🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیسه
_ خوبی ؟
فردا چه ساعتی فرصت داری ببینمت .
+ ساعت ۶ از دانشگاه خارج میشم .
_ پس بیزحمت بیا فاز ۴ مهرشهر امام زاده طاهر ...
+ باشه ...
چشم ...
شنبه از صبح دلشوره داشتم ...
حوالی ظهر جمیله تماس گرفت و برای سخنرانی در یک همایش دعوتم کرد .
صحبت با جمیله تصویر راحله را در یادم آورد .
زن رنج کشیده ...
نه ...
من نمیتوانستم باعث آزارش شوم .
مهدا هم پیام داد :
_ مامان جان با اجازتون بعد دانشگاه میریم خونه شما ، شام پاستا میپزم تا تشریف بیارید .
+ باشه گلم فقط سیر و خامه نداریم بخر حتما ، پنیر هم زیاد نزن ، یه کم هم شیر بریز .
_ چشششممم مادر من ، سلام هم میکنم ، دستهامم میشورم 😂
+ از دست تو ، مادر نشدی که منو درک کنی 😘
_ شایدم بشم 😉
اینقدر مضطرب بودم که متوجه نکته مهدا نشدم .
سر نماز ظهر التماس خدا کردم که به من توان بدهد .
زنگ آخر کلاس را نتوانستم دوام بیاروم
از بچه ها عذرخواهی کردم و از دانشگاه گوهردشت حرکت کردم به سمت فاز ۴ .
زود رسیده بودم .
رفتم سرویس
چادرم را درآوردم .
داخل آینه خودم را نمیشناختم .
رنگم کامل پریده بود ...
یادم آمد نهار نخورده بودم .
کمی فکر کردم شام هم
و نهار دیروز
آهی کشیدم...
آنهمه دوپامین مرا از خواب و خوراک انداخته بود .
کیفم را باز کردم و کیف کوچک لوازم آرایشم را برداشتم تا کمی رنگ و رو پیدا کنم .
نوک انگشتانم کرم زدم و نقطه نقطه روی صورتم را کرمی کردم ، براش را برداشتم تا صورتم را مرتب کنم ...
براش به دست به آینه نگاه میکردم .
+ چیکار میکنی طیبه ؟
امام زمان خوشش میاد اینجوری آرایش کنی واسه مرد غریبه ؟
با عصبانیت دستمال مرطوب برداشتم و با حرص صورتم را محکم پاک کردم ...
اشکهایم میریخت...
+زهر ماااار
چته ...
چه مرگته ...
مثل دخترهای ۱۸ ساله شدی چرا !!
پاشو برو جمع کن این بساط رو ...
با خودم حرف میزنم .
گیره های روسری ام را زدم .
چادرم را سر کردم و رفتم زیارت کردم و بعد در گلزار شهدا و روی یک نیمکت نشستم ، در هوای مطبوع اردیبهشت ماه به مزار شهدا چشم دوختم ...
_ سلام ...
به پایش بلند شدم .
+ علیک سلام ...
_ ببخش زحمت دادم .
+ خواهش میکنم .
دستش گلاب بود و چند شاخه گل
رفت به سمت قبور شهدای مدافع حرم
پیراهن طوسی پوشیده بود با کت و شلوار مشکی
و کفشهایی که همیشه برق میزد .
از دور نگاهش میکردم .
موها و محاسنش طلائی شده بود .
نسبت به جوانیهایش پرتر بود .
دنیای ادب و آرامش ...
چشمهایم را محکم بستم و به خودم نهیب زدم .
+ طیبه خودتو جمع کن ...
برگشت و روی نیمکت با فاصله مناسب نشست .
_ خوبی ؟
+ بله ممنون شما خوبید ؟
کمی نگاهم کرد .
بعد کیفش را برداشت و از داخلش یک بسته های بای در آورد و باز کرد ، دو سه تا هم شکلات گذاشت کنارش ...
_ اول یه چیزی بخور ...
رنگت پریده ...
تشکر کردم و یک بيسکوئيت ...
تشکر کردم و یک بیسکوئیت برداشتم و به دهان بردم .
چه مرگم بود .
گوله گوله اشکهایم روی دستم میچکید...
_ طیبه !!!
چرا اینطوری میکنی با خودت ؟
با چشمهای خیسم نگاهش کردم و با لبخندی تلخ سری تکان دادم .
یک شکلات باز کرد و دستم داد به خنده گفت :
_ بیا اینم بخور تا غش نکردی وسط گلزار ...
از حرفش خنده ام گرفت .
شکلات را هم خوردم .
_ خوبی ؟
حرف بزنیم ؟
+ بله ...
در خدمتم ...
_ خبر دارم که مامان فاطمه یه قدمهایی برداشته و همینها هم تو رو بهم ریخته
ولی طیبه خدای بالای سر شاهده که برای من فقط آرامش تو مهمه ...
+ ممنونم ازت ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
_ من اومدم مشاوره خانم مشاور
راهنماییم کن تا برای زندگیم تصمیم بگیرم .
