*بسم الله الرحمن الرحیم*
سلام به مادران عزیز،دوستان دغدغه مند 😊
♈️ در عرصه ی تربیت دینی فرزندان
این مرز و بوم
✅ چند هفته ای هست که به لطف خدا
بــحـث *کــلــیــدی و کــاربــردی #شخصیت_محوری* رو با هم گوش میدیم
و راجع بهش حرف میزنیم
🔴 به دنبال جواب این سوال هستیم که:
❓❓❓
*چگونه اهل بيت علیهم السلام را الگو و شخصیت محوری زندگی فرزندانمان کنیم؟*
✅ اول مراقبت از رفتار خودمان
و دوم معرفی صحیح اهل بیت
علیهم السلام با *قصه گویی*
✅ خیلی از ماها بارها با #سؤالات_بچهها_
دربارۀ_خدا مواجه شدیم
❌ و نمیدونستیم به اونا چه جوابی بدیم.😳
‼️این هفته میخوایم *نقش شخصیت محوری رو تو برخورد با سؤالات بچهها در بارۀ خدا بررسی کنیم*
💓 در سه فایل استاد عباسی پاسخ دادن
که این هفته یک فایل و میذاریم
ان شاءالله...استفاده کنیم😊
⭕️ خوندن یا گوش دادن به این سه تا فایل
خـیـلی زمـان نـمـیـبـره
و ارزش وقت گذاشتن داره...😊
📣📣📣📣
💙 اگر تازه تصمیم گرفتید
این بحث و دنبال کنید
نگران نباشید دیر نشده 😉
🔷 ان شاءالله این هفته یه خلاصه ای میگیم
که برای الگو شدن اهل بیت تو زندگی بچه
هامون چه باید کرد...❤️
ان شاءالله نگاه پرمهر مادرمون
حضرت زهرا سلام الله علیها،
همراه تک تک لحظه هامون باشه
یاعلی❤️
#چگونه_اهل_بیت_علیهم_السلام_را_الگوی_فرزندانمان_کنیم؟
#راه_مقابله_با_الگوپذیری_فرزندانمان_از_شخصیتهای_کارتونی_و_سلبریتی
#شخصیت_محوری_و_پرسش_های_بچه_ها_درباره_ی_خدا
1_1329826953.mp3
3.89M
1⃣ *شخصيت محوری وسؤالات
کودک درباره خدا*
⭕️ راه پاسخ گویی به حس حقیت جویی کودک چیست؟ 🤔
✍ گاهی بچه چهار، پنج ساله
سؤال هایی می پرسد که
آدم می ماند به اوچه بگوید؟
می گوید: خدا چه شکلی است؟
خدا مرد است یا زن است؟
خدا کجاست؟
خدا که دیشب خوابیده
حالا بلند شده یا نه ؟
ما که غذا خوردیم
خدا غذایش را خورده یا نه؟
خدا چه می خورد؟
✅الف) *فهم عميق و دقیق علمی جواب سؤال*
✅ب) *توجه به ذهنیت کودک درباره ی مفاهیم*
🔅باید زبان کودکان را یاد گرفت
✅ ج) *توجه به زایشها*
❌ گاهی ما به گونه ای پاسخ سؤال را
می دهیم که نه تنها بچه جوابش را
نمی گیردبلکه یک سؤال دیگر هم
برای او ایجاد می شود.*
باید تلاش کرد با کوتاه ترین
جمله ها و راحت ترین واژه ها
جواب سؤال را داد.
❌ کش دادن پاسخ و استفاده
از کلمات سنگینو نامأنوس
موجب می شود سؤال های
دیگری برای کودک پیش بیاید
که توانایی پاسخ گفتن در ما
و توانایی فهمیدن دراو نیست.
#شخصیت_محوری
#سؤالات_کودک_درباره_ی_خدا
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_و_دوم
+ عمه جان برام خیلی سخته ...
اما چون امر کردید میگم براتون ...
اولین جمله قطعا خیلی شوکه کنندس اما تا این مطرح نشه نمیتونم بقیه ماجرا رو بگم ...
عمه با تمام وجودش چشم و گوش بود...
+ عمه جانم !
پدرم...
چند شب پیشاز فوتش ...
من...
و ....
مرتضی...
رو بههم محرم کرد...
عمه آهی کشید و دستهایش را روی صورتش گذاشت ...
نگرانش شدم...
