🕯 #فاطمیه ماه خون ماه غم است
🖤فاطمیه یک #محرم ماتم است
🕯فاطمیه چشم گل پر شبنم🥀 است
🖤فاطمیه عمر گل ها هم #کم است
🕯فاطمیه دیده #مهدی تر است
🖤اشک ریزان در عزای #مادر است😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
4_5775932802037974082.mp3
10.62M
🎙عنایت حضرت زهرا(س)
💢جوان ۲۰ ساله که پای #چوبهدار رفت ولی؛ خانواده مقتول به احترام #حضرتزهرا او را بخشیدند....😢😢
#فوق_العاده👌👌
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حاجی دلمون بدجوری تنگه برات 😭
🔸 تصاویر کمتر دیده شده از حاج قاسم سلیمانی و به آغوش کشیدن فرزند شهید مدافع حرم حامد بافنده
حاجی این بچه ها چطور اینقد بهت وابسته بودن 😭/چکار کردی با دل ما حاجی
#بماند_برای_تاریخ
#انتقام_سخت
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
27.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
حاج مهدی رسولی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#پروفایل ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#استوری
دُنیايمــݩ
نبودِ ٺُ
را جاٖر مےزند!
+أیڹصاحبنا؟(:
🕊
اللهم عجل لولیک الفرج
فوروارد مطالب از خاک تاافلاک صدقه جاریه است
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_22 _فقط به شرط اینکه دیگه بحث کوروش رو پیش نکشن
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_23
بود چیزی به رویش نیاوَرد ،اما این دلیل نمیشد که گیسو تغییر عقیده بدهد. همچنان حاج
رضا را مردی مستبد و زورگو میدید..باید چیزی میگفت و قائله
را ختم میکرد دلش نمیخواست با پدرش دربیفتد چون میدانست کسی که مغلوب میشود
خودِاوست ،نه حاج رضا...
به سختی زبان باز کرد و گفت :
_ _ خُب اینکه شما نمازخوندنمو ندیدین دلیل نمیشه که فکر کنید من نماز رو کنار
گذاشتم...یعنی همیشه باید جلوی چشم شما نماز بخونم ؟؟!! نماز
برای خداست نه بنده ی خدا...
حاج رضا در حیرت بود از سرسختیِ بیش از حدِ این دختر...گیسو او را این روزها به گذشته
میبرد ،به روزهایی که هیچ دل خوشی از آنها
نداشت...چشمانش رابست و نفس عمیقی کشید ،زورگو بود ،تحمل زبان درازی های گیسو
را نداشت ، دوست داشت دختری که تربیت کرده از دید
خودش به دین نگاه کند ، خوب میدانست که این خودخواهیِ محض است ،اما باز دست
نمیکشید از این افکارمستبدانه...
باالخره سکوت خود راشکست و گفت:
_هیچ خوشم نمیاد رو در روی من بایستی و درس دینداری و اخالق به پدرت بدی!به
کسی که خودش همه ی اینها رو بهت یاد داده..
انگشت اشاره اش را به سمت گیسو گرفت و تکان داد و گفت:
_ _اینبار میگذرم ،اما این اخرین باریه که همچین چیزی رو ازت میبینم دختر....
خشم سراپای گیسو را در برگرفت ،چرا برای چند لحظه فکر کرده بود که پدرش آدم
دیگریست و او اشتباه کرده است؟؟ شخصی که روبه رویش نشسته
همان آدم سخت گیرٍ گذشته است..
بلند شدو به پدرش پشت کردو از االچیق خارج شد با دو خود را به عمارت رساند و به
اتاقش رفت،در دل خود را لعنت کرد که چرا به حرف سبحان گوش
کرده....
************
مادرش از صبح به این طرف و آن طرف میرفت و دستپاچه بود.گیسو اصال از این حرکات
مادرش سر در نمیآورد. نمیدانست آشفتگی مادرش چه دلیلی میتواند داشته باشد آخر طاقت نیاورد و به سمت مادرش رفت :
_مامان! چی شده ؟چراانقدرپریشونی؟! هی این طرف و اون طرف میری یه جابند نمیشی!!
مادرش به سمت گیسو برگشت و گفت :
_ _شب مهموم داریم دختر،بخاطر همینه که انقدرمضطربم.
گیسو با تعجب گفت:
_مامان!!؟ بخاطرِ یه مهمونیه ساده انقدر هول و وَال داری؟ ازت بعیده ها؟! مگه کیا قرارِ بیان
که اینجوری استرس گرفتی.
