eitaa logo
از خــانــه تــا خــدا
762 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
مـــا ایــنـجــا مــیخوایـم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 💝آرامش به سبک اسلامی 💑 همسرداری و مهارت زناشویی 🤱تربیت فرزند و لذت مادری 💫ارتباط با ما @mfater1
مشاهده در ایتا
دانلود
از خــانــه تــا خــدا
✅🌷#ویژه_برنامه_طنز_قاطی_پاتی_1😍😍 دیدین مشکل غم و گریه نبود حتی مشکل شون شادی مردم نیست😊 . مشکلشون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطور یک خبر خوب رو تبدیل کنیم به خبر چرک❓ این قسمت قاطی پاتی با آیه ای از قرآن خوشمزه شده🥰 آره مشکلات داریم ولی دست از امید به یکدیگه و استقامت و رفع دونه دونه مشکلات بر نمیداریم 😎 مشکل اقتصادی هم مثل مشکلات دیگه که به لطف خدا حل شد، اینم حل میشه در آینده نزدیک با افتخار ،ما سیاه نما نیستیم ، ما فقط تو کار سفید کاریم تا ظهور حضرت حجت @azkhane_takhoda
1_1094257494.pdf
1.91M
📖جزوه آداب و اوقات مناسب زناشویی در کلام معصومین علیهم‌السلام 📝پ.ن: نکات خوب و قابل توجهی جمع آوری شده👌 @azkhane_takhoda
⁉️چطوری به همسرمون احترام بذاریم؟🤔 1⃣ نحوه‌ی صدا زدن 🔶🔸لحن صدا زدن همسر و کلمه‌ای که براش استفاده می‌کنیم، یه پیام به همراه داره. اگه همسرمون رو با لفظ «خانم» یا «آقا» و لحنی محترمانه صدا کنیم، پیامی کاملاً متفاوت داره با زمانی که اونو بدون پیشوند «آقا» یا «خانم» و با لحنی سبُک، صدا می‌کنیم. 🔸بعضیا صمیمیّت رو با خُرد کردن شخصیّت، اشتباه می‌گیرن و برا این کارشونم توجیه الکی میارن.❌ 2⃣ شیوۀ درخواست‌ کردن 🔷🔹هر درخواستی رو می‌شه با لحن تحکّم‌آمیز و آمرانه مطرح کرد، ولی چه قدر خوبه اگه همین درخواست رو با لحن دوستانه و همراه با خواهش بیان کنیم.😊 🔹مثلاً اگه تشنه هستیم، می‌تونیم به همسرمون بگیم: «یه لیوان آب بیار»، ولی نوع دیگه‌ی درخواست اینه که بگیم: «عزیزم، اگه امکان داره یه لیوان آب به من بده».👍 ✅ لحن تحکّم‌آمیز، غیرمحترمانه است ولی ادبیات خواهشی، پیام احترام‌آمیزی را به همراه دارد.😇 @azkhane_takhoda
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 حال عجیبی داشتم ... حال شرمندگی و حق‌به‌جانبی توأمان با من بود. به اندازه هزارم ثانیه چشم در چشم شدیم سریع سرش را پایین انداخت ... مرتضی محجوب من... چند لحظه نگاهش کردم در این یک‌سال خیلی تغییر کرده بود به نظرم ده سال بزرگ‌تر و مردتر می‌آمد. _ کمک نمی‌خواید با این جمله مرتضی به خودم آمدم + نه ممنون خوبه همه‌چیز _ باشه پس من میرم به سمت در حرکت کرد ... من نبودم یک نفر دیگر از وجودم صدایش زد: + مرتضی !!! برگشت گرهی در ابرو داشت : _بله بفرمایید +من ... من ... باید باهات حرف می‌زدم اما خوب نشد ... با همان اخم گفت : _ مهم نیست صحبتی نداریم دیگه... + اما من دارم باید دلیل کارم رو بدونی ... چند قدم به سمتم آمد و خیره نگاهم کرد با کمی خشونت گفت : _علاقه‌ای به شنیدنش ندارم... یک لحظه از هیبتش ترسیدم ... اما شباهت عجیبش در آن لحظه به پدرم مرا مسحور کرد... وای خدای من مرتضی روزبه‌روز بیشتر شبیه پدرم می‌شد ... بی‌اختیار گفتم : چقدر شبیه بابام شدی مرتضی... با این جمله من از عصبانیت سرخ شد شنیدم که