eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_53 _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت ،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد ********* _نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه نداشتی ؟؟ استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت: _اه مامان بس کن دیگه اگه گذاشتی صبحونم رو کوفت کنم... مادرش دستِ راستش را روی دستِ چپش کوبیدوگفت: _اِوا ،چته دختر ،چرا یهو عینِ برق گرفته ها میپری به آدم...مگه من چی گفتم بهت االن؟ از جایش برخاست ورو به معصومه خانم گفت: _دیوونم کردین، دیگه دارم تو این خونه از دستِ آدماش روانی میشم، دارین یکاری میکنین پشتِ پا بزنم به همه چیو یه جوری برم که اثری از اثارم نباشه... کلماتِ آخر را که به زبان آورد،اشک در چشمانِ مادرش جمع شد ،با بغض گفت: _ چی بگم؟چی کار کنم؟ هر کدومتون یه ساز میزنین، کله شقین،نمیشه باهاتون دوکالم حرف زد، منم خستم ،منم کالفه ام ....کجا میخوای بری آخه، اِی خدا ،مَردُم که از بیرون زندگیمون رو میبینن حسرت میخورن و خیال میکنن همه چی بر وقفِ مُرادِ دیگه نمیدونن،چه آتیشی تو این خونه بپا شده....از دستِ تو و پدرت آخرش سربه بیابون میزارم من... معصومه خانم بلند شدو آشپزخانه را ترک کرد. گیسو با تعجب به جایِ خالیِ مادرش نگاه میکرد...نمیدانست این کشمکش هاروی مادرِ خونسرد و آرامش هم تأثیر گذاشته است. باید تمامِ تالشش را میکرد و هرچه زودتربه این قائله خاتمه میداد...فقط یک راه پیشِ پایش مانده بود...راهی که بخاطرش باید از غرورش میگذشت... واردِ اتاقِ سبحان شد،همانطور که انتظار داشت خواب بود،دررا آرام پشتِ سرش بست طوری که هیچ صدایی ایجاد نکند،با احتیاط کامل قدم برمیداشت نمیخواست سبحان را بیدار کند ،اتاق را با دقت از نظر گذراند تا چیزی که بخاطرش برای اولین بار اینطور دزدکی واردِ اتاقِ برادرش شده را پیدا کند،موفق شد پیدایش کرد ،به سمتِ میزِ عسلیِ کنارِ تخت رفت گوشیِ موبایلِ سبحان را از روی میز برداشت خوشبختانه سبحان هیچوقت برای موبایلش رمز نمیگذاشت گیسو این را میدانست، صفحه اش را روشن کرد و واردِ لیست مخاطبینش شد،اولین اسم ، اسمِ خودش بود،گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و شماره را درآن ذخیره کرد نفسِ عمیقی از سر آسودگی کشید و موبایل سبحان را با احتیاطسرجایش گذاشت. اهسته به سمتِ درِ اتاق رفت و از آن خارج شد ،به در تکیه دادو چشمهایش را بست مرحله ی اول به خوبی پشتِ سر گذاشته شده بود، حاال باید کارِ اصلی را شروع میکرد ،سخت ترین کارِ عمرش را.....به سمتِ اتاقِ خودش رفت و وارد شد... روی تخت نشست و چندبارنفس عمیق کشید موبایلش را در دست چرخاند صفحه اش را روشن کردو شماره را لمس کرد.. بعداز چند بوق صدای »بله« گفتنش در گوش گیسو پیچید ،قلبِ گیسو بی مهابا به سینه میکوفت...آرامشش را حفظ کرد ،آبِ دهانش را فرو دادو زبانی که به سقفِ دهانش چسبیده بود را در دهان چرخاند و گفت: _سالم اقای موّدت.. آذین مکثی کردمعلوم بود صاحبِ صدا را نمیشناسد،باالخره بعداز مکثِ کوتاهش گفت: _سالم ،شما؟! _ _گیسو ام... نفسِ عمیقی که آذین از سینه خارج کرد را شنید، دلیلِ این نفسِ عمیق را نمیدانست. _بفرمایید خانم!!کاری داشتین ؟؟؟ _ _باید ببینمتون... راستش...کارِ واجبی داشتم وإال مزاحمتون نمیشدم. تعجب کامالً در صدای آذین مشهود بود: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_showبسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت ،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد ********* _نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه نداشتی ؟؟ استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت: _اه مامان