از خــانــه تــا خــدا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانتشیرین 📌 #قسمتسوم #شیریندختردههیشصت 🔵 اول دهه ی 60 در
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانتشیرین
📌#قسمتچهارم
🔵 دو روز از خوشحالی گریه می کردم
چون پرداخت #شهریه دانشگاه آزاد
کار ساده ای نبود و می دانستم پدرم
چه زحمتی را متقبل شده است .
🔴 دانشگاه اما #فضای دیگری بود ،
انگار وارد یک کشور دیگری شده بودم .
#محدودیتهای گذشته به یکباره برداشته
شده و من خود را وسط جریانی میدیدم
که آمادگی برای رویارویی با آن را نداشتم
🔶 با وسیله نقلیه مینی بوس مسیر
دانشگاه را طی می کردم ، #چادری
بودم ، صورتم خیلی پر مو نبود اما دست
نخورده و کاملا دخترانه وارد دانشگاه
شدم ، در فرهنگ آن زمان دخترها اولین
بار فقط برای روز عروسی صورتشان را
تمیز می کردند و ابروهایشان را بر می
داشتند. یادم هست ترم های اول
#خیلی درس می خواندم ، می خواستم
با نمرات خوبم زحمات پدر و مادرم را
#جبران ڪنم .
🔻با توجه به روابط عمومی خیلی خوبی
که داشتم ، با همه سریع #ارتباط برقرار
می کردم ، فعال و سرحال و همیشه بین
کلاسها ، کتابخانه و غذاخوری در رفت و
آمد بودم .فرز و سریع و زرنگ ...
گاهی هم نیم نگاهی به پسرهای
همکلاسی می انداختم اما هیچ وقت
کسیکهبرایم #جذابباشدبین آنهانبود
#اولیندیدار
⚪️ ترم چهار بودم که به پیشنهاد یکی از
دوستانم به عنوان کار پاره وقت به یک
#شرکت خصوصی مراجعه کردم .
شرکت در یک آپارتمان جمع و جور بود
و مسیر رفت و آمد خوبی داشت ،
اگر #استخدام می شدم حداقل کمک
خرجی برای شهریه دانشگاهم بودم .
🟢 کلا کار کردن را دوست داشتم ، شاغل
بودن برایم حس #استقلال لذت بخشی
داشت و میل به کسب درآمد #انگیزه ی
خوبی برایم بود.
💙 خانم منشی نسبت به دهه ی 70
آرایش غلیظی داشت ، مانتویی روشن
به تن داشت و موهایش از زیر روسری
مثل یک توپ دیده می شد .
با دیدن او ناخود آگاه چادرم را جمع تر
کردم ، چند دقیقه بعد به اتاق #مصاحبه
هدایتم کردند . مردی حدودا 30 ساله
پشت میز نشسته بود . مصاحبه شروع
شد ... تجربه ای در اینجور کارها
نداشتم فقط سعی کردم با اعتماد به
نفس پاسخ بدهم اما دستپاچگی در
کلامم موج می زد.
🔵 همیشه موقع صحبت با نامحرم سرم
را پایین می انداختم ، میان مصاحبه
چند باری به آقای مدیر نگاه کردم اما از
طرز نگاهش خوشم نیامد ...
احساس می کردم با لبخند گوشه لبش
در حال #تمسخر به من است ...
❤️ ولی صدایش ، صدای
#آرامشبخشی داشت ...
✅ بعدها "مسعود" هر وقت یاد آن روز
می افتاد کلی دستم می انداخت و
می خندید و من آن روز نمی دانستم
این مصاحبه سرنوشت مرا به کل تغییر
خواهد داد...
#ادامه_دارد ...
࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🏡 @azkhane_takhoda 🕋