مادرش نشست تا نفسی تازه کند، با هِن هِن گفت:
_چند وقتی میشه که بابات بایکی شریک شده، خیلی از خودش و خانواده اش تعریف
میکنه،خیلی هم قبولشون داره، صبح بهم گفت که برای شام وعده
گرفته و دعوتشون کرده،اونجوری که بابات ازشون تعریف میکنه معلومه که آدمهای
درست و حسابی هستند دلم میخواد همه چیز عالی پیش بره،آبروی..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_23 بود چیزی به رویش نیاوَرد ،اما این دلیل نمیشد ک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_24
پدرت باید حفظ بشه،به هرحال غریبه ان و برای اولین بار دعوت شدن باید آبرو داری کنیم
،توام پاشو یکم بهم کمک کن،از کَتُ کول افتادم دختر.
ابتدا تعجب کرد که چطور تا امروز چیزی از این شریک و شراکت جدید پدرش نشنیده
بود،اما بعدپوزخند بیصدایی زدو در دل گفت:)باز کدوم مادر مرده
ای رو گیر آوردین و میخواین ثروت و شهرتتون رو به رخشون بکشید؟حتماً قرارِ ده مُدِل
غذا درست کنید و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو سفره ی پُر و
پیمونتون بذارید.(
همیشه از این افراط گری ها متنفربود،حتی
ٖ چندین بارهم به مادرش گفته بود که این کارها
درست نیست،میتوانند با سفره ای ساده تر هم آبرو داری
کنند،حیفِ این غذا ها نیست که نصفِ بیشتر شان دست نخورده می ماندو باید خوراک گربه
ها شود؟؟
از پدرش متعجب بود بااینکه ادعای دینداریش گوش فلک را کَر میکند،اما توجه ای به این
مسائل نداشت، در قرآنش نخوانده بود که اصراف نکنید؟!! پس
چرا....؟؟؟!
پوفی کردو از جایش برخاست و روبه مادرش گفت:
_کاری داشتین صدام کنید من تو اتاقمم.
راه کج کردو به سمت اتاقش قدم برداشت.
******
حاج رضا و سبحان با دستانی پُر وارد شدند،همینکه حاج رضا شخصاً خرید کرده کافی بود تا
گیسو باچشمانی که از فرط تعجب گرد شده است را به
پدرش بدوزد و جوری زُل بزند که انگار سالهاست اورا ندیده،پس حتماً این مهمانی ،یک بزم
معمولی نیست.
پشتش چیزهایی نهفته است ،مشتاق شد این خانواده را ببیند.
******
هرپنج نفرشان در مهمانخانه منتظر نشسته و چشمانشان به در بود. خودِ گیسو هم دوست
داشت ببیند پدرو مادرش برای چه کسانی اینگونه سرو دست
میشکنندو این همه تدارک دیده اند به قول خودشان آبرو داری کنند.
بااین اوصاف حتماً با کسانی امشب روبه رو میشوند که از دماغ فیل افتاده اند. نمیشود بایک
مَن عسل هم خوردشان ، باعبور این فکر از ذهنش اخمهایش را
درهم کشید. همیشه از این آدمها بیزار بود کسانی که خودشان را سرتراز باقی آدمها
میبینند و کسی را در حد خود نمیدانند، البته باید میدیدشان بعد چوب قضاوت دست میگرفت.
نیم نگاهی به خود انداخت،کت و دامنِ شیک و خوش دوخت،به رنگ آبی آسمانی و روسری
ساتن همرنگش که مُدِل لبنانی روی سرش بسته بود این
مدل خیلی به صورت گردو نمکینش می آمد. خوب که خود را برانداز کرد خیالش راحت
شد ،نمیدانست چرا انقدر مشتاق بود به چشمِ مهمان ها خوب و
آراسته به نظر برسد ،انقدر که مادرش امروز وسواس به خرج داده و مراقب بود همه چیز
خوب و عالی به نظر برسد انگار به گیسو هم این وسواس منتقل
شده بود.
صدای زنگ در به گوششان خورد،ناگهان مادرش از جا پریدو گفت:
_ _ ای وای اومدن.
گیسو بااخم به مادرش زُل زدو گفت:
_مامان چرا انقدر هولی؟! چه خبره مگه؟! یه جوری رفتار میکنین انگار امشب نخست
وزیری چیزی ،مهمونمونه ،زشته بخدا اگه بخوای جلوی خودشونم...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕊▬▬▬▬🕯๑❤️๑🕯▬▬▬🕊
شب جمعه ست دلم کرببلا میخواهد
در حرم حال مناجات و بکا میخواهد
شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد
بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_سیدالشهداء
🕊▬▬▬▬🕯๑❤️๑🕯▬▬
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