ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_52 _تا کی میخوای به این مسخره بازیا ادامه بدی؟؟چرا
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_53
_نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینکه که چرا به من همچین اجازه ای ندادی؟!
دخترت دوبار مستقیم بهم نه گفت ، مطمئنم دلش رضا
نیست با این پسره هم ازدواج کنه ،نمیدونم گیسو چطور حاضر شد کسی رسماً بیاد
خواستگاریش ،ولی اینو میدونم که راضی کردنش راستِ کارِ خودت
بود دایی، چرا این کارو برای خواهرزادت نکردی ؟!چرا دخترت رو قانع نکردی یکم هم که
شده به من،خواهرزادت ،کسی که از بچگی زیرٍ دستِ خودت
بزرگ شده،فکر کنه....
حاج رضا کم آورده بود نمیدانست چه بگوید تاآتشِ شعله ور شده ی این پسر خاموش
شود...
باالخره حاج رضا لب از لب باز کردو رو به کوروش گفت:
_آروم باش پسر...هنوز که اتفاقی نیوفتاده،یه شب به عنوانِ مهمون اومدن و رفتن، جوابی
هم از ما نگرفتن.
نگاهی کوتاه به گیسو انداخت و دوباره به سمتِ کوروش برگشت و ادامه داد:
_اگر قسمت بودو اون پسر به دلِ گیسو نشست و به عنوانِ همسر قبولش کرد باید بااین
قضیه کنار بیای و همه چیزو بپذیری...
کوروش خشمگین شدو خواست چیزی بگوید که حاج رضا انگشتِ اشاره اش را روی بینی
اش گذاشت و از کوروش خواست تا سکوت کند ،کوروش اطاعت کردو لب فروبست،حاج رضا حرفش را تکمیل کرد:
_وَاگر قسمت نبودو قضیه فیصله پیدا کرد...سرِ سفره ی عقد میشینه و به تو بله میده...
با این حرف انگار سطلی از آبِ یخ را روی سرِ گیسو خالی کرده بودند....انگار از طبقه ی
دهمِ ساختمانی به پایین پرت شده بود،باورش نمیشد اینطور بی
رحمانه در مورد ِ آینده اش تصمیم گرفته شود،مگر میشود به زور ازدواج کرد،چرا حاج رضا
انقدر بی رحم و زورگو بود ،هرچقدرتالش کرد زبان کند و
چیزی بگوید نتوانست...مغلوبِ حاج رضا و تصمیمش شده بود. باالخره موفق شدو زبان باز
کرد:
_یعنی چی اقاجون ؟؟!مگه شهرِ هرته؟؟! بمیرمم با این ازدواج نمیکنم...اصال نه این نه اون
حاضرم بمیرم ولی نمیزارم انقدر بهم زور بگی و هرکاری دلت
میخواد بکنی چرا آینده ی دخترت رو بازیچه ی غرورت میکنی؟؟ یعنی بدبختی و
خوشبختیِ دخترت برات مهم نیست؟؟
حاج رضا که سکوت کرده بود تا گیسو تا اخر حرفهایش را بزند،با اتمامِ سخنانِ گیسو
چشمانش را به او دوخت و گفت:
_همینکه گفتم دختر،چه پسرِ موّدت ،چه کوروش ،فرقی نمیکنه جفتشون مناسب هستن ،من
مطمئنم که هردوشون تواناییِ خوشبخت کردنت رو
دارن...پس رو حرفِ من حرف نزن.
گیسو پوزخندی از سرِ حرص زدو گفت:
_اگه میتونی جنازم رو بزارسرِ سفره ی عقد تا به خواهرزاده ی عزیزت بله بگه..
کوروش که این حرف را از زبانِ گیسو شنید اخمِ وحشتناکی کردو گفت:
_دختر تو چرا انقدر کله شقی ،بزار خودمو بهت ثابت کنم ،بعد اینجوری با نفرت تصمیم
بگیر...
گیسو انگشتِ اشاره اش را به سمتِ کوروش گرفت و گفت:
_همینکه گفتم بمیرمم حاضر نیستم زنِ تو بشم ،فهمیدی...
بدونِ توجه به بقیه پشت کرد و به سمتِ اتاقش رفت.
حاج رضا بازیِ بدی را شروع کرده بود، میخواست دخترش را قربانیِ خودخواهی هایش
کند......
روی تخت، طاق باز خوابیده بود، هرکاری میکرد خوابش نمیبرد،به ساعتِ پایه دارِ گوشه ی
اتاق نگاه کرد نزدیک به سه صبح بودو گیسو همچنان درگیرِ
افکارِ آشفته اش ،خسته بود از همه چیزو همه کس...میدانست پدرش مغرور و
زورگوست،میدانست همیشه نظرش را به خانواده اش تحمیل میکند بدونِ
اینکه نظرشان قدِ سرِ سوزنی برایش مهم باشد،اما هیچوقت فکرش را هم نمیکرد تا این حد
مستبد باشد ،چطور با آینده ی فرزندش بازی میکرد ،؟!چطور
احساساتِ دخترش را زیرِ پاهایش لگد مال میکرد؟! گیسو نباید سکوت میکرد،باید اینبار
قرص و محکم در مقابل پدرش قدعَلَم میکرد، اینبار دیگر نباید
کوتاه می آمد...خودش را میشناخت محال بود به ازدواجِ با کوروش رضایت دهد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
انتشار مطالب کانال #خاک_تاافلاک صدقه جاریه است.
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