زیر لب گفت: _ لااله‌الاالله ... به سمت دررفت برگشت از ریختن اشک‌هایش ابایی نداشت ، با تکان دادن انگشت اشاره به سمتم آمد... از ترس چند قدم عقب رفتم ... _ببین طیبه منو با اسم دایی تحریک نکن یک‌بار برای همیشه بهت می‌گم نه دیگه برام مهمی ... نه میخوام دلیل خیانتت رو بدونم... و نه می‌خوام که ببینمت ... برو با همون امیر میلیونر خوش باش ... تو ارزشت همون مرد مشروب‌خور و زن‌باره است که... دیگه هیچچچی نشنیدم... چشم‌هایم سیاهی رفت و ... روی صورتم آب می‌پاشید : طیبه... طیبه... خوبی ؟؟ غلط کردم پاشو... صورتش را از نزدیک می‌دیدم خدایا این مرد همین سال گذشته همسرم بود و حالا یک نامحرم به خودم آمدم چادرم را صاف کردم و روسری‌ام را کشیدم جلو و با صدای آهسته گفتم : +خوبم ... با خجالت گفت : _چیزی می‌خوای بیارم برات... + نه ممنون.. _ ببخشید ... به خدا نمی‌خواستم ... +می‌دونم ... حقمه... این حرف‌ها را باااید بشنوم با حال استیصال نگاهش کردم : + ولی مرتضی تو از هیچی خبر نداری پس قضاوتم نکن ... سرش پایین بود و فکر می‌کرد . +حالم خوب نیست مرتضی تو دیگه داغ منو بیشتر نکن ... مغبون گفت : _کاری از دستم برات برنمی‌آیند... بلند شد ... _اگه خوبی من برم خوبیت نداره این‌جا باشم +آره خوبم برو ... به سمت در رفت ... ایستاد... برگشت... می‌خواست چیزی بگوید اما پیش دستی کردم با التماس گفتم : +حلالم کن مرتضی ... تورو به خونِ بابای شهیدت تورو به روح بابام حلالم کن ... گیر افتاده بودم ، پای آبروی بابام و آینده بچه ها در میون بود ... حلال کن منو مستقیم نگاهم کرد ... سکوت ... آهی کشید و سری تکان داد و گفت : _حلالت باشه طیبه ... طیبه حال بدت رو با مامان فاطمه تقسیم کن اون یه مادر و معلم خوبه برات زندگیتو درست کن... تو حالا زن اون مرد هستی... صاحب زندگی شدی... پس بسازش ... چقدر این جملات را برادرانه برایم گفت و بعد سریع رفت. تمام شدم... من همان‌جا در همان مسجد تمام شدم. بقیه مراسم مثل همیشه برگزار شد ، یخ مرتضی هیچ‌وقت باز نشد ، هیچ‌وقت جایی‌که من بودم حاضر نمی‌شد اما به توصیه او به عمه فاطمه پناه بردم و زندگی‌ام وارد فاز جدیدی شد ... ...
✍جهــــان یک خانه 🏠 و خـداونـد صاحب آن است. ما خیره به در و دیــوار خانه ایم، درحالی که صــالحیــن مشغول تماشای صاحب خانه اند. ، آیت‌الله حائری شیرازی ره 💫 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⋞💛🌤⋟ هرکس در هوای تو نفس کشید، آرام شد هرکس دل به یاد تو داد، جان گرفت هرکس نام تو را برد، عزیز شد اتصال با تو، اتصال با تمام خوبیهاست اتصال با تو، برکت است، زندگی است اتصال با تو، تمام خیر است✨🌿'!.. 『 اَلسـلامُ‌عَلَيْـكَ‌اَيُّہاالاِْمـامُ‌الْمَاْمـوُنُ‌✋🏻 』 🌤⃟🔗¦↫✨ صبحتون بخیر الهی دلتون شاد الهی لبتون خندون الهی آمین @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
35.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️روزمان را 💖 امروزهم‌نعمت‌خداست 💖 💖 قــــدرش‌ را بـــدانــیــم 💖 ☀️صفحه‌امروز: ۱۴_سوره‌بقره آیه۸۹تا۹۳ @azkhane_takhoda
