از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتسیسه _ خوبی ؟ فردا
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیچهار
مشخص بود جا خورده است .
از تصمیمم مطمئن بودم .
ولی گفتنش برایم سخت بود.
_ ببین آقا مرتضی ۲۶ سال از زلزله گذشته ولی چیزی که بین من و تو بود فراتر از محبت و میشه اسمشو گذاشت عشق ...
چون در تمام این ۲۶ سال مثل آتیش زیر خاکستر مراقبت لازم داشت تا دنیا و آخرت ما رو نسوزونه ...
من به میزان تو نه ولی خب کم تلاش نکردم واسه زندگیم ، واسه اینکه طیبه به اینجا برسه بارها و بارها و بارها با خودم جنگیدم .
سعی میکردم بغض همه این سالها را مهار کنم ولی سعیم بی فایده بود .
با گریه ادامه دادم ...
_ نیاز به گفتن نداره .
میدونی چقدر دوستت دارم .
ولی مرتضی مناول باید طیبه رو دوست داشته باشم .
من اول باید حواسم به طیبه باشه .
چند لحظه سکوت کردم .
مرتضی با اخم گفت :
_ چرا نمیگیرم چی میگی .
مگه من میگم خودتو دوست نداشته باش .
من که همه فکرم حال توئه ...
+یه کم سخته برام گفتنش .
سرم را بالا آوردم .
خورشید در حال غروب بود .
ابرهای نارنجی ...
انگار آتش گرفته بودند .
نگاهم به گنبد سبز حرم بود .
از امام زمانم کمک گرفتم .
_ ببین من نمیتونم پیشنهاد تو رو بپذیرم
که پذیرفتن اون یعنی ظلم و صدمه به راحله ...
نگو صدمه نمی بینه که من یه مشاورم ...
و می دونم که هیچ زنی تو این عالم نیست که با این شرایط کنار بیاد .
و این تازه ظاهر ماجراست .
در واقعیت ظلم اصلی به طیبه میشه .
من طیبه رو مطیع خدا و عاشق مولا بار آوردم .
حالا اینجا خیلی بده ببازه ...
طیبه باعث رنج راحله بشه اصلا ...
با التماس گفتم :
+ مرتضی بهم رحم کن ...
باور کن نمیتونم ...
تکیه داد و رو به رو را نگاه کرد .
لبخند زد .
نگاهش میکردم .
خندید
خندید
خندید
بهم برخورده بود .
او حق نداشت مرا مسخره کند .
با عصبانیت گفتم :
+ هیچ کجای حرفم خنده نداشت .
به سمتم برگشت و با همان خنده گفت :
_ خنده داشت .
خنده دار بود خانم همه چیز دان ...
بعد با لحنی که کمی تمسخر در آن بود ادامه داد :
_ تنهایی به این تصمیم رسیدی خانم مشاور یا کمکت کردن ؟
به مردم هم اینجوری مشورت میدی ؟
عصبانی بودم .
+ مرتضی مسخره نشو ..
جدی شد .
جدیه جدی ...
_ مسخره ...
من دارم مسخره میکنم؟
چی میگی واسه خودت ؟
یعنی من حواسم به راحله نبوده و فقط تو بهش فکر کردی .
یعنی من اینقدر آدم پرتی هستم .
چی فرض کردی منو ؟
یعنی تو از من بیشتر به فکر خودتی ؟
یه چی بگو بگنجه بابا !!!
مبهوت نگاهش میکردم .
_ طیبه خانم ...
خوب گوش لطفا ...
راحله جریان من و تو رو خبر داشت .
قبل از اینکه ازش خواستگاری کنم بهش گفتم چه بلایی سرم اومده ...
و میدونه هم اون دختر تو هستی .
همه این سالها هم همه کار کرد تا من مجدد ازدواج کنم و صاحب اولاد بشم .
راحله یه فرشته س ...
مثل یه مامان مهربونه بیشتر تا یه همسر ؛
از وقتی امیر فوت کرده روز خوش نگذاشته برام ...
تا الان هم زوری تونستم نگهش دارم .
مامان فاطمه رو هم خودش راهی کرد سمت محمد ...
چشمهایم گرد شده بود ...
+ چی میگی ؟؟
چشمهایش اما میخندید .
یک شکلات دیگر باز کرد .
_ اینو بخور و به فکر بهونه دیگه باش .