+ میخواهید بقیهاش بمونه برا بعد؟!!
_ نه گلم بگو ...
بگو بدونم چه بلایی سر تو مرتضی اومده...
+ از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که من و مرتضی با همه وجود همدیگه رو میخواستیم قراره بابا این بود که بعد از چهلم زلزلهزدهها به همه اعلام و جشن گرفته بشه که عمرش بدنیا نبود...
هر دو آرام اشک میریختیم خاطرات کوتاه محرمیت من و مرتضی مثل برق و باد از نظرم گذشت.
با اشک و بغض ادامه دادم :
+ خدا خیر بده مرتضی و شما و بقیه فامیل رو که اگه نبودید درد یتیمی منو میکشت شرایط طوری نبود که بتونم دوباره درباره اینموضوع با کسی صحبت کنم آخرینبار که مرتضی رو دیدم داشت برای بار آخر به پادگان میرفت ، رفت و دوماه نیومد...
قرارمون این شد که این راز بمونه تا وقتیکه شرایط فراهم بشه ...
همینکه مرتضی رفت موضوع تعاونی پیش اومد شما هم روستا بودید یک هفته تمام خونهی ما محل رفتوآمد بود...
پول زیادی که دست پدرم امانت بوده و بخش اعظم اون تو زلزله ازبینرفته بود و باید براش فکری میکردیم .
امیر که از طریق پدرش از موضوع مطلع شده بود آخر یکی از آن اون شبها درب خانه ما رو زد اول با مامان معصومه صحبت کرد و بعد مفصل با من ، پیشنهاد داشت ، گفت که تمام دین پدرم رو تصفیه میکنه همونجا هم به من ابراز علاقه کرد .
عمه با کمی غیض پرسید :
_به این شرط کمک کرد که زنش بشی؟؟؟
+ نه باور کنید اصلا به زبون نیاورد اما خب مشخص بود دیگه قصدش چیه ...
یک هفته هر روز اومد و رفت ...
یک هفته هر روز مردم و زنده شدم...
از طرفی آبروی پدرم ...
معصومه خانوم و بچهها...
از طرفی هم مرتضی ...
برای اینکه خودمو نجات بدهم تصمیم گرفتم که حقیقتو به امیر بگم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
عمه فاطمه اشکهایش را آرام پاک میکرد و به حرفهایم گوش میداد .
+فکر میکردم اگر حقیقتو به امیر بگم دست از سرم برمیداره و بعدش هم برای حل مشکل مالی خب خدا بزرگه، نمیدونستم سرنوشت برای زندگی من برنامه دیگهای داره.
تو اون جلسه سرنوشتساز به امیر گفتم:
+ از اینکه به فکر ما هستید ممنونم اما مرد دیگهای تو زندگیه منه... با وجود اون نمیتونم به کسی فکر کنم ...
_میدونم...
مرتضاس...
حدس میزدم که این مطلب رو به روم بیاره راستش یکبار داخل باغ پنهانی شاهد ابراز علاقه مرتضی به من بود بهش گفتم:
+ اینموضوع به خودم مربوطه برای شما همین پاسخ باید کافی باشه...
_ ببین طیبه خانم سعی نکن منو با این حرفها پشیمون کنی که موفق نمیشی ، من میدونم شما و مرتضی بهم علاقه دارید اما به من حق بدید که شانس خودمو برای خوشبخت کردن دختری که دوستش دارم امتحان کنم.
اون روز بحث صیغه محرمیت رو هم بهش گفتم اما جوابش یک جمله بود :
_صیغه مدتداره و تمومه بعدش تو زن آزادی من قول میدم خوشبختت میکنم به خواهر و برادرت به معصومه خانوم فکر کن به آبروی پدرت به بدهی زیادی که هست ...
خلاصه عمه جانم امیر با دونستن کامل قضیه هم باز دست بر نداشت نمیتونستم ریسک کنم دین پدرم و آسایش خانوادهام منو وادار کرد تا اون تصمیم رو بگیرم به امیر هم اعتماد نداشتم میدونستم اگر جوابم منفی باشه راز منو فاش میکنه کلا آدم خطرناکی میدیدمش و از ترس آبروی پدرم درنهایت علی رغم میل باطنیم تصمیم به ازدواج با امیر گرفتم.
عمه نفس عمیقی کشید :
_بعدش رو هم که خودم در جریان هستم و میدونم چطور برای حفظ زندگیت تلاش کردی...
