از خــانــه تــا خــدا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانتشیرین 📌#قسمتچهارم 🔵 دو روز از خوشحالی گریه می کردم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمتپنجم
❤️ #دوستمداشت
🔵 با تمام دستپاچگی که در مصاحبه
داشتم و در کمال ناباوری #قبول شدم.
مادرم خبر قبولی را بهم داد و از ادب
آقای پشت تلفن کلی تعریف کرد.
🔶 باید در هفته سه روز برای انجام
کارهای دفتری به شرکت می رفتم .
اولین روز کاریم مادرم هم با من آمد و
کلی #نصیحتم کرد و من بدون توجه به
عمق حرفهایش فقط با سر تأیید
می کردم. کارم در شرکت ساده بود .
🔻حقوق کمی داشتم اما برای من
#غنیمت بود. از آنجایی که روابط عمومی
خوبی داشتم خیلی سریع با بقیه ی
کارمندان شرکت که همگی خانم بودند
ارتباط برقرار کردم. همه چیز بر وفق
مرادم بود به جز یک مورد و آن هم روبرو
شدن با #جنابمدیر بود.
کلا از طرز نگاه و رفتاری که داشت
خوشم نمی آمد. سرد و مغرور به نظرم
می رسید،کم حرف بود و شاید بشه گفت
کمی منزوی ... در بحث ها و صحبت
های خودمانی شرکت نمی کرد .
از هر اتاقی که می گذشت صدای خنده
ی خانمها #قطع می شد .
🔵 یک مرد قد بلند و لاغر اندام ، رنگ
پوست او سبزه بود با موهایی پر کلاغی
که چندین تار موی سفید روی شقیقه
اش نمایان بود .اما انصافا متبحر بود و
#منصف و هوای کارمندانش را داشت ،
برای همین هم کارمندانش با احترام
خاصی که توأم با کمی ترس باشد با او
رفتار می کردند . اما من در کنارش
احساس #آرامش نمی کردم .
❤️ کم کم رفتارش با من متغییر شد ...
حدودا سه ماه از کار کردنم در شرکت
می گذشت ، دیگر دستش کاملا برایم رو
شده بود ، مسعود به من #علاقه داشت
#ادامهدارد