هر چند هر چقدر ناز کنی خریدارم طیبه خانم ...
شکلات را گرفتم و نصف کردم و نصفش را به او دادم ...
اذان زد .
رفتیم داخل و نماز خواندیم .
سرم به سجده شکر بود .
هنوز باورم نمیشد که چه شنیده ام .
تا جلوی ماشین همراهیم کرد .
در ماشین را نگهداشته بود و به آن تکیه زده بود .
خندیدم و گفتم ...
+ درو رها کن برم ...
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ برو ولی زود بهم خبر بده که دستورت چیه الگو خانم ...
در را بستم و با خنده گفتم :
+ چشم آقا نقی ...
آن شب مهدا با پاستای خوش طعمش خبر مادری خود را هم داد و در خانه ما بعد از ماهها صدای خنده و شادی پیچید ...
محمد از همه خوشحال تر بود و کلی قربان صدقه می رفت ...
من وسط خنده ها و شادیها چهره مرتضی را تجسم میکردم و عمیق تر لبخند میزدم .
در عمق وجودم شرمنده خانومی راحله نه بودم .
و شاکر خدا ...
باید برنامه ریزی میکردم .
باید با عمه حرف می زدم .
سرم شلوغ بود از افکار مختلف ولی سبک بودم و شاداب ...
آخر شب با دخترها داخل آشپزخانه بودیم مشغول جا به جا کردن وسایل از مهدا پرسیدم :
+ راستی اون خانم دکتری که میگفتی چطوری میشه ازش وقت گرفت ؟
_ کدوم دکتره ؟
+ همون دکتر پوستی که میگفتی پیجشو داری ؟
تا این حرف را زدم مهدا و هدا حمله ور شدند .
_ به به مامان خانم ...
چه عجبببب ...
آفتاب از کدوم طرف در اومده ....
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
+ خب حالا ...
برید کنار هوا بیاد ...
دیگه از بس شما دو تا گفتید اغفال شدم دیگه ...
شب داخل تلگرام کلی صحبت کردیم
همین چند ساعت دنیایم را رنگی کرده بود .
انگار همه چیز با پیش از ظهر فرق داشت.
حتی هوا ...
با خدا نجوا میکردم :
_خدایا میدونم این میزان از خوشبختی مقطعی و گذراست ...
میدونم زندگی بالا و پایین داره و تو برام این روزها رو چیدی تا جون تازه داشته باشم .
خودت کمکم کن تا بی رضای تو قدمی بر ندارم .
پخته تر از آنی بودم که بازیهای روزگار را نشناسم اما هرچه که در پیش بود با بودن مرتضی برایم آسان میشد مگر اینکه ...
#ادامه_دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....بسم الله الرحمن الرحیم.....
سلام دوستان عزیز... 😊
صبحتون بخیر🌺
زندگی را زیبا کن❤️
گاهی با ندیدن ، نشنیدن، نگفتن
گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی
بگذار فکر کنند " نفهمیدی"😊
👌مهم آرامش وجودی خودته...
صبح پنج شنبه تون بخیر😍
@azkhane_takhoda
39.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز۳۸_سورهبقرهآیه۲۳۴-۲۳۷
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
35.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیاستهای_زنانه
#سه_نقطه_ضعف_مردان
⭕ گاهی اوقات بدون توجه
به ریزه کاریها باعث شکستن
غرور مردانه او میشی ...
⭕ دقت کن مرد تو به دست
مهربان و با سیاست تو ساخته
و پرقدرت میشه ...
#کلیپ_انگیزشی_۱۸
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
•┄❁بِـسْـمِاللّٰهِالࢪَّحمنِالࢪَّحیمْ❁┄• 1⃣ #حرف_خودمونی_۲۰ عرض سلام و ادب و احترام داریم
#حرف_خودمونی_۲۱
🌻🌱🌻🌱🌻
درود و دو صد بـــــدرود🙋♀ به
دوستای همراه و با صفای خودم😍
😍 انشالله امروزم برکت و شادی☺️
رو تجربه کرده باشین... 🙏🌹
❤️ اوضاع و احوالت خوبه ردیفه؟
✅ هدف گذاری کردی ؟
🔷 اره میفهمم...
❌ گاهی اوقات یه سری مشکلات
و فکر و خیالا نمیذارن آدم راحت
به هدفش فکر کنه...
