eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
742 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
از خــانــه تــا خــدا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت‌شیرین 📌 #قسمت‌سوم #شیرین‌دختر‌دهه‌ی‌شصت 🔵 اول دهه ی 60 در
‌ 🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 🔵 دو روز از خوشحالی گریه می کردم چون پرداخت دانشگاه آزاد کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم چه زحمتی را متقبل شده است . 🔴 دانشگاه اما دیگری بود ، انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم . گذشته به یکباره برداشته شده و من خود را وسط جریانی می‌دیدم که آمادگی برای رویارویی با آن را نداشتم 🔶 با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر دانشگاه را طی می کردم ، بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین بار فقط برای روز عروسی صورتشان را تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می داشتند. یادم هست ترم های اول درس می خواندم ، می خواستم با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را ڪنم . 🔻با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی که داشتم ، با همه سریع برقرار می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و آمد بودم .فرز و سریع و زرنگ ... گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت کسی‌که‌برایم آنهانبود ⚪️ ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک خصوصی مراجعه کردم . شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ، اگر می شدم حداقل کمک خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم . 🟢 کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل بودن برایم حس لذت بخشی داشت و میل به کسب درآمد ی خوبی برایم بود. 💙 خانم منشی نسبت به دهه ی 70 آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن به تن داشت و موهایش از زیر روسری مثل یک توپ دیده می شد . با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع شد ... تجربه ای در اینجور کارها نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در کلامم موج می زد. 🔵 همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم را پایین می انداختم ، میان مصاحبه چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از طرز نگاهش خوشم نیامد ... احساس می کردم با لبخند گوشه لبش در حال به من است ... ❤️ ولی صدایش ، صدای داشت ... ✅ بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز می افتاد کلی دستم می انداخت و می خندید و من آن روز نمی دانستم این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر خواهد داد... ... ࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ 🏡 @azkhane_takhoda 🕋