در دلم یاد کتکهایی که خوردم و بچه سقط شدم افتادم اما لب به گلایه باز نکردم ، دوست نداشتم ویترین قشنگ زندگیم بریزه...
_ الان چی؟؟
الان راحتی ؟
راضی هستی؟
مستأصل نگاهش کردم با بغض گفتم :
#ادامه_دارد ...
38.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۲۵_سورهبقرهآیه۱۶۴-۱۶۹
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
26.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهارت
#نیت_موثر
✅ یک مهارت کاربردی برای رسیدن
👈 بـــه زنـــدگـــی حـــداکـــثــــری
🔅 یــه کـلــیـــپ بـا چـنـد فـرمـول
جــــذااااااب و زنـــدگـــی ســـاز
✍ ممنونم که این ویدئو رو برای
دوستانتون ارسال میکنید و شما
هم در پخش انرژی مثبت و حال
خوب سهیم میشید 💯
#کلیپ_انگیزشی_۵
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
#حرف_خودمونی_۷ ❌ این دسته دوم بلای بدی سر روح و روان آدم میارن! ⭕️ وابـسـتـه مـیشـی بـهشـون
#حرف_خودمونی_۸
✍ مــــیــــگـــــــم....
✅ حواستون باشه یه سری
👈شِبْهِ مُسَلمون
مانع توبتون نشن
❓❓شبه مسلمون کیست
👈 این افراد عموماً بطور دائم
تسبیحی در دست دارن،
و نمازشون ثانیه ای به تاخیر نمیفته!
و معمولاً یه پاشون، شاید هم دوتا پاشون
تو مسجده!
❌❌ اما...
🔹نمیخندن چون گناهه!
🔹اخم میکنن چون همه مردم گناهکارن!
🔹جوونا رو محل نمیدن چون معلوم نیست
چه غلطی میکنن این جوونا!
🔹اصلا اهل لذت بردن نیستن چون
استغفرالله....
🔹شوخی هم که مشخصه حرامه...
و....
با مشاهده این افراد،سریعا از محل دور شید تا تیر و ترکشی بهتون اصابت نکرده☺️
❌ این ها خدای ما رو نمیپرستن❗️
بلکه یه خدای عصبانی تو ذهنشون
ساختن و اونو پرستش میکنن❗️
❌ فکر میکنن دین فقط نمازه‼️
شما اگر نمازخون واقعی بودی،
حداقل ذره ای از نماز تو وجودت
تجلی پیدا کرده بود😒
✅ شروع نماز میگی
✨بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد لله رب العالمین
و دوباره تاکید میکنی
✨الرحمن الرحیم...
❌ رحمانیتت کجا رفته مسلمون؟؟
کجای دین نوشته که
👈 نباید بتونن با یه من عسل هم بخورنت⁉️⁉️
❌ جنابعالی عقده ای شدی
چون از دینت لذت نبردی!!
🔴 ما که گفته بودیم از دینت
لذت نبری چه بلایی سر خودت
و بقیه میاری😒
👈خلاصه حواستون باشه اینا مانع توبتون نشن 😉
❓❓ خیلیا میگن آقا!
👈 اسلام با #لذت مخالفه😒
❌ ولی نمیگن اون کدوم لذته
که اسلام باهاش مخالفه
🔴 یادتونه گفتیم لذتا ✌️ دسته هستن
❌ اون لذتی که اسلام باهاش مخالفه،
#نوع_دوم لذت هاست✅
میدونی چرا⁉️
👈چون اونا نمیذارن تو #لذت ببری!!!!
⭕️ لذت واقعی رو ازت میگیرن!
✅ خدا میگه بابا من تو رو واسه
لذت بردن آفریدم!
⭕️ بعد تو میری با این لذتای کوچیک و مسخره خودتو مشغول میکنی⁉️😒
🔴 حق نداری بری سمت اونا!
💙 بیا برو قشنگ #لذت ببر!
بیا برو کیف کن!
❤️ عوضش قول میدم اگه حسابی
اینجا لذت ببری،
اون دنیا هم ببرمت بهشت کیف کنی😇😍
❌ ولی این دنیا بخوای خودتو گرفتار
ذلذتای پوچ کنی و افسرده بشی،
اون دنیا هم لذتو ازت میگیرم و
میفرستمت جهنم😠🔥
🔷 باور کنید لذت نبردن گناهه!