🔴 گاهی اوقات از بس اوضاعت
بهم میریزه که دست و پاتو
گممممممممممم میکنی
همش میگی خدایا یعنی چی میشه...
یعنی حل میشه؟؟
✅ باید بگیم اره بابا😉
تو نمیذاری اوضاع بیخ پیدا کنه...
تو خدای منی...❤️
بنده ات رو رها نمیکنی...
✅ ما جز خداااااااا
کسی رو و نداریم
پس درستش میکنه...😊
✅ میدونی از روزی که چشمامونو
به این دنیا باز کردیم،
تا وقتی که چشم از این دنیا
ببندیم اوضاع همینه!!
خودش گفته من انسانها رو
تو #رنج آفریدم...
💙 دلت نگیره رفیق❤️
✅خدا دوستت داره...
قوی باش😉
تو نباید کم بیاری💪
🔷 چون میدونی رنج های دنیا
مثل پله هست تا تو رو به خدا
نزدیک کنه👌
#ادامه_دارد
از خــانــه تــا خــدا
👣 #گام_اول #خانه_تکانی_دل 💞 تخلیه انرژی منفی 🌱(پنج گام خانه تکانی دل) ‼️‼️‼️ ✅ دقت داشته باشید
✅ نکات مهم
خانه تکانی دل
#اولینگام👇
🔴 اولین تخلیه انرژی منفی
درون ما
گناهان ماست
🔷 که به صورت منبع انرژی منفی در
درونمون انباشته شدن که با این
تمرین میتونیم از دستشون
خلاص بشیم 😊
✍ روی یک کاغذ سه ستون میکشین
✔️ ستون اول سال
✔️ ستون دوم گناهان
✔️ستون سوم راهکار یاد داشت کنین
🔴 از سالی که به خاطر داریم یا
تکلیف رسیدیم هر سالی میشه
🔺 لطفاً ویس رو گوش بده کامل
انجام بدین همه رو می نویسی
🟢 حالا گناهانی که به خودت
ضربه زدی استغفار کن و
مطمئن باش خدا میبخشه
🔵 اگه به دیگران ضربه زدی فکر کن
غیر مستقیم ازشون معذرت خواهی کن
⚪️ اگه تونستی این کار رو انجام بدی
حس سبکی و آرامش میگیری
✅ بازم میگم حتما ویس رو گوش بده
و انجام بده این تمرین رو
❌ تمرین اول رو انجام بده
بعد برو سراغ تمرین های بعدی 😊
❤️ بریم سراغ گام دوم 👇
🌷🍃🌷🍃🌷
😊خانه تکانی ذهن و جسم
☢ اين روزا همه خونه تکونی میکنن
يکی از مواردمهمی که نسبت به
تميز کردن اون غفلت ميشه،🔰
↩️ درون و وجود خودمونه ↪️
⚠️بياييم تا دير نشده دست به
کار بشيم و خونه تکوني رو شروع کنيم
1⃣ خونه تکوني ذهن:🧠
خدايا من رو ببخش اگه
آدما رو قضاوت کردم،
به اونا گمان بد بردم و
توي فکر و خيالم به
چيزهايي فکر کردم که
تو هرگز نمي پسنديدی
2⃣ خونه تکوني چشم:👀
خدايا من رو ببخش به
خاطر همه ي نگاه هاي ناپاکي
که داشتم،به خاطر نگاه هاي
تندي که به پدر و مادرم کردم
و به خاطر نگاه تمسخر و
تحقير آميزي که به بعضي از
بنده هاي تو داشتم
3⃣ خونه تکوني گوش:👂👂
خدايا من رو ببخش اگه
با گوش هايم چيزهايي رو
شنيدم که نبايد مي شنيدم
و گوش به حرفهايي دادم
که عيب هاي آدم ها رو براي
من برملا مي کرد و اونها رو
توي ذهن من رسوا مي کرد
4⃣ خونه تکوني زبان:👅
خدايا من رو ببخش اگه
زبونم به دروغ و غيبت و
تهمت و تحقير و توهين و
ناسزا آلوده شد و چيزهايي
گفتم و با کساني حرف زدم
که مطلوب تو نبود..
5⃣ خونه تکوني دل:❤️
خدايا من رو ببخش که
به جاي اينکه دلم رو از لطف
و محبت خودت پر کنم، به
حسد و کينه و بخل و تکبر
آلوده کردم و اينقدر دلباخته
و شيفته ي دنيا شدم که جايي
واسه ي تو، توي دلم باقي نمونه
6⃣ خونه تکوني دست و پا:✋👣
خدايا من رو ببخش بخاطر همه ي
کوتاهي ها و سستي ها و تنبلي هام.