🍂درختا رو ببین دارن ریز ریز جوونه میزنن🎋 داره اروم اروم سبزمیشه🍃 باد رو ببین🌬 دست ابرها روگرفته وداره غبار از دل اسمون میشوره🌧 ❣دل تو که سخت‌تر از زمین، بی برگ‌تر از درخت‌ها و غبارگرفته‌تر از این هوانیست!! 💖خدای تو خدای جوونهاست 💞دلت روبسپار دست خدایی که زنده کردن هر بی جانی در اراده اوست... دلت که مرده باشه کافیه خدا یک نفس درونش بدمه☺️ خدایا مرسی ازاینکه حواست بهمون هست ومارو تنها نمیزاری🙏 @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🌸🌸 ✅ خلاصه‌ی : به نظرتون می‌شه با خدا بود و ناامید بود؟ 🍃🌸🌸🌸 ☑️ داریم در بارۀ این صحبت می‌کنیم که اگه خدا رو بزرگ ببینیم چی می‌شه؟ ▫️مخلص می‌شیم، ▫️به خدا اعتماد می‌کنیم، ▫️ترس توی وجودمون از بین می‌ره و آروم می‌شیم ▫️و‌ روی وعده‌های خدا حساب باز می‌کنیم. ✅ توی این درس می‌خوایم بریم سراغ یکی دیگه از آثار بزرگ دیدن خدا که در اصل از نتایج اعتماد به وعده‌های خداست. ❇️ وقتی کسی روی وعده‌های خدا حساب باز کرد،‌ با ناامیدی غریبه می‌شه. ❗️یقین داشته باشید به میزان ناامیدی‌ای که توی وجود هر کسی هست،‌ به همون اندازه کُفر، تو وجودش رخنه کرده. ‼️بعضیا ناامیدی رو طوری معنا می‌کنن که انگار فقط به کسی ناامید می گن که از بخشش گناهانش ناامید باشه. ▫️یعنی یأس از رحمت الهی رو به ناامیدی از بخشیده شدن گناها ترجمه می‌کنیم. ⁉️کی گفته ناامیدی‌ای که دین باهاش مشکل داره، فقط همین نوع از ناامیدیه؟ ⬅️ خدا اصرار داره ناامیدی رو اختلال در بُعد اعتقادی ما معرفی کنه؛ نه صرفاً یک مشکل اخلاقی. ⛔️از نظر خدا کسی که ناامیده، توحیدش مشکل داره. ❓حالا کدوم قسمت از توحیدش می‌لنگه؟ همون قسمتی که خدا می‌خواد ما بارها و بارها تکرارش کنیم: 🔰بزرگی خدا. ❌حواسمون باشه که شیطون اینجا برای من و شما یه دام پهن کرده؛ • ما رو ناامید می‌کنه به اسم ناامیدی از خویش. • از خدا ناامیدیم؛ ولی خودمون رو گول می‌زنیم و می‌گیم از خودمون ناامیدیم. ‼️فرق کسی که از خودش ناامیده با کسی که از خدا ناامیده خیلی واضحه. • اونی که به خودش نگاه می‌کنه و جز کوچیکی هیچی تو وجودش نمی‌بینه، از این که خودش بتونه به داد خودش برسه ناامید می‌شه؛ • امّا به خاطر این که به خدایی اعتقاد داره که بزرگه، خدایی که می‌تونه دست همۀ کوچیکا رو هر چقدرم که زیاد باشن بگیره،‌ همۀ وجودش می‌شه انگیزه برای شروع دوباره. ‌ ➖➖➖🍃🌸🌸🌸🍃➖➖➖ 🌸 اینم پی‌دی‌اف درس هفتم، برا کسایی که دوست دارن متن کامل درس رو بخونن: 👇👇👇👇👇
4870d2cdad-5ac4f11ac2fbb8cc008b4796.pdf
180.8K
به نظرتون می‌شه با خدا بود و ناامید بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 زیربنای هر فضیلتی آرامش هست. 🌹اگه زن و شوهری میخوان خونه ای پر از محبت و عشق و صمیمیت داشته باشن، ✔️اولین و مهم ترین چیزی که باید برای به وجود آوردنش تلاش کنن، "آرامش" هست. 💖🌷 🚸 بدون آرامش به هیچ لذت و عشقی نخواهید رسید. 🌺 زن و شوهر مهم ترین وظیفه خودشون رو آرامش دادن به همدیگه بدونن😌💖 شما به این موضوع دقت دارید؟! @azkhane_takhoda
