✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سوم
عمه فاطمه برای من بوی مادر ناشناخته ام را میداد .
کودکی من با قصههای شبانهی پدر ، پچپچهایش با آقاسید ، کارهای انقلابی ، نگرانیهای همیشگی مامان معصومه ، آرامش عمه فاطمه و البته بازی با مرتضی و بعدها با خواهر و برادرم سپری شد ...
همیشه عمه فاطمه را با کتاب میدیدم پدرم هم چند قفسه کتاب داشت که گهگاهی اسباببازی من میشدند .
بچهی بسیار کنجکاوی بودم ، با سوالات زیاد مامان معصومه را کلافه میکردم اما پدرم با لذت و غرور به همه میگفت :
+طیبه خیلی باهوشه...
و با حوصله پاسخ همه سوالات عجیب و غریبم را میداد .
تا پیشاز مدرسه خواندن و نوشتن من تکمیلشده بود، گاهی پدر و گاهی هم عمه فاطمه به من درس میدادند.
با شروع جنگ پدرم کار کارگری در کارخانه را و آقاسید هم درس حوزه را رها کرد و هر دو به سپاه پیوستند .
روزهای تنهایی معصومه خانوم و عمه فاطمه برای هشت سال شروع شد .
هشت سال پدر نداشتیم هرچند ماه در میان میآمد و سری میزد نامه زیاد مینوشت و گاهی از مخابرات با او تلفنی صحبت میکردیم و من همیشه پشت گوشی اشک میریختم .
دوری پدرم را با حرفهای عمه فاطمه تحمل میکردم همیشه به من و مرتضی میگفت:
+ پدرهای شما قهرمان هستند ...
برای من که پدرم همیشه قهرمان بود اما این جبهه رفتنها باعث شده بود بیشتر از قبل برایم عزیز شود ، درونا برای داشتن همچو پدری احساس فخر میکردم .
در همان سالها معصومه خانم و عمه فاطمه هرچه طلا داشتند فروختند و دو خانه قسطی کنار هم در کرج خریدند ، حتی روز اسبابکشی هم مردها نبودند ، آقاسید آدرس منزل جدید را از روی نامه عمه فاطمه پیدا کرد و چند روز بعد هم پدرم آمد چه روزها و شبهایی میشد وقتی پدرها در خانه بودند ، زنهای خانه شکفته میشدند و صدای خنده همه بلند بود اما روزها و ماههایی که پدرها نبودند همهچیز فرق داشت نگرانی در چشمان مادران موج میزد و گاهی بیحوصله میشدند و گاهی بههم دلداری میدادند .
عمه فاطمه به معصومه خانم خواندن و نوشتن یاد داد و او با ذوق فراوان برای سلامتی پدرم قرآن میخواند .
خواهرم هدیه و برادرم حیدر هم در همین فضا بزرگ شدند.
در تمام دوران تحصیلم بهترین شاگرد مدرسه و منطقه بودم ، بهترین انشاها را مینوشتم و به خاطر کتابهای زیادی که میخواندم همهجا حرف برای زدن داشتم .
پدرم هر بار که میآمد اعتمادبهنفس را در من تزریق میکرد و میرفت ، با حرفهایش ، تایید کردنهایش، برقی که در نگاهش بود و همه اینها مرا وامیداشت تا بیشتر مطالعه کنم بیشتر بدانم تا برق تأیید بیشتری را در نگاه پدر ببینم.
تابستان سال شصت و چهار مرتضی تازه نوجوان بود و من در پایان کودکی ، تازه تکلیف شده بودم و همهجا سفتوسخت روسریام بر سرم بود طبق معمول عصرها در کوچه با بچهها مشغول بازی بودیم ، معصومه خانوم بچهها را حمام نمره برده بود ، وسط بازی دیدم از سر کوچه دارند میآیند ، برای کمک و رسیدن به مامان معصومه با مرتضی مسابقه گذاشتیم من بقچه را گرفتم، مرتضی یکی از بچهها را بغل کرد چند قدمی بیشتر نیامده بودیم که صدای چند نفر با لباس سربازی توجه ما را جلب کرد با تکه کاغذی در دست دنبال آدرس میگشتند ، یک نفر با دست نشانشان داد:
_ منزل آقاسید اون خونه در کوچیکه س که درخت انگور داره
سربازها از ما رد شدند و زودتر از ما زنگ زدند من و مرتضی و معصومه خانم بههم نگاه کردیم هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای یا زهرای عمه فاطمه بلند شد بقچه و بچهها رها شدند .