افسردگی گناهه!
حرامه!
خدا بدش میاد تو رو افسرده
و له و داغون ببینه!😒
#ادامه_دارد
از خــانــه تــا خــدا
#قصه_شب #قسمت_دوم 🌱(شهر ظهور)🌱 دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو با
#قصه_شب
#قسمت_سوم
🌱(شهر ظهور)🌱
💙 بعد از کمی دوچرخه سواری🚴♂،
بستنی قیفی های🍦🍦
بزرگی را در شهر دید.
✅ وقتی که خوب دقت کرد
متوجه شد که قسمتی از
دیوارهای شهر
را شبیه بستنی درست کرده اند.
با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و از دوچرخه🚲 پرسید:
✅ «چرا اینجا اینطوریه؟!
یعنی اونا واقع بستنی هستن؟!»
دوچرخه خندید و گفت: «نه؛
اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم
کلی بستنی قیفی خوشمزه با
طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم».
💙 کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید.
وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦
رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید
که به همراه چند کودک👨👦👦، مشغول
پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند.
یکی از آنها با دیدن کاوه 🧑و
دوچرخه🚲، به سمتشان آمد
و خوش آمد گفت. از آن طرف
کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد
او باورش نمی شد، آن همه بستنی
خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه
می خواست پول بستنی ها را
حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی
همراهش نیست. کودک با دیدن
او لبخندی زد و
گفت: « نگران نباش، صلواتیه»..
با شنیدن این حرف، او یاد روزهای
نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش
و بچه های هیئت، صلواتی از مردم
پذیرایی می کردند، اما الآن به چه
مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه
انداخته بودند؟
┄┅═✧⭐️🌹⭐️✧═┅┄
#ادامه_دارد
از خــانــه تــا خــدا
🏖 ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_بیست_و_دوم + عمه جا
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_بیست_سوم
در مقابل پاسخ عمه بغض بودم و شاید کمی خشم
+مگه یادم ندادید راضی باشم به رضای خدا!!!؟؟؟
مگه نگفتید بهم که رضای خودت رو به رضای خدا گره بزن؟؟؟!!!
امیر توبه کرده، نماز میخونه، تغییر کرده ...
من بهونهای برای جدایی ندارم...
خدا راه رو بروم بسته عمه و حالا هم با عشق دارم بچهی دوممو بدنیا میارم تا به خدا ثابت کنم من در مقابل خواست تو هیچ نیستم ...
تسلیمم...تسلیم ...
دیگه به هقهق افتاده بودم...
عمه سرم را در آغوش گرفت و همانطور که نوازش میکرد حرفش را زد:
_ آروم باش گلم میدونم که موفق میشی حالا که قصدت حفظ زندگیته پس منم با تصمیم مرتضی مخالفت نمیکنم...
سنسور هام کار افتاد سرم را از آغوشش درآوردم و پرسیدم :
+کدوم تصمیم؟؟!!!
مرتضی میخواد چکار کنه ؟؟؟!!!!
_ازدواج...
بهزور خودم را جمع کردم خدایا چیزی که شنیدم باورم نمیشد با تعجب پرسیدم :
+ مرتضی میخواد ازدواج کنه؟؟!!!
_ بله عزیزم تصمیمش هم جدیه
اولش مخالفت کردم و اگر جدایی به صلاح تو بود و خدا هم راضی بود مطمئن باش تعلل نمیکردم اما چه کنم که نه خدا خوشش میاد و نه انصافه که زندگی تو از هم بپاشه ...
گیج و مبهوت نگاهش میکردم یعنی بههمین سادگی پرونده زندگی مشترک من و مرتضی تمامشده بود چطور میتوانستم زن دیگری را کنار مرتضای محجوبم تاب بیاورم ؟؟
به هر سختی که بود چند دقیقه نشستم و بعد بهانه محمد را گرفتم و به خانه بازگشتیم.
طبق معمول آن شب هم تب کردم
کارم به درمانگاه و سرم کشید
بالبال زدنهای امیر و محبتهای عاشقانه او حالم را بدتر میکرد ...
خدایا مرگ را برسان که زندگی من را کشت ...
قبل از سیزده بدر بود که خبر رسید عمه فاطمه دارد میرود برای پسرش خواستگاری
میدانستم این روزها امیر بیشتر به احوال من دقت میکند برای همین با تمام قوا تلاش میکردم که طبیعی باشم ...
