5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰بین حق و باطل چهار انگشت فاصله است.
↩️خطبه ۱۴۱
#امام_علی
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
🍃🌸🌸🌸💚#طعم_شیرین_خدا ✅ #خلاصهی_درس_اول: چطوری میشه خدا رو فراموش کرد؟ کسی میدونه؟ 🍃🌸🌸🌸 ⁉️ مگه
🍃🌼🌼🌼
✅ #خلاصه_درس_دوم:
تا حالا شنیدید کسی عبادت کنه برای دنیا؟
🍃🌼🌼🌼
• دنیا واقعاً برای ما جدّی شده،
• مردم برای ما جدّی شدن،
• «خود»مون رو خیلی جدّی گرفتیم.
• هر چی خدا داد کشید که دنیا بازیچه و سرگرمیه، نفهمیدیم.
❌ به همون اندازهای که دنیا برامون مهم شد، خدا توی زندگیمون کماهمیت شد.
⬅️ تا جایی که حتی کارایی رو که اصلشون خداییه، به قصد و نیت دنیا انجام میدیم.
❓تا حالا به سکوتمون، فریادمون، ناراحتیامون، خوشحالیامون، حِلممون، عصبانیتمون و ... دقت کردیم تا ببینیم رنگ خدایی دارن یا نه؟
🔺مثلا ما خوشحال میشیم؛ اما نه برای این که اماممون خوشحال شده، برای این که کیف کردیم و خوشحال شدیم.
❗️خیلی وقتا ما توی کارامون اصلاً توجهی نداریم به این که اماممون چه حسی داره یا خدا چه نگاهی به ما داره.
👆وقتی این توجه از بین میره، همین عبادتا و نماز و روزهها آروم آروم، حجاب میشه.
☑️این که یه عالمه نمازخونِ بیخدا داریم دلیلش همین بی توجهیه. از معبود غافل شدن و به عبادت توجه کردن.
‼️عبادتی که بدون توجه به معبود باشه، به آدم نشاط نمیده.
▫️وقتی که قرآن میخونم و احساس میکنم کسی که همۀ زندگیمه، الآن داره به من لبخند میزنه، این عبادت بهم نشاط میده؛
▫️امّا وقتی عبادت بدون این توجه انجام میگیره، یه بازیه، خم و راست شدنه، لب تکون دادنه، یه عادته.
برای همینم به آدم نشاط نمیده.
📛چقدر بده عاقبت کسی که خیال میکنه آدمِ با خداییه؛ امّا وقتش که میرسه، میبینه تنها چیزی که نداره خداست.
🔰بیاید توجهمون رو به دنیا کم کنیم.
• وقتی که اماممون ناراحت نیست و ما ناراحتیم، یعنی دنیا زده شدیم.
• وقتی اماممون خوشحال نیست و ما خوشحالیم یعنی دنیا زده شدیم.
• وقتی چیزی که برای اماممون مهم نیست، برای ما بااهمیته یعنی دنیازده شدیم.
• وقتی فکر و ذهن اماممون به چیزی مشغوله که ما ازش غافلیم، یعنی دنیا زده شدیم.
❌بعضی از ما مذهبیا توی دنیازدگی، از خیلی از آدمایی که به ظاهرشون میاد که بیشتر دنیا زده باشن، جلو زدیم.
#خلاصه_درس_دوم
@azkhane_takhoda
➖➖➖🍃🌼🌼🌼🍃➖➖➖
🌼 اینم پیدیاف درس دوم، برا کسایی که دوست دارن متن کامل درس رو بخونن:
👇👇👇👇👇
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سوم
عمه فاطمه برای من بوی مادر ناشناخته ام را میداد .
کودکی من با قصههای شبانهی پدر ، پچپچهایش با آقاسید ، کارهای انقلابی ، نگرانیهای همیشگی مامان معصومه ، آرامش عمه فاطمه و البته بازی با مرتضی و بعدها با خواهر و برادرم سپری شد ...
همیشه عمه فاطمه را با کتاب میدیدم پدرم هم چند قفسه کتاب داشت که گهگاهی اسباببازی من میشدند .
بچهی بسیار کنجکاوی بودم ، با سوالات زیاد مامان معصومه را کلافه میکردم اما پدرم با لذت و غرور به همه میگفت :
+طیبه خیلی باهوشه...
و با حوصله پاسخ همه سوالات عجیب و غریبم را میداد .
