از خــانــه تــا خــدا
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_ششم زمین از لرزیدن ایست
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هفتم
پشت یک وانت که کلی وسیله بار زده بود سوار شدیم.
چادرم خاکی خاکی بود ، با حال نزار یکجای تنگ گوشه وانت خودم را جا کردم ، مرتضی بالای سرم روی بار نشسته بود و باد به صورتش میخورد ، حال اشک ریختن هم نداشتم فقط خیره بودم و تصویر پدرم از جلوی چشمانم رد نمیشد ، چقدر بی خبری سخت بود.
یک ساعتی راه پیچدرپیچ طی شد ، حالت تهوع داشتم و خداخدا میکردم این زمان به پایان برسد .
پیشازظهر به روستا رسیدیم حجم آوار و ویرانی بهحدی بود که نه کوچهای مانده بود و نه راهی .
دوتا ماشین نیروهای امدادی مستقر بودند و مردم مشغول آواربرداری ، کنار قبرستان هم عدهای مشغول شیون .
مرتضی پیش افتاد ...
پشت سرش افتان و خیزان میرفتم
حواسش به من بود که زمین نخورم ...
به اولین آشنا که رسیدیم مرتضی سراغ پدرم را گرفت ، از صحبتهای آنها چیزی متوجه نمیشدم فقط دیدم که مرتضی سر تکان داد و متأثر شد...
روی زمین پهن شدم هیچ توانی برای ایستادن نداشتم ، با همه توانم فریاد زدم:
باباااا
مرتضی به سمتم دوید :
_آب بیارید ...
آب بیارید ...
صدایش را گنگ میشنیدم :
_طیبه طیبه جان!!!
به خدا هیچی نشده
آب به صورتم میپاشید چشمهایم را بهزحمت باز کردم چند نفر دورم جمعشده بودند با دستهایم یقهاش را گرفتم :
+مرتضی بابام کجاست ؟؟!!!
_ این آبو بخور...
خوبه به خدا ...
خوبه داره میاد اینجا ...
+دروغ میگی...
بابام مرده حتماً ...
مرتضی دروغ میگی...
از دور صدایش را شنیدم ...
خودش بود :
+مرتضی...
آهای مرتضی ...
بهشدت مرتضی را کنار زدم و دیدمش ...
پدرم خاکآلود به سمتم میآمد...
خدایا شکرت یکی از زیباترین لحظات عمرم را در آن دم حس کردم ، آغوش پدرم امنترین جای دنیا بود در حین بوسیدن پدرم دیدم که مرتضی سجده شکر میکند.
بعد از دو روز بالاخره نفسم به ریههایم رسید.
نیم ساعتی به گفتوگو پرداختیم و بعد با مدیریت بابا ما هم مشغول امدادرسانی شدیم.
ساعات و روزهای سختی بود ، در روستای کوچک و تقریباً خالیازسکنهی ما حدود پانزده نفر کشتهشده بودند ، زخمی هم کم نبود بحث اسکان موقت ، غذا ، دارو و درمان ، دنیای کار بود و خدا را شکر پدرم مرد روزهای سخت ، اوضاع را مدیریت میکرد.
از زرنگی مرتضی کیف میکردم مثل پدرم دقیق و کاربلد بود ، کاری و با غیرت زحمت میکشید و مهربانانه به مردم خدمات میرساند.
سه روز سخت را پشت سر گذاشتیم تا آن شب که زندگی من و مرتضی وارد فاز جدید خود شد ...
#ادامه_دارد ...
❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