بعد از تعطیلات برگشتیم کرج ، نمیتوانستم از کسی خبر تازه بگیرم ، خودم را با درس و پروژه مشغول میکردم تا حواسم پرت شود.
دل نگران چله هایم برای بچه بودم ، دفترچه ام را نگاه میکردم و تیک میزدم تا چیزی از دعاها و زیارات جا نماند ، برای محمدم کتاب میخواندم و به زندگی میرسیدم...
یک شب امیر زودتر از موعد به خانه آمد
به محض ورود همینطور که محمد را دور سالن میچرخاند با هیجان گفت :
_ طیبه حاضر شو بریم ما هم دعوتیم
با تعجب پرسیدم
+کجا ؟!!!
_عمه فاطمه زنگ زد ، چقدرررر این زن مودبه آخه گفت ادب حکم میکرد اول به شما زنگ بزنم اگر اجازه میدید به طیبه بگم ... طیبه خییییلی خانومه این عمت ...
+ جون به سرم کردی بگو چی گفت بالاخره
معلوم بود خبر خوبی داشت چون چشمهای امیر حسابی برق میزد
از چرخش ایستاد و نگاهم کرد و گفت :
_ دعوت کردن بریم عقد آقا مرتضاشون...
خیره نگاهم میکرد
خیره
و البته نگران
ولی من زرنگ بودم
می دانستم چطور حال همسرم را روبراه کنم
مسلط و با شیطنت گفتم :
+ خب حالا چی بپوشم ؟
خندید و گفت :
_ گونی هم بپوشی ماه میشی ماه ...
رفتم اتاق و آماده شدم ... سِر بودم ، انگار هیچ حسی نداشتم ... فقط کمی خشم با چاشنی حسادت...میدانستم وقت آن بود که قوی باشم.
بهترین لباسم را پوشیدم
طلاهای سنگین و پر نگین انداختم
لباسم را با لباس امیر و محمد ست کردم
حس رقابت عجیبی در من به وجود آمده بود
کمی آرایش کردم
روسریم را خاص بستم
عطر غلیظی زدم
جلوی آینه به خودم نگاه کردم :
+ تو از پسش برمیآیی طیبه ...
چادرم را سر کردم و رفتیم ، سبدگل بزرگی خریدیم
امیر روی هوا بند نبود ، بدون خجالت پشت فرمان میرقصید
بهش میخندیدم
میگفت :
+عروسی مرتضی که احتمالا سلام صلواته پس من کجا قر بریزم آخه ...
گاهی مثل دختر بچه ها میشد شیطان و معصوم
به خانه عمه رسیدیم
چراغانی کرده بودند
صدای مولودی خوانی میآمد
بوی اسپند
وارد حیاط شدیم دیدمش
با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید ، دلم میخواست سیر نگاهش کنم ولی حتی نیم نگاهی هم به من نداشت
با امیر خوش و بش کرد و با سر پایین به من خوش آمد گفت
محمد با امیر رفت قسمت مردانه
من به سمتی که خانمها بودند حرکت کردم
پشت سرم می آمد
من که داخل شدم صدای هلهله بلند شد نقلهایی که میخواستند سر مرتضی بریزند نصیب من هم شد ...
بین شلوغی عمه را دیدم
لبخندش را مرتب کرد و مرا تنگ در آغوش کشید
کناری ایستادم
با چشم مرتضی را دنبال کردم
از وسط زنها با سر پایین رد شد مرتضای محجوب من و کنار عروسش ایستاد
تازه نگاهم روی عروس ثابت ماند
چشمهایم را ریز کردم
چیزی که میدیم برایم قابل باور نبود ...
چیزی که میدیدم برایم غیر قابل هضم بود
با تعجب به دور و برم نگاه کردم تا عکس العمل بقیه را ببینم ... ولی انگار همه جز من توجیه بودند و با لبخند دست میزدند ...
نگاهم با نگاه عمه فاطمه گره خورد
نگاهم پر از سوال بود
عمه همانطور که داشت دست میزد با چشمهایش مرا به آرامش دعوت کرد
عروس چادر سفیدی به سر کرده بود و با لبخند به بقیه نگاه میکرد
عروس و داماد نشستند و عاقد آمد و خطبه عقد جاری شد ...
سختی لحظه بله گفتن مرتضی برای من به اندازه عمه فاطمه بود ...