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 امیر انتخاب من بود یا تقدیرم نمی‌دانم. جوان‌تر از آنی بودم که بازی‌های روزگار را درک کنم فقط می‌دانستم دوستش ندارم چون با من متفاوت بود ، اهل نماز نبود و چارچوب مرا نداشت ، مشروب مصرف می‌کرد و سیگار می‌کشید ، هر چند که شب عقد به من قول داده بود که هیچ‌وقت او را مست نخواهم دید . از حلال بودن کامل مالش هم مطمئن نبودم از بخشی که میدانم حلال است دین پدرم را پرداخت و آبروی پدرم را خرید و خانواده‌ام را حفظ کرد. ولی چیزی که مرا عذاب می‌داد عشق خالص امیر به من بود ، کاش دوستم نمی‌داشت و لااقل این‌همه مرا نمی‌خواست تا تکلیفم با او روشن می‌شد با این محبتهای امیر و حس دینی که به او داشتم فکر طلاق عذابم می داد. اما هیچ کدام از کارهایش نمی‌توانست یاد مرتضی را از ذهنم خارج کند و این سخت ترین قسمت ماجرای زندگیم بود. به توصیه‌ی مرتضی چند روز بعد از برگشتن به کرج با عمه فاطمه قرار گذاشتم و به دفترش رفتم ، به‌تازگی در دانشگاه آزاد تهران کار خود را شروع کرده بود ، برایش گل رز خریدم ، عمه با خوشحالی پذیرای من شد . جلسه اول برایش اشک ریختم و از دل‌تنگی بابایم گفتم ، علت ازدواج با امیر را هم شرح دادم. هیچکس جز امیر راز صیغه محرمیت من و مرتضی را نمی‌دانست آن روز هم نتوانستم آن را فاش کنم ، وسط صحبت‌ها این جمله عمه فاطمه برایم سخت بود : _طیبه چرا فکر می‌کردم تو هم مرتضایی منو می‌خوای ؟ حرفی برای گفتن نداشتم ... سرم را پایین انداختم ... + خواستن مرتضی یک چیز بود و پرداختن بدهی بابا بابت تعاونی که از بین رفته بود یک چیز دیگه ، مبلغ این بدهی طوری نبود که کسی دوروبر ما از پسش بربیاد باور کنید من چاره‌ای جز اینکار نداشتم... _ باشه نازنینم ادامه نده... درکت می‌کنم هرچند که از معصومه ناراحتم که چرا بدون مشورت ما اینکارو کرد فقط چهار ماه از فوت پدرت گذشته بود که به یکباره خبر نامزدی تو و امیر رو به ما داد و باعث به وجود اومدن دلخوری شد ... بگذریم... حالا بگو چه کمکی از دست من برمی‌آید ... +عمه جانم من شرعاً و عرفاً همسر مردی هستم که عاشقانه منو دوست داره اما خیلی باهاش متفاوتم ، بنا به دلایلی هم الان نمیتونم و نمیخوام که ازش جدا بشم ، دلم می‌خواد حالا که سرنوشت من این شده حداقل طوری همسرداری کنم که فردای قیامت شرمنده بابا و مامانم و حضرت زهرا نباشم ... خجالت می‌کشم از این زندگی... زندگی‌ای که هیچ چیزش به من نمی‌آید... عمه آن روز برایم بابی را فتح کرد که تا این لحظه مفتوح ماند و با حرف‌هایش در آن جلسه و جلسات بعد سبک همسرداری و نوع نگاه مرا به زندگی تغییر داد مثل زمان کودکی‌ام که خواندن و نوشتن یادم می‌داد آن روز هم الفبای زندگی را برایم معنا کرد به توصیه عمه در فرصت باقیمانده درس‌هایم را جمع‌بندی کرده و در کنکور رشته‌ی روان‌شناسی قبول شدم امیر کل خانواده‌ها را سور داد و برایم ماشین شخصی خرید . طبق فرمول‌هایی که عمه یادم داد رفتارم را با امیر تغییر دادم ... سخت بود ... اما شد. هیچ‌وقت عاشقش نشدم اما با او حس‌هایی را تجربه کردم که کم‌کم راه زندگی مرا نمایان کرد من و امیر سیری را شروع کردیم که تعریف مجدد آن برایم هم سخت است و هم شیرین ... فکر طلاق همان روزها از ذهن من پر کشید تا روزی که ... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در آخرین شب بهمن ✨میسپارمتان به 🌸اون کسی که تو دیار ✨بی کسی بین همه ی 🌸دلواپسی ها مونس ✨ و همدممان است 🌸شبتـون در پنـاه حق ✨به امیـد 🌸فـرداهایی بهتر @azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا