eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
1_941478160.mp3
6.45M
من هنوز همون خدام چندبار جای پای خدا رو تو زندگیتون دیدید؟ منصفانه فکر کن...... با خدای بی نهایت مهربونی طرفیم خدا جونم دوستت دارم کانالی برای افراد موفق💪🌷🌱👇 ⭕️ ➕ @azkhane_takhoda
دوستان و همراهان گرامی سلام مجدد 😊🌺 شبتون بخیر و نیکی باد🌺 اللهم عجل لولیک الفرج🌹 همراه ما باشید با بحث
┄━━━•●❥-🌹﷽🌹-❥●•━━━┄ 💞 ←موضوع→ "اقتدار مرد" ✍🏻 ماموریت امروز شما زوجیتِ ، زوجیت با قول و قرار و سند و پیمان به دست نمیاد. 💥 یک توانمندیی هست که شما باید خودتون رو خیلی فوری و جدی به اون برسونید و همچنین در سطح مهارتتون ایجاد کنید. ❏ اشراف دارید زوجیت مغایر با فردیت هست. ولی بیشتر زوجیت ها بر مدار چی اداره میشه؟ فردیت ⇱ مامان من، جهیزیه من، میل من، فرمان من، حوصله من، پول من، مانع از برقراری زوجیته اگر بخواید به همین عاطفه هایی که همراه خودتون دارید و این منبع پرشور و عاطفه قناعت کنید بعید نیست در مسیر زندگی به چالش هایی برسید که دیگران تجربه هاش رو کردند ➲ 🧠💪🏻 اگر بخواید یک زندگی مبارک و صحیحی رو اداره کنید رسیدن به توانمندی زوجیت هم در نگرش و هم در مهارت یک اصل ضروریه 👶🏻 متاسفانه ما از طفولیت تمرین زوجیت نداشتیم طفل بودیم مادر می گفت اسباب بازی ات رو پنهان کن دست دیگری به اون نرسد 👀🚗 ✏️ بزرگتر شدیم سر قلم و دفتری با خواهر و برادرمون چالش داشتیم وقتی در کشاکش قلم بودیم بابا که اومد آموزش زوجیت نداد پرسید این قلم مال کیست؟ هر کسی وسایل خودش 📺 نوجوان شدیم سر انتخاب یک برنامه تلویزیونی بین شبکه سه و دو با برادر و خواهر اختلاف داشتیم وقتی کنترل رو از دست هم می کشیدیم پدر که آمد به جای آموزش زوجیت گفت کنترل رو بدید من ؛ ستاند خاموش کرد گفت هر کسی پی کار خودش 🙎🏻‍♂👈🏻 🤵🏻جوان شدیم ازدواج میکنیم شما فکر میکنید آقایون میان ازدواج کنند؟ نه 🙍🏻‍♀ میایند زن بگیرند . زن گرفتن یعنی یک کسی رو در اختیار خود درآوردن. ☚ لذا دیدید معیار های آقایون برای خانوم ها چیه؟ سنش کمتر، تحصیلاتش پایین تر، خانواده اش ضعیف تر و حتی قدش کوتاه تر اینها رو برا چی میخواد؟ الزاما اینها نشانه های روشنی برای انجام زوجیت اند؟ خیر این میخواد بگیرد پس باید در همه چیز بلندتر باشد تا امکان گرفتن فراهم بشه 📈 لذا در جلسه خواستگاری هم می پرسه چک میکنه میگه اگر بین من و شما در امری اختلاف افتاد حرف آخر مال کیست❓ ببینه این خانم خوب و تابعی هست که بگه صد البته از آن مرد 😌 🧕🏻 خانم ها هم اهل زوجیت نیستند . دختر خانمی هست قصد ازدواج داره دوتا پیشنهاد داره. پیشنهاد اول از مسیر خواستگاری سنتی اومده 💯 فرض بگیریم امتیاز این آقا برا تشکیل ازدواج ده باشد.