خدايا ببخش که با دست و پاهام
کارهايي کردم و جاهايي رفتم
که من رو از تو دور کرده...🚫
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمتسیچهار مشخص بود ج
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمتسیپنجم
دنیایم رنگی شد ...
مرتضی با چشمان سبزش دنیایم را سبز و پرطراوت کرد ...
فردای آن شب زیبا در موسسه تدریس داشتم .
نزدیک ظهر پیامش رسید :
_ سلام نهار اگه جایی قول ندادی بیام دنبالت ...
+ نه قول ندادم ، دو ساعتی وقت دارم .
رفتم وضو گرفتم و کمی به خودم رسیدم .
از بالای کتابخانه عطر زنانه گرانی که پارسال هدیه گرفته بودم برداشتم و استفاده کردم .
نمازم را خواندم و سر ساعت رفتم بیرون ...
جلوی ماشینش ایستاده بود .
با عینک دودی و تیپ اسپرت
با گوشی مشغول بود .
سلام کردم و با خوشروئی در را برایم باز کرد .
ماشینش هم مثل خودش برق میزد از تمیزی ...
رفت سمت عظیمیه و انداخت جاده چالوس ...
+ کجا میبری منو ؟
_ یه جای با صفا ...
رفتیم به یکی از رستورانها و کنار رودخانه داخل یک آلاچیق زیبا نشستیم .
هوا عالی بود و زیبایی طبیعت و صدای رودخانه دلنواز هوش از سرم برده بود .
نهار سفارش دادیم ، تمام مدت مشغول حرف زدن بودیم .
مرتضی که شخصیت کم حرفی داشت . درست مثل همان سالها که به من میرسید نطقش باز شد یک ریز حرف میزد .
از خودش و کارش
از عراق و سوریه
از دانشگاه
از سردار سلیمانی و حشدالشعبی
او حرف میزد و من حسابی نگاهش میکردم .
ولی انصافا او با حیاتر از من بود و هنوز سر به زیر ...
از بس که امن بود این مرد به تقوایش ایمان داشتم و بدون ذره ای نگرانی دو ساعت وقتم را با او گذراندم .
نزدیک رفتن که شد .
رفت سر اصل مطلب ...
_ طیبه جان !
کی اجازه میدی که رسمیش کنیم ...
شما یه بله به من بدهکاریا...
واقعا نمیدانستم .
+ من تو این مورد نظری ندارم و صفر تا صد رو به خودت میسپارم .
میدونم به بهترین وجه مدیریت میکنی .
_ باشه پس امشب با مامان فاطمه و راحله برنامه ریزی میکنیم و بهت خبرشو میدم .
فقط خودت بهتر از کار من و محمد و رسول باخبری ، هفته آینده عازم هستیم .
با کمی خجالت گفت :
_ تا قبل رفتن دلم میخواد محرم بشیم .
مرتضای محجوب من ...
لبخندی زدم و گفتم همه چی به وقتش ان شاالله...
حسابی ازش تشکر کردم و رفتم به بقیه کارهام رسیدم .
شب وقتی که برگشتم خانه محمد سراغ گرفت و جریان را برایش تعریف کردم .
_ بسپارش به من مامان جان
خودم به مهدا و هدا میگم .
مرتضی هم خبرهای خوبی داشت .
میگفت خود راحله با بچه ها صحبت کرده ، رسول و جمیله حسابی استقبال کردند و تبریک گفتند ، مهدی کمی دلخوری کرده ، راحله هم از خجالتش در آمده.
آخر شب با پیامهای جمیله و عمه فاطمه مشغول بودم .
روز بعد به محض ورودم به خانه جیغ دخترها بلند شد ...
هر دو هم خوشحال بودند و هم اشک می ریختند .
محمد هم دورتر اشکهایش را پاک کرد .
هدا با هیجان میگفت :
_ من همیشه عااااشق استایل خفن این پسر عمه مرموز بودم ...
یه جوریه آدم جذبش میشه .
جذبه داره لعنتی با اون اخمش ...
با خنده گفتم :
+ خدایااااا من کجای تربیت این بچه اشتباه کردم آخه ...