تا پیشاز مدرسه خواندن و نوشتن من تکمیلشده بود، گاهی پدر و گاهی هم عمه فاطمه به من درس میدادند.
با شروع جنگ پدرم کار کارگری در کارخانه را و آقاسید هم درس حوزه را رها کرد و هر دو به سپاه پیوستند .
روزهای تنهایی معصومه خانوم و عمه فاطمه برای هشت سال شروع شد .
هشت سال پدر نداشتیم هرچند ماه در میان میآمد و سری میزد نامه زیاد مینوشت و گاهی از مخابرات با او تلفنی صحبت میکردیم و من همیشه پشت گوشی اشک میریختم .
دوری پدرم را با حرفهای عمه فاطمه تحمل میکردم همیشه به من و مرتضی میگفت:
+ پدرهای شما قهرمان هستند ...
برای من که پدرم همیشه قهرمان بود اما این جبهه رفتنها باعث شده بود بیشتر از قبل برایم عزیز شود ، درونا برای داشتن همچو پدری احساس فخر میکردم .
در همان سالها معصومه خانم و عمه فاطمه هرچه طلا داشتند فروختند و دو خانه قسطی کنار هم در کرج خریدند ، حتی روز اسبابکشی هم مردها نبودند ، آقاسید آدرس منزل جدید را از روی نامه عمه فاطمه پیدا کرد و چند روز بعد هم پدرم آمد چه روزها و شبهایی میشد وقتی پدرها در خانه بودند ، زنهای خانه شکفته میشدند و صدای خنده همه بلند بود اما روزها و ماههایی که پدرها نبودند همهچیز فرق داشت نگرانی در چشمان مادران موج میزد و گاهی بیحوصله میشدند و گاهی بههم دلداری میدادند .
عمه فاطمه به معصومه خانم خواندن و نوشتن یاد داد و او با ذوق فراوان برای سلامتی پدرم قرآن میخواند .
خواهرم هدیه و برادرم حیدر هم در همین فضا بزرگ شدند.
در تمام دوران تحصیلم بهترین شاگرد مدرسه و منطقه بودم ، بهترین انشاها را مینوشتم و به خاطر کتابهای زیادی که میخواندم همهجا حرف برای زدن داشتم .
پدرم هر بار که میآمد اعتمادبهنفس را در من تزریق میکرد و میرفت ، با حرفهایش ، تایید کردنهایش، برقی که در نگاهش بود و همه اینها مرا وامیداشت تا بیشتر مطالعه کنم بیشتر بدانم تا برق تأیید بیشتری را در نگاه پدر ببینم.
تابستان سال شصت و چهار مرتضی تازه نوجوان بود و من در پایان کودکی ، تازه تکلیف شده بودم و همهجا سفتوسخت روسریام بر سرم بود طبق معمول عصرها در کوچه با بچهها مشغول بازی بودیم ، معصومه خانوم بچهها را حمام نمره برده بود ، وسط بازی دیدم از سر کوچه دارند میآیند ، برای کمک و رسیدن به مامان معصومه با مرتضی مسابقه گذاشتیم من بقچه را گرفتم، مرتضی یکی از بچهها را بغل کرد چند قدمی بیشتر نیامده بودیم که صدای چند نفر با لباس سربازی توجه ما را جلب کرد با تکه کاغذی در دست دنبال آدرس میگشتند ، یک نفر با دست نشانشان داد:
_ منزل آقاسید اون خونه در کوچیکه س که درخت انگور داره
سربازها از ما رد شدند و زودتر از ما زنگ زدند من و مرتضی و معصومه خانم بههم نگاه کردیم هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای یا زهرای عمه فاطمه بلند شد بقچه و بچهها رها شدند .
شهادت آقا سید خبر سنگینی بود
بیتابیهای عمه با معصومه خانم همه ما را به گریه انداخت کل کوچه جمع شدند ، طاقت حال عمه فاطمه را نداشتم ، سیاهی زده شد و سیاهپوش شدیم ، از روستا عمهها و عموها و خانواده آقاسید آمدند ، مادربزرگ و پدربزرگم هم بودند.
روز تشییع پیکر قیامتی بود پدرم را میدیدم بر سر قبر رفیقش اشک میریخت و ترکی روضه امام حسین (ع) میخواند عمهام چادرش را روی سرش کشید ، من از مرتضی جدا نمیشدم در سکوت کنارش بودم و وقتی گریه میکرد بغلش میکردم برایش از اجر شهادت میگفتم ، مثلاً میخواستم دلداریش بدهم ...