┄━━━•●❥-🌹❀🌹-❥●•━━━┄ 🤔 نفر دوم از مسیر ابراز علاقه جلو اومده در حالی که امتیازش برا تشکیل زندگی یک هست دختر خانم کدام رو ترجیح می دهد؟ پیشنهاد دوم متاسفانه ⁉️چرا چون اینجا علاقه هست اینجا نیست؟! اینم که خواستگارِ خواستن هم که بدون علاقه ممکن نیست... 📉 اینم که علاقش چک نشده چه بسا بیشتر از این باشه عرضه نکرده پس چرا خانم به این اصرار داره علی رغم امتیاز های پایین ترش؟ 👱🏻‍♀ خانمی اومد گفت دکتر یه آقایی هست من رو خیلی دوست داره شما کمک میکنید ما به هم برسیم؟ 👨🏻‍🎓 عرض کردم فرض کن کمک کردم و به هم رسیدید بگو ببینم آقا تحصیلاتش چیه؟ دیپلم ناقص ❗️چرا نرفته کامل کنه؟ دوست نداشته پس لابد رفته دنبال کسب و کار؟ گفت نه بی کاره 👮‍♂ خودِ من دلیل تراشیدم گفتم آهان پس داره فنی یاد میگیره پولی جمع میکنه سربازی میگذرانه؟ گفت نه از سربازی هم فرار کرده گفتم پس عزیزم این چی داره؟ گفت ااا منو دوست داره❤️ به من کارشناس هم تشر زد گفت شما هم مثل خانواده ها می مونید که فکر میکنید شرایط و امکانات مهمه پس عشق و محبت چی میشه؟😕 پرسیدم تو گمان میکنی علت اصرارت به این آقا به خاطر وجود علاقه ست؟ گمان نمیکنم مطمئنم ➥ نه عزیزم این یه رویه ایه عمقش چیز دیگه ایه. پس دلیلش چیه؟🤔 👨🏻‍⚕ گفتم میدونی چرا به آدمی اصرار داری در حالی که امتیازهاش پایینه؟ ⇦چون تو در پنهان ذهنی خودت گمان کردی اگر با مردی ازدواج کنی که به تو اصرار و علاقه داره پس لابد تو زندگی هرچی ازش بخوام، هرچی بهش بگم میگه چشم . تو دنبال اون چشمه ای .⇨ ♥️👈🏻 لذا دیدید تو این مدت کوتاه خانمِ چی میگه؟ اگه دوستم داری پس... آقاهِ میگه اگه میخوای دوستت داشته باشم پس... 💭 خب اگر بخوایم به این زوجیت دست پیدا کنیم باید با چه چیزهایی آشنا بشیم؟ 🔚 یکی از مسائلی که باعث میشه شما در انجام فردیت گرفتار بشید نشناختن اساس و بنیان روانی جنس مکمل تونه ❓ در یه خانم چی میگذره؟ در یه آقا چی میگذره؟ ⛔️ اگه قرار باشه ما بر حسب دریافتها و گرایش های خودمون این زندگی مشترک را قضاوت کنیم درگیریش قطعیه . حتما چالش هاشی ایجاد میکنه 👈🏻 بریم بشناسیم بنیان های روانی زن و مرد رو تا به کمک این مسائل بتونیم سبُک کنیم زحمت خودمون رو و وسیع کنیم آثار و نتایجش رو... این مبحث ادامه دارد جلسه ی بعدی را دنبال کنید.😊 و من الله التوفیق 🎊اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🎊 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣این یک اصل در روابط زناشویی است 💕اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید 💕 بعضی خانما دائما از شوهراشون میخوان که بهشون توجه کنه و با روش های مختلف اینکارو انجام میدن. 💕 اینکه شما از شوهرتون بخواین که بهتون توجه کنه بد نیست ولی اینکه با زور و گله و شکایت مجبورش کنید بهتون محبت کنه توصیه نمیشه. 💕 این نکته مخصوصا زمانی که اون عصبانیه باید بیشتر مراعات بشه. در بسیاری اوقات حالت روحی اون برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید و گاهی بحث و مشاجره میشه 💕 مردا از زنهایی که خیلی چسبنده ان و دائما میخوان تو فاز احساسی و رمانتیک باشن خوششون نمیاد همیشه طوری رفتار کنین که ارزشتون حفظ بشه و شوهرتون از شما خسته نشه @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕#داستان_حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_اول مه همه جا را گرف
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 فایل صوتی رو برای نسرین ارسال کردم برای آخرین‌بار ایتا رو چک کردم و چند پیام را جواب دادم گوشی را در حالت پرواز گذاشتم در آینه ماشین چادرم را مرتب کردم دستی به صورتم کشیدم و پیاده شدم. طبق معمول ماشینم خاکی و گلی بود دستی به کاپوتش زدم و با حالتی شرمنده گفتم: _بالاخره نوبت تو هم می‌رسه و می‌شورمت ممنون که درکم می‌کنی. و با قدم‌های تند به سمت دفتر به راه افتادم . دفتر استاد شبیه همه‌جا بود جز دفتر مشاوره اتاق انتظار یک کتابخانه بزرگ بود با صندلی‌های راحت که ساعت‌ها می‌شد نشست و مطالعه کرد چند تابلویی که هر کدام می‌توانستند تو را در خود غرق کنند با یک خانم منشی همیشه ساکت و صبور. دفتر استاد دفتر همه دانشجوهایش بود ما قرارهایمان را آن‌جا می‌گذاشتیم ، آن‌جا مهمانی می‌گرفتیم خلاصه دفتر کوچک اما پربرکت و سراسر انرژی مثبتی بود. _ سلام خدا قوت + سلام خوش‌اومدید _ با استاد قرار دارم +می‌دونم خانم ابراهیمی جان استاد منتظرتون هستن فقط می‌دونید دیگه... نگذاشتم حرفش را تمام کند : _بععله بله سر ساعت تموم می‌کنم قول می‌دم این یک ماه سر ساعت بیام و برم تا برنامه شما و استاد به‌هم نریزه. لبخندی زد و با دست مشایعت کرد ، در زدم و وارد اتاق شدم . یک میز و صندلی ساده و دو تا مبل راحتی و باز هم کتاب و کتاب و کتاب ، کل دفتر بوی کتاب می‌داد ،بوی تفکر ... مثل همیشه همه‌جا از تمیزی برق می‌زد استاد با چادر مرتب و روسری صاف و تمیز با صورتی که همیشه لبخند روی آن هک‌ شده به استقبال آمد. _ سلام +سلام به روی ماهتون آغوشش را برایم باز کرد محکم بغلش کردم این روزها آغوش او برایم امن‌ترین جای دنیاست همین‌طور که صورت استاد را می‌بوسیدم تندوتند حرف می‌زدم: _ الهی دورتون بگردم خوبید شما چقدر منتظر این روز بودم + ممنون نازنینم شما خوبی؟ _ هی ... الحمدالله الحمدللهی گفتم که از صد تا حالم بد بدتر بود. مثل همیشه متین لبخندی زد و گفت : + بنشین ببینم باز چی شده دختر خوب با مادر یا... _نه استاد به خدا با مادرم اوکی ام ، ایشون خیییلی با من حال نمی‌کنه خودتونم میدونید اما من همون جوری که شما گفتید باهاش خوبم اما خب نمی‌ذاره که تازگی‌ها ناخن‌هاش رو عوض کرده این دفعه ناخن‌های بلند با نگین‌هایی که از شش‌متری برق می‌زنه ، مژه‌هایی که کاشته‌ از دفعه قبلی بلندتر و پرتر هست آخه من با چه رویی... اخم ریزی زد فهمیدم که نباید ادامه بدهم + نازنین جان مادر مادره، مادر اگر اهل نماز شب باشه یا نه در مادر بودنش فرقی نمیکنه هم باید حرمتش حفظ بشه و هم اطاعتش واجبه مادر شما فقط ظاهرش با تو متفاوته که با هم ریشه‌یابی کردیم و می‌دونی دلیلش چیه شما فقط به فکر انجام وظایفت باش همین، نگران بعد هم نباش خدایی که تو رو تا این‌جا آورده بلده بقیه راه هم ببره فقط کافیه که کارتو سفت‌وسخت به خودش بسپاری و به سمت هدف پیش بری. بعد با کمی چاشنی شیطنت ادامه داد: +نکنه یادت رفته تا همین چند وقت پیش خودت هم مثل ایشون بودی ؟!! خودمو لوس کردم و گفتم : یاااادمه فقط نگرانم نکنه ... +نگرانی چون توکلت کمه نازنین جان اون خدائی که هزاران‌هزار سال از ازل تا ابد خداست میلیاردها