چرا شما دهه هشتادیا اینقدر بی پروا شدید .
مهدا گفت :
_ ولش کن مامان جان حرص نخور .
تعریف کن ببینم چی میخواد بشه ، مردم از فضولی ...
چقدر بچه هایم منطقی بودند .
میان صحبت یاد امیر افتادم .
یاد همه سالهایی که در امر تربیت بچه ها چشمش به دهان من بود ، امیر همراه ، همین حمایتهای امیر از من و احترام من به او باعث شد که حالا سه بچه معقول و از نظر روحی و روانی سالم داشته باشیم .
+ بچه ها ممنونم ازتون ...
محمدم ممنونم که اینقدر قشنگ خواهرهاتو آماده کردی .
مهدا جان ممنونم از تو که اینجوری درکم میکنی .
هدا گلی مرسی ازت که انقدر بزرگ فکر میکنی .
ممنونم از باباتون که سه تا دسته گل واسه من یادگاری گذاشته .
با یاد امیر سکوت حکم فرما شد .
بلند شدم و رفتم به سمت اتاقم ...
+ برای ختم قرآن این هفته ی بابا جزء هاتونو تو گروه برام بنویسید ...
هر هفته با بچه ها یک ختم کامل قرآن برایش میخواندم ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
سخت ترین جای ماجرا رویارویی من با راحله بود .
+ وای مرتضی من نمیتونم ...
اون زن به اندازه کافی سختی کشیده .
_ برو داخل ، حال تو رو فقط راحله خوب میکنه .
من نمیام که راحت حرف بزنید .
از جمیله شنیده بودم که بیماری راحله خانم روز به روز بیشتر میشد ، اما به اندازه همین دو ماهی که ندیده بودمش نحیف تر و رعشه هایش بیشتر شده بود .
ازش خجالت میکشیدم .
با همان ته لهجه زیبای عربی صحبت میکرد:
_ خوش آمدی طیبه جانم ...
خوش آمدی به خونه خودت ...
پرستارش را مرخص کرده بود .
خودم پذیرایی کردم .
سر صحبت را باز کرد .
_ سرتو بالا بگیر ...
چرا خجالت میکشی ...
مرتضی بهم گفت که به خاطر من راضی نمیشدی .
به خدا که من از همون سال که دیگه بچم نشد بهش گفتم زن بگیره ...
من تو فرهنگی بزرگ شدم که این مسئله پذیرفته شده است پس نگران حال من نباش .
هر کی جز تو بود میترسیدم که زندگی من و بچه هام خراب نشه .
ولی تو که باشی من دلم قرصه ...
خودت مراقب همه میشی .
بعد با بغض ادامه داد :
فقط قول بده که حال مرتضی همیشه خوب باشه ، این مرد تا حالا خیلی سختی کشیده .
سرم پایین بود .
+ خدا حفظتون کنه ...
چشم همه سعی خودمو میکنم .
بعد با حال خاصی تذکر داد که :
_ طیبه جان لطفا از این حرفم ناراحت نشی یااا ...
چون نمیخوام مشکلی برای هیچ کدوممون پیش بیاد ازت خواهش میکنم جایی که با هم هستید من نباشم .
میدانستم .
راحله هم یک زن بود .
با همه ظرافتهای روحیه زنانه ،
هرچند در فرهنگی بزرگ شده باشد که تعدد زوجین مرد را بپذیرد، اما با ذات خود که نمیتواند بجنگد .
هیچ زنی نمیتواند مرد خود را با کسی شریک شود .
حتی راحله ...
حالش را درک میکردم .
و پیشنهادش درست ترین پیشنهادها بود .
خاطرش را جمع کردم که همیشه تنها میروم عیادتش.
روزهای بعدی مشغول کارهایمان شدیم
عمه فاطمه برای خواندن خطبه محرمیت سفر مشهد تدارک دیده بود .
آخر یکی از شبها ...
پیام مرتضی نگرانم کرد .
_ طیبه جان ...
میتونی بیای بیرون ...
تو ماشینم جلوی خونتون ...
ببخش کارم واجبه .
#ادامه_دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعههوایتنڪنممیمیرم
امام صادق علیهالسلام فرمودند:
👌 پیغمبرى در آسمانها و زمین نیست مگر آنکه از خداوند میخواهد تا به او اجازه دهد که به زیارت #حسینبنعلى علیهالسلام بشتابد.
@azkhane_takhoda