قطره اشکی از گوشه چشمهای عمه چکید و زیر لب دعای خیری کرد و بعد به عروسش هدیه داد.
نوبت هدیه دادن من رسید
چادرم را تعویض کرده بودم
با چادر سفیدم کمی رو گرفتم و سکه ای که از هدیه های عروسی خودم برداشته بودم به دست عروس دادم
مرتضی وسط سر و صدا ما را به هم معرفی کرد :
+ راحله جان ایشون طیبه خانوم دختر دایی مرحومم هستن
عروس دستم را به گرمی فشرد
_بله همونی که برام گفته بودی ؟
مرتضی کمی سرخ شد و دستپاچه گفت :
+بله ایشون هستن که برات گفتم کل خاطرات کودکی من با ایشون و پدر و مادرشون ساخته شده ...
در حالیکه مرتضی داشت این حرفها را میزد من فقط نگاهش میکردم
تبریک گفتم
با لبخند
با غم
دیگر از حسادت خبری نبود
نگاهم به چهره ی تکیده راحله خیره بود
من با این زن رقابتی نداشتم
همان موقع دختر ده یازده ساله ای آمد سمت راحله :
_مامان ... مامان
عروس گفت :
+جانم مامان جان
لهجه ی جنوبی در صدایش هویدا بود
خدای من اینجا چه خبر است ...
دنیا دور سرم میچرخید
به مرتضی نگاه کردم
سرش پایین بود و به گل قالی خیره بود
خجالتم را کنار گذاشتم
خودم را نزدیکش کردم
انقدر که فقط صدایم را او بشنود
چادرم را جلوی لبهایم گرفتم
متوجه شد
کمی خم شد سمتم تا در آن سر و صدا ، صدایم را بشنود
با خشم و عصبانیت گفتم :
+چیکار کردی مرتضی ... چیکار کردی با زندگیت
سعی میکرد لبخند بزند
همانطور که به سمت من خم شده بود گفت :
_هنوز مونده طیبه ، هنوز که کاری نکردم
کمی عصبی ادامه داد :
_نمیبینی مگه عروسیمه
خوشحال باش دختر دایی
از پشت دستم کشیده شد
عمه بود :
_بیا گلم بیا اونجا اذیت میشی جا تنگه برات ...
همانطور که دستم را گرفته بود مرا به طبقه بالا برد .
در اتاق را پشت سرم بست
روی صندلی نشستم
چقدر هوا کم بود
انگار اکسیژن به ریه هایم نمیرسید
عمه پایین پایم نشست
سر و صدای عروسی زیاد بود و صدای هق هق من و عمه فاطمه را می پوشاند.
دستهایم را گرفته بود :
+ چرا عمه ؟ چرا گذاشتید مرتضی با زندگیش اینکارو کنه ؟
_ نتونستم طیبه جانم ... تصمیمش جدی بود
مرتضی زندگیشو با خدا معامله کرد ، من چی میتونستم بگم ...
خدا میدونه نگران تو بودم ، با این حالت ، فکر میکردم امیر خان راضی نمیشه و نمیآیید وگرنه حتما قبلش آمادت میکردم .
+من این مدت از همه جا بیخبر بودم ...
با التماس گفتم :
+بهم بگید لطفا چی شده ؟
عمه اشکهایش را پاک کرد
همانطور که زمین نشسته بود زانوهایش را بغل کرد و گفت :
_راحله اهل جنوبه ، همسرش شهید شده و ۳ تا فرزند داره ...
+ با تعجب گفتم ۳ تا بچه ... مگه چند سالشه ؟
_ از مرتضی ۱۷ سال بزرگتره ... از من دو سال کوچیکتره فقط
دیگر فقط سکوت بود بین ما ...
به جای آنهمه احساس خشم و حسادت ، تمام وجودم را حس عذاب وجدان پر کرده بود
خودم را مقصر میدانستم
مرتضی داشت از هر دوی ما انتقام میگرفت
در باز شد
معصومه خانم سرش را داخل آورد :
_کجا موندید پس ؟ پاشید بیایید پیش مهمونا زشته
عمه بلند شد و بغلم کرد
_ خوب باش گلم ... برم من ؟
+ بله عمه جان برید منم میام الان ...
مرتضی داماد شد ...
زندگیش را پای زن و ۳ فرزند شهید گذاشت
راحله ...
#ادامه_دارد ...