خواهش میکنم ازت بری در نقش مشاور و نظر تخصصی بدی .
جدی گفتم :
+ باشه چشم ...
مدل نگاه و نشستم را تغییر دادم .
مشاور شدم .
انقدر بلد بودم که خودم را جمع و جور کنم .
_ ببینید خانم مشاور ...
من در اوج عشق و جوانی همسرمو از دست دادم ، یعنی از دستم درآوردنش
بعد از اون شکست زندگی خودمو با خدا معامله کردم .
تا جایی که تصمیم گرفتم زندگیم را صرف راحله که جای مادرم بود و ۳ فرزند شهید داشت کنم .
از این تصمیمم راضی هستم .
برکت این تصمیم زیادتر از لیاقت من بود .
برای همسرم و بچه هایش چیزی کم نگذاشتم .
ولی خب امتحانهای این زندگی هم کم نبود .
سالهای اول زندگی قصد فرزندآوری داشتیم ولی به دلیل بیماریهای راحله قسمت نشد .
من هنوز ۲۷ سالم نشده بود که همسرم یائسگی زود هنگام دچار شد و امید ما برای داشتن فرزند مشترک تمام شد ...
تاسف را به وضوح در صورتش ،
تأسف را به وضوح در صورت مرتضی میدیدم ...
مرتضای مهربان چه پدر متفاوتی میتوانست بشود ...
مثل بابای خودم ...
آهی کشید و نگاهم کرد :
_ طیبه من تمام این ۲۶ سالی که ندارمت تنها بودم .
روحیات راحله ، نیازهای عاطفیش، نیازهای احساسیش حتی نیازهای جنسیش با من زمین تا آسمون فرق داشت و داره ...
ولی ذره ای نگذاشتم که متوجه بشه ... همه جوره حمایتش کردم .
مثل کاری که تو با امیر کردی .
چون خدا اینو از ما خواسته بود .
اما حالا ...
خانم مشاور !
حالا اون زنی که همسرم بود و دنیا ازم گرفت دیگه یک زن آزاده ...
همسر خودم نیاز به پرستار و حامی داره که همه جوره نوکرشم ؛
به نظر شما نامردیه که به همسر اول پیشنهاد بدم که منو دوباره بپذیره ؟
نامردیه که بهش بگم .
امن و امانم باش ...
آرامش جانم باش ...
سرم پایین بود و گوش میکردم .
دلم برای همه این سالها تنهایی مرتضی میسوخت .
متفکر نگاهش کردم .
+ نه آقا سید کارتون درسته ...
این حق شماس ...
بعد از سالها تنهایی بودن کنار زنی که عاشقانه دوستش دارید میتونه گرما بخش زندگی شما باشه .
ملاحظاتی لازمه که باید دقت بشه .
من هم به عنوان مشاور کمکتون میکنم .
با هر جمله من چشمهایش برق میزد ...
+ اما اینها حرفهای خانم مشاور بود بهت ...
حالا بریم سراغ حرفهای طیبه ...
#ادامه_دارد ...
صبح
اتفاق قشنگی ست
بیخودی نیست
که گنجشک ها
شلوغش می کنند.
سلام
صبحتون زیبا
🍇🥦🍇🥦🍇
@azkhane_takhoda
37.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز۳۷_سورهبقرهآیه۲۳۱-۲۳۳
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاستهای_زنانه
#همسرتوبهیکزننیازداره
سلام عزیزانم
لطفا آقا نباشید ❌
#کلیپ_انگیزشی_۱۷
@azkhane_takhoda
─━━━━⊱-●◯✨﷽✨◯●-⊰━━━━─
#همسر_تو_به_یک_زن_نیاز_داره
#شاه_کلید
#فرمول
سلام بر اهالی معرفت☺️✋
اصلا میدونی که همسرت به یک
زن نیاز داره ‼️😎👇
🚫 نه یک مرد🧔
او میخواد که شما ظریف
و با لطافت باشی😜💯
زیبا و پر از آرامش😌
یه تقلبم برسونم بهتون😉⤵️
✅ هر کاری که همسرت بر اساس
فطرت مردانه اش انجام میده
تو دقیقا برعکس اون رو انجام
بده گرفتی چی شد👌👌
🔴 با تمام نکاتی که تو کلیپ گفته
شد و تو هم گرفتی که چی گفتیم
پس فرمول امروزمون میشه 🔰🔰
❤️💍 زن بودن برای همسر و ایجاد
عشق و محبت = ظرافت و لطافت
زنانگی + مرتفع کردن نیاز مرد در
لحظه لحظه های زندگی = ایجاد
شادی و لذت در زن ...
👏👏👏👏
حله دیگه😉👌
─━━━━⊱-●◯✨💥✨◯●-⊰━━━━─
41.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ #یک_درصد_طلایی
❇️ ایجاد یک ارتباط عالی
و سودمند با امام زمان ارواحنا فداه
#امامزمان
@azkhane_takhoda