میلیارد بنده مثل تو داشته و خواهد داشت پس او خدایی بلده تازه‌کار نیست که عزیزم وقتی خدا رو داری باید بهت بر بخوره که الکی فکر و خیال باطل کنی پس بسپار به خودش فقط باید مراقب باشی که خودت اشتباه نکنی و راه رو درست بری. مثل همیشه حرف‌هایش آرام آرامم کرد با کلی عشق در صدا گفتم : _شما ژلوفن منید اصلن حرف که می‌زنید جادو می‌شم. خندید و گفت : + فعلا لطفاً جادو نشو که کلی کار داریم . انگار تازه یادم افتاد که برای چی آمدم دست‌پاچه وسایلم را از کیف خالی کردم. _ وای ببخشید استاد حواسم نبود آقای رضوی گفتند همه‌چیز باید ضبط بشه... این رکورد ... اینم سیم... استاد با قیافه‌ای کاملاً جدی گفت: + قرارمون سر جاشه دیگه ... _ بله بله حتما حتما + یک‌بار دیگه تکرار کن لطفا _ تمام خاطرات شما با نام و نشان مستعار نوشته می‌شه در تمام مراحل هم بازنویسی‌ها زیر نظر خودتون انجام می‌شه . لبخندی ازسر رضایت زد و گفت: + احسنت به تو دختر خوب و دقیق حالا از کجا شروع کنیم؟ _ من که دلم می‌خواد برم سر اصل ماجرا اما آقای رضوی گفتند حتما از کودکی شما شروع بشه + باشه من برات می‌گم بعداً با هم مرتبش می‌کنیم
چشمهای سبز پدر استاد با آرامش خاص خودش شروع کرد: یک شب گرم تابستان بود پنج شش‌ ساله بودم آمدن پدرم دیر شده بود طبق معمول روی پله‌ی کوچک جلوی درب کوچه نشستم کوچه با نور بی‌رمق چراغ‌برق کمی روشن بود. معصومه خانوم از داخل خانه داد زد : _طیبه بیا تو با حالت قهر آلودی گفتم: + نمیام با لهجه ترکی گفت : _پس بمون همون‌جا تا بابات بیاد و تکلیف من و تو رو روشن کنه. شانه‌هایم را بالا انداختم زانوهایم را بغل کردم و به سر کوچه چشم دوختم دقایق به‌کندی می‌گذشت از دور سیاهی را دیدم اولش تردید کردم گذاشتم تا نزدیک‌تر بیاید همین‌که مطمئن شدم خودش است مثل تیری که از کمان رها شده به سمتش دویدم دمپایی‌هایم وسط راه جا ماندند و من توجهی به سنگ‌های زیر پایم نداشتم فقط می‌خواستم جسم خسته کودکی خودم را به آغوش پرمهر پدر برسانم. پاکت میوه‌ها را زمین گذاشت و روی زانو نشست و من در آغوشش گم شدم. _ نازلی قیزیم سلامشو خورده ؟!!! +سلام بابا جان بازم دیر اومدی که ... صورتم را با دستان قوی و بزرگش گرفت و موهای مجعدم را کنار زد و گفت : _باباجان کار داشتم دیگه چیه باز چرا تو کوچه‌ای؟!! + آخه معصومه خانم ... دستشو گذاشت جلوی دهانم و نگذاشت ادامه بدهم زیر نور چراغ‌برق چشم‌های سبز مهربانش پر از التماس بود : _معصومه خانم نه ... صد بار گفتم بگو مامان بعدشم مگه نگفتم اون الان مریضه (منظورش باردار بودن بود ) حوصله نداره این‌جا غریبه من نیستم تو باید مراقبش باشی... سرمو از خجالت پایین انداختم همیشه دوست داشتم برایش دختر بی‌عیب‌ و نقصی باشم تا بیشتر دوستم داشته باشد . +باشه می‌گم مامان معصومه حوصله‌اشو ندارم همش با من ترکی حرف می‌زنه حرصم درمیاد مامان خودمو می‌خوام یا حداقل عمه فاطمه رو. حالا علت اون اشکی که از گوشه چشمش پاک کرد را می‌فهمم اما آن شب متوجه علتش نبودم فقط فهمیدم اسم مامان او را به‌هم ریخت ، آرام بلند شد و پاکت میوه‌ها را برداشت سرم را بوسید و گفت: _ حالا که من اومدم دیگه ناراحت نباش خم شد و دستم را محکم فشار داد جلوتر دمپایی‌هایم را پوشاند و با هم به خانه رفتیم با بودن او دنیای کودکانه من غرق شادی می‌شد دستش را گرفتم و بوسیدم . آن شب معصومه خانوم حالش خوب نبود زودتر خوابید من و پدرم پشت‌بام جا انداختیم و همان‌طور که ستاره‌ها را نگاه می‌کردیم طبق معمول برایم از کودکی و روستا قصه گفت پدرم اصالتاً از دیار زیتون و بادهای معروف طارم بود وقتی از روستا برایم تعریف می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد و من این برق چشم‌هایش را دوست داشتم . _خب کجا بودیم ؟ + اون‌جایی که برای درس اومدید تهران _ بله باباجان تهران غریب بودم دیگه مامان و بابام، دوستام نبودن باید هم کار می‌کردم و هم‌درس می‌خوندم وقت زیتون چینی هم برمی‌گشتم روستا کمک پدر و مادرم اون وقتها تو رو که نداشتم ماچم کنی خستگیم دربره ... از فرصت استفاده کردم و محکم بوسیدمش. _بهترین اون روزها عروسی عمه فاطمه با آقاسید بود وقتی عمه فاطمه اینا اومدن تهران منم از تنهایی دراومدم . بعد انگار که با خودش حرف می‌زد گفت : _ آقا سید برادری کرد برام + برای همین همیشه می‌گی باید با مرتضی مهربون باشم ؟ خندید و گفت : _نه گل من تو باید با همه مهربون باشی پسر عمه هم مثل بقیه س اما خب اون سید اولاد پیغمبره الانم که باباش نیست باید هواشو داشته باشی. بعدها فهمیدم اون روزها آقاسید چندماهی در زندان ساواک اسیر بوده و همین باعث شده بود ما و عمه فاطمه و پسرش مرتضی بیشتر با هم باشیم. + بابایی گوشتو بیار یه‌چیزی بهت بگم من عمه فاطمه رو بیشتر از معصومه خانوم دوست دارم به سمتم برگشت و دستشو گذاشت زیر سرش و با یه دستش دست هایم را گرفت. _ نگو بابا جان مامان معصومه می‌شنوه ناراحت می‌شه بعد از مادر خدابیامرزت درسته عمه خیلی زحمت کشید اما حالا دیگه مامان معصومه هست و باید دیگه به عمه زحمت ندیم. پدر و مادرم با دنیایی از عشق و علاقه بعد از سال‌ها دل‌بستگی با هم ازدواج‌ کرده بودند من سه‌ساله بودم که مادرم درحالی‌که باردار بود از دنیا رفت از او به‌جز یک خاطره خیلی محو چیزی به‌خاطر ندارم فقط شنیده‌ام که زن با کمالات و با سلیقه‌ای بوده همفکر و دوست عمه فاطمه . آن روزها برایم سخت بود که به معصومه خانوم مامان بگویم اما بعدها این زن ساده روستایی جای خودش را در دلم پیدا کرد هرچند برای همیشه جایگاه مادری عمه فاطمه برایش دست‌نیافتنی ماند . ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 طبیب دردم هر چـه قـدر بـه نـفـسـم و دشـمنـی‌هـایـش، بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر نفَسم بند می‌آید 😔 ❌ نمی‌دانم این چه دردی است که نمی‌توانم همیشه در فکر این دشمن خـــبـــیــث بااااااااشم و چه درد بزرگ‌تری که وقتی از فکر او بیرون می‌آیم، چنان با او دوست می‌شوم که انگار نه انگار این همانی است که فکر کردن به او نفسم را بند می‌آورد. جز تو کسی از عهدۀ این درد تو در توی من بر نمی‌آید. کاری برایم کن آقا! حال و روزم خراب است. شبت بخیر طبیب دردم! @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طلوع صبحتان زیبـا آوای دلتان شـاد طعم لحظه هایتان عسل قوری چایتان گرم زندگیتان هر لحظه به کام سلام روزتون به خیر و نیکی 🌸✨ 🌸 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از خــانــه تــا خــدا
🍃🌸🌸🌸💚#طعم_شیرین_خدا ✅ #خلاصه‌ی_درس_اول: چطوری می‌شه خدا رو فراموش کرد؟ کسی می‌دونه؟ 🍃🌸🌸🌸 ⁉️ مگه
🍃🌼🌼🌼 ✅ : تا حالا شنیدید کسی عبادت کنه برای دنیا؟ 🍃🌼🌼🌼 • دنیا واقعاً برای ما جدّی شده،‌ • مردم برای ما جدّی شدن،‌ • «خود»مون رو خیلی جدّی گرفتیم. • هر چی خدا داد کشید که دنیا بازیچه و سرگرمیه، نفهمیدیم. ❌ به همون اندازه‌ای که دنیا برامون مهم شد، خدا توی زندگی‌مون کم‌اهمیت شد. ⬅️ تا جایی که حتی کارایی رو که اصلشون خداییه، به قصد و نیت دنیا انجام می‌دیم. ❓تا حالا به سکوتمون، فریادمون،‌ ناراحتیامون،‌ خوشحالیامون،‌ حِلممون، عصبانیتمون و ... دقت کردیم تا ببینیم رنگ خدایی دارن یا نه؟ 🔺مثلا ما خوشحال می‌شیم؛ اما نه برای این که اماممون خوشحال شده، برای این که کیف کردیم و خوشحال شدیم. ❗️خیلی وقتا ما توی کارامون اصلاً توجهی نداریم به این که اماممون چه حسی داره یا خدا چه نگاهی به ما داره. 👆وقتی این توجه از بین می‌ره، همین عبادتا و نماز و روزه‌ها آروم آروم،‌ حجاب می‌شه. ☑️این که یه عالمه نمازخونِ بی‌خدا داریم دلیلش همین بی توجهیه. از معبود غافل شدن و به عبادت توجه کردن. ‼️عبادتی که بدون توجه به معبود باشه،‌ به آدم نشاط نمی‌ده. ▫️وقتی که قرآن می‌خونم و احساس می‌کنم کسی که همۀ زندگیمه، الآن داره به من لبخند می‌زنه، این عبادت بهم نشاط می‌ده؛ ▫️امّا وقتی عبادت بدون این توجه انجام می‌گیره، یه بازیه، ‌خم و راست شدنه،‌ لب تکون دادنه، یه عادته. برای همینم به آدم نشاط نمی‌ده. 📛چقدر بده عاقبت کسی که خیال می‌کنه آدمِ با خداییه؛ امّا وقتش که می‌رسه، می‌بینه تنها چیزی که نداره خداست. 🔰بیاید توجهمون رو به دنیا کم کنیم. • وقتی که اماممون ناراحت نیست و ما ناراحتیم، یعنی دنیا زده شدیم. • وقتی اماممون خوشحال نیست و ما خوشحالیم یعنی دنیا زده شدیم. • وقتی چیزی که برای اماممون مهم نیست، برای ما بااهمیته یعنی دنیازده شدیم. • وقتی فکر و ذهن اماممون به چیزی مشغوله که ما ازش غافلیم، یعنی دنیا زده شدیم. ❌بعضی از ما مذهبیا توی دنیازدگی، از خیلی از آدمایی که به ظاهرشون میاد که بیشتر دنیا زده باشن، جلو زدیم. @azkhane_takhoda ➖➖➖🍃🌼🌼🌼🍃➖➖➖ 🌼 اینم پی‌دی‌اف درس دوم، برا کسایی که دوست دارن متن کامل درس رو بخونن: 👇👇👇👇👇
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 عمه فاطمه برای من بوی مادر ناشناخته ام را می‌داد . کودکی من با قصه‌های شبانه‌ی پدر ، پچ‌پچ‌هایش با آقاسید ، کارهای انقلابی ، نگرانی‌های همیشگی مامان معصومه ، آرامش عمه فاطمه و البته بازی با مرتضی و بعدها با خواهر و برادرم سپری شد ... همیشه عمه فاطمه را با کتاب می‌دیدم پدرم هم چند قفسه کتاب داشت که گهگاهی اسباب‌بازی من می‌شدند . بچه‌ی بسیار کنجکاوی بودم ، با سوالات زیاد مامان معصومه را کلافه می‌کردم اما پدرم با لذت و غرور به همه می‌گفت : +طیبه خیلی باهوشه... و با حوصله پاسخ همه سوالات عجیب و غریبم را می‌داد . تا پیش‌از مدرسه خواندن و نوشتن من تکمیل‌شده بود، گاهی پدر و گاهی هم عمه فاطمه به من درس می‌دادند. با شروع جنگ پدرم کار کارگری در کارخانه را و آقاسید هم‌ درس حوزه را رها کرد و هر دو به سپاه پیوستند . روزهای تنهایی معصومه خانوم و عمه فاطمه برای هشت سال شروع شد . هشت سال پدر نداشتیم هرچند ماه در میان می‌آمد و سری می‌زد نامه زیاد می‌نوشت و گاهی از مخابرات با او تلفنی صحبت می‌کردیم و من همیشه پشت گوشی اشک می‌ریختم . دوری پدرم را با حرف‌های عمه فاطمه تحمل می‌کردم همیشه به من و مرتضی می‌گفت: + پدرهای شما قهرمان هستند ... برای من که پدرم همیشه قهرمان بود اما این جبهه رفتن‌ها باعث شده بود بیشتر از قبل برایم عزیز شود ، درونا برای داشتن همچو پدری احساس فخر میکردم . در همان سالها معصومه خانم و عمه فاطمه هرچه طلا داشتند فروختند و دو خانه قسطی کنار هم در کرج خریدند ، حتی روز اسباب‌کشی هم مردها نبودند ، آقاسید آدرس منزل جدید را از روی نامه عمه فاطمه پیدا کرد و چند روز بعد هم پدرم آمد چه روزها و شب‌هایی می‌شد وقتی پدرها در خانه بودند ، زن‌های خانه شکفته می‌شدند و صدای خنده همه بلند بود اما روزها و ماه‌هایی که پدرها نبودند همه‌چیز فرق داشت نگرانی در چشمان مادران موج می‌زد و گاهی بی‌حوصله می‌شدند و گاهی به‌هم دل‌داری می‌دادند . عمه فاطمه به معصومه خانم خواندن و نوشتن یاد داد و او با ذوق فراوان برای سلامتی پدرم قرآن می‌خواند . خواهرم هدیه و برادرم حیدر هم در همین فضا بزرگ شدند. در تمام دوران تحصیلم بهترین شاگرد مدرسه و منطقه بودم ، بهترین انشاها را می‌نوشتم و به خاطر کتاب‌های زیادی که می‌خواندم همه‌جا حرف برای زدن داشتم . پدرم هر بار که می‌آمد اعتمادبه‌نفس را در من تزریق می‌کرد و می‌رفت ، با حرف‌هایش ، تایید کردن‌هایش، برقی که در نگاهش بود و همه این‌ها مرا وامی‌داشت تا بیشتر مطالعه کنم بیشتر بدانم تا برق تأیید بیشتری را در نگاه پدر ببینم. تابستان سال شصت و چهار مرتضی تازه نوجوان بود و من در پایان کودکی ، تازه تکلیف شده بودم و همه‌جا سفت‌وسخت روسری‌ام بر سرم بود طبق معمول عصرها در کوچه با بچه‌ها مشغول بازی بودیم ، معصومه خانوم بچه‌ها را حمام نمره برده بود ، وسط بازی دیدم از سر کوچه دارند می‌آیند ، برای کمک و رسیدن به مامان معصومه با مرتضی مسابقه گذاشتیم من بقچه را گرفتم، مرتضی یکی از بچه‌ها را بغل کرد چند قدمی بیشتر نیامده بودیم که صدای چند نفر با لباس سربازی توجه ما را جلب کرد با تکه کاغذی در دست دنبال آدرس می‌گشتند ، یک نفر با دست نشان‌شان داد: _ منزل آقاسید اون خونه در کوچیکه س که درخت انگور داره سربازها از ما رد شدند و زودتر از ما زنگ زدند من و مرتضی و معصومه خانم به‌هم نگاه کردیم هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای یا زهرای عمه فاطمه بلند شد بقچه و بچه‌ها رها شدند . شهادت آقا سید خبر سنگینی بود بی‌تابی‌های عمه با معصومه خانم همه ما را به گریه انداخت کل کوچه جمع شدند ، طاقت حال عمه فاطمه را نداشتم ، سیاهی زده شد و سیاه‌پوش شدیم ، از روستا عمه‌ها و عموها و خانواده آقاسید آمدند ، مادربزرگ و پدربزرگم هم بودند. روز تشییع پیکر قیامتی بود پدرم را می‌دیدم بر سر قبر رفیقش اشک می‌ریخت و ترکی روضه امام حسین (ع) می‌خواند عمه‌ام چادرش را روی سرش کشید ، من از مرتضی جدا نمی‌شدم در سکوت کنارش بودم و وقتی گریه می‌کرد بغلش می‌کردم برایش از اجر شهادت می‌گفتم ، مثلاً می‌خواستم دلداریش بدهم ... وقتی همه از قبرستان رفتند چندنفری از رفقای پدرم گفتند ما می‌مانیم برای انجام کارهای مستحبی ، من و مرتضی هم ماندیم ، آفتاب تیزی بود همین‌طور که روی خاک‌ها نشسته بودیم روسری‌ام را محکم‌تر گره زدم برا