وقتی همه از قبرستان رفتند چندنفری از رفقای پدرم گفتند ما میمانیم برای انجام کارهای مستحبی ، من و مرتضی هم ماندیم ، آفتاب تیزی بود همینطور که روی خاکها نشسته بودیم روسریام را محکمتر گره زدم برا اینکه حرفی زده باشم رو به مرتضی گفتم:
_ تو حالا دیگه پسر یک شهید شدی، مرتضی خوش به حال بابات ...
مرتضی درحالیکه رو به قبر پدرش ماتش برده بود خیلی جدی گفت:
+ طیبه منم باید شهید بشم مثل پدرم تا باز ببینمش .
اینقدر این حرف را جدی گفت که ترسیدم :
_خنگ نشو همه که نباید شهید بشن تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره باباتو میبینی...
بعد از شهادت آقاسید رابطه من با عم
ه و مرتضی عمیقتر شد ، بیشتر خانهی آنها بودم حواسم به اوضاع خانه و حتی غذا خوردن مرتضی و عمه بود.
بیشتر از سنم میفهمیدم ، ادای معصومه خانم را درمیآوردم جارو را خیس میکردم و خانه کوچک را جارو میزدم.
مهمان که میآمد چای خرما میگرفتم ، بچه ها را ساکت میکردم ، بی حوصلگی های عمه را تحمل میکردم .
هرچه شد از همان روزها شد...
از همان شبها ...
که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار میماندم تا تنها نباشد .
گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش قرآن میخواندیم.
نصفه شبها گرسنه میشدیم و یواشکی در آشپزخانه غذا خوردنی میگشتیم.
مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار میشد و ترکی میگفت :
+یاتوی اوشاخلار
بعضی وقتها هم سر مسئله پوچی ریز میخندیدیم.
همه این اتفاقات باعث شد بین من و مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی خواهری و برادری.
پایان کودکی من آغاز حس عمیق با پسری بود که از همه کس به او نزدیکتر بودم.
استاد به استکان چای که مقابلش گذاشتند خیره شد ، نگاهش در سکوت و در دوردستها جا مانده بود .
_خب میفرمودید ...
با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد:
_نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه بقیهاش بمونه برای فردا انشاءالله.
ازشون تشکر کردم ، علیرغم میل باطنی بلند شدم وسایلم را جمع کردم زیر چشمی نگاهم به استاد بود که هنوز به استکان چایش خیره بودند. بیسروصدا با یک خداحافظی کوتاه از دفتر خارج شدم.
در راه خیلی حرفها در سرم میپیچید گوشیام را از حالت پرواز خارج کردم چند میس کال از آقای رضوی و نسرین داشتم ، به آقای رضوی گزارش دادم و خیالش را راحت کردم و بعد ماشین را کناری زدم و با نسرین تماس گرفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم.
با هم نتیجهگیری کردیم :
_حالا میشه فهمید یک زن قوی مثل استاد مقدم چطور به این قدرت رسیده، تو درسها و کتابها چقدر به اثر تربیت دوران کودکی تاکید شده حالا نمونه عینی اون رو میشه در زندگی استاد دید خانوادهای که درعین فقر و سختی مالی اما همیشه به فرزند خودشون عشق و امنیت دادند اعتماد به نفس که تو بچه تزریق کردند بذری بود که اون موقع کاشته شد و در بزرگسالی ثمر داد.
نسرین در تأیید حرفهایم گفت :
+برای ساختن یک شخصیت قوی حتما باید یه الگوی خوب تو بچگی براش ساخت پدر استاد ، عمهشون و آقاسید هرکدوم میتونستند وجهی از این شخصیت رو بسازن .
گفتم :
_ نقش نامادری را نباید فراموش کند بااینکه از جهات فرهنگی با این خانواده متفاوت بوده اما خب خودشو وفق داده و درواقع یهجورایی خونه رو از نظر روانی امن کرده ...
آن شب ویسها را پیاده کردم و همه چیز برای فردا آماده شد.
می دانستم فردا به جاهای خوب داستان زندگی خواهیم رسید ...
نگاه خیره استاد به استکان چای
تکرار اسم مرتضی ...
و لحن کلام استاد وقتی نام مرتضی را بر زبان می آورد ...
همه نشانه هایی بود تا من را برای شنیدن داستان مشتاق تر کند.
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