در دل خدارا شکر کرد
برای وجودِ آذینی که وجودش شده بود...
باالخره انتظار به پایان رسید ، چشمش که به او خورد اخمهایش را در هم کشید ،گوشی را
در دست گرفت و اماده شد...طولی نکشید که زنی خوش پوش
را کنارش دید ، باورش نمیشد ، دهانش به کفِ زمین چسبیده بود ، پس آنی که پشتِ خط
بود همین زن بود؟!
نزدیک ترین جای ممکن نشست ،دوربینِ گوشی اش را تنظیم کرد، انقدر عکس و فیلم
گرفت تا توانست خود را راضی کند و دل بکند از این جاسوسی
کردن ها، بلند شد دیگر کافی بود حاال باید به خانه میرفت و خود را آماده میکرد ،میدانست
کارِ آسانی در پیش ندارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Azkhaktaaflak
خدایا...
کلافه ام از حس ناسپاس بودنم😔
وقتی دیدم معلولی خطاب به خدا گفت:
خدایا شکرت مرا در مقامی خلق کردی
که هر کس مرا می بیند...
تو را ذکر می کند...
💕💕💕
مَن خالَفَت سَریرَتُهُ عَلانِیَتُه فهُو مُنافِقٌ کائنا مَن کانَ
کسی که باطنش با ظاهرش ناسازگار باشد ، او منافق است ، هر که می خواهد باشد
#پیامبر_اکرم_ص
#میزان_الحکمه_جلد12_صفحه348َ
امون از اون نگاهِت....!
پ.ن: چه کرده ای که داغت سرد نــمـــــیــشــود.... 😭😭😭😭😭
#حاج_قاسم_کجایی
#سـردار
#انتقام_سخت
°°°°
ڪسانے به امامِ زمانشان
خواهند رسید،
که اهل سرعت باشند...!
و اِلّا تاریخ #ڪربلا نشان داده ،
که قافله حسینے
معطل کسے نمے ماند...
.
♡| #شهید_سیدمرتضےآوینے /•