#سلام_امام_زمانم💚
عمری است
پریشان و گرفتارِ تواَم من
در فکرِ تو
وُ دیدنِ رُخسارِ تواَم من
✨ای شمسِ نهانْ
در پَسِ غیبت ، توکجایی؟
✨بی تابم و
مشتاقِ به دیدارِ تواَم من
أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج💚
💫✨🇮🇷✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا رهبری مشکلات رو حل نمیکنه⁉️
چرا رهبری با فساد ها برخورد نمیکنه⁉️
#رائفی_پور
❌نشر حداکثری| در نشر این پست کوتاهی نکنید❌
#پاسخ_به_شبهات_رهبری
#رهبر
#جهاد_تبیین
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۳۶
رفتار تو جوری بود که بعد از یک مدت دیگه کلا اون خواسته رو فراموش کردم. با اینکه ماهرخ دختر بزرگم بود ولی من همیشه روی تو حساب بیشتری