این‌که حرفی زده باشم رو به مرتضی گفتم: _ تو حالا دیگه پسر یک شهید شدی، مرتضی خوش به حال بابات ... مرتضی درحالی‌که رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت: + طیبه منم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش . اینقدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم : _خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو می‌بینی... بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عم
ه و مرتضی عمیق‌تر شد ، بیشتر خانه‌ی آن‌ها بودم حواسم به اوضاع خانه و حتی غذا خوردن مرتضی و عمه بود. بیشتر از سنم می‌فهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمی‌آوردم جارو را خیس می‌کردم و خانه کوچک را جارو می‌زدم. مهمان که می‌آمد چای خرما می‌گرفتم ، بچه ها را ساکت می‌کردم ، بی حوصلگی های عمه را تحمل می‌کردم . هرچه شد از همان روزها شد... از همان شب‌ها ... که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار می‌ماندم تا تنها نباشد . گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن می‌خواندیم. نصفه شب‌ها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه غذا خوردنی می‌گشتیم. مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت : +یاتوی اوشاخلار بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز می‌خندیدیم. همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری. پایان کودکی من آغاز حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیک‌تر بودم. استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردست‌ها جا مانده بود . _خب می‌فرمودید ... با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد: _نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیه‌اش بمونه برای فردا ان‌شاءالله. ازشون تشکر کردم ، علی‌رغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بودند. بی‌سروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم. در راه خیلی حرف‌ها در سرم می‌پیچید گوشی‌ام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم ، به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. با هم نتیجه‌گیری کردیم : _حالا می‌شه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درس‌ها و کتاب‌ها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو می‌شه در زندگی استاد دید خانواده‌ای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد. نسرین در تأیید حرف‌هایم گفت : +برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمه‌شون و آقاسید هرکدوم می‌تونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن . گفتم : _ نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یه‌جورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ... آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد. می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید ... نگاه خیره استاد به استکان چای تکرار اسم مرتضی ... و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد ... همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کند. ... ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