شهادت آقا سید خبر سنگینی بود
بیتابیهای عمه با معصومه خانم همه ما را به گریه انداخت کل کوچه جمع شدند ، طاقت حال عمه فاطمه را نداشتم ، سیاهی زده شد و سیاهپوش شدیم ، از روستا عمهها و عموها و خانواده آقاسید آمدند ، مادربزرگ و پدربزرگم هم بودند.
روز تشییع پیکر قیامتی بود پدرم را میدیدم بر سر قبر رفیقش اشک میریخت و ترکی روضه امام حسین (ع) میخواند عمهام چادرش را روی سرش کشید ، من از مرتضی جدا نمیشدم در سکوت کنارش بودم و وقتی گریه میکرد بغلش میکردم برایش از اجر شهادت میگفتم ، مثلاً میخواستم دلداریش بدهم ...
وقتی همه از قبرستان رفتند چندنفری از رفقای پدرم گفتند ما میمانیم برای انجام کارهای مستحبی ، من و مرتضی هم ماندیم ، آفتاب تیزی بود همینطور که روی خاکها نشسته بودیم روسریام را محکمتر گره زدم برا اینکه حرفی زده باشم رو به مرتضی گفتم:
_ تو حالا دیگه پسر یک شهید شدی، مرتضی خوش به حال بابات ...
مرتضی درحالیکه رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت:
+ طیبه منم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش .
اینقدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم :
_خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو میبینی...
بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عم
از خــانــه تــا خــدا
#قصه_شب #قسمت_دوم 🌱(شهر ظهور)🌱 دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو با
#قصه_شب
#قسمت_سوم
🌱(شهر ظهور)🌱
💙 بعد از کمی دوچرخه سواری🚴♂،
بستنی قیفی های🍦🍦
بزرگی را در شهر دید.
✅ وقتی که خوب دقت کرد
متوجه شد که قسمتی از
دیوارهای شهر
را شبیه بستنی درست کرده اند.
با دیدن بستنی های پیچ پیچی به آن بزرگی، دهانش آب افتاد و از دوچرخه🚲 پرسید:
✅ «چرا اینجا اینطوریه؟!
یعنی اونا واقع بستنی هستن؟!»
دوچرخه خندید و گفت: «نه؛
اما فکرکنم همین نزدیکیها بتونیم
کلی بستنی قیفی خوشمزه با
طعم های موز 🍌و پرتقال 🍊پیدا کنیم».
💙 کاوه از تعجب 😳چیز دیگری نپرسید.
وقتی نزدیک دیوارهای شبیه بستنی🍦
رسید؛ جوانان مؤدب و مهربانی را دید
که به همراه چند کودک👨👦👦، مشغول
پذیرایی از میهمانان 🍱شهر بودند.
یکی از آنها با دیدن کاوه 🧑و
دوچرخه🚲، به سمتشان آمد
و خوش آمد گفت. از آن طرف
کودکی به کاوه بستنی 🍦تعارف کرد
او باورش نمی شد، آن همه بستنی
خوشرنگ را یکجا ببیند. کاوه
می خواست پول بستنی ها را
حساب کند؛ اما متوجه شد چیزی
همراهش نیست. کودک با دیدن
او لبخندی زد و
گفت: « نگران نباش، صلواتیه»..
با شنیدن این حرف، او یاد روزهای
نیمه شعبان افتاد که به همراه پدرش
و بچه های هیئت، صلواتی از مردم
پذیرایی می کردند، اما الآن به چه
مناسبتی آنها ایستگاه صلواتی راه
انداخته بودند؟
┄┅═✧⭐️🌹⭐️✧═┅┄
#ادامه_دارد
25.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ماجراهای_طنز_سید_کاظم_امیر_حسین
#قسمت_سوم
بابا این چه مملکتیه شما آخوندا ساختین یه دختر سالم توش نیست😡😡😅😅
اصلا نمی تونیم ازدواج کنیم😫
چرا نمیذارین دختر و پسر آزاد باشن🤠🥳
این داستان: جامعه فاسد شده؟ 😫
@azkhane_takhoda
رادیوکلبه قسمت سوم.mp3
زمان:
حجم:
8.09M
#رادیو_کلبه😍
#قسمت_سوم
طرف از بابل زنگ زده میگه من ۱۹ ساله چطور ازدواج کنم؟؟🤔
شما مملکت خراب کردین🧐
سیدکاظم اولش متوجه نمیشه ولی بعد روشو کم میکنه😁
@azkhane_takhoda
@arameshemandegarAudioMix_29-11-23_08-56-23-313_29-11-23_08-56-26-220.mp3
زمان:
حجم:
19.22M
🟢جذابیت در سکوت و کلام
🟡سکوت ۴ گانه
🟢جذابیت زنونه
#قسمت_سوم👇
سرکار خانم صدیق
https://eitaa.com/joinchat/2345009355C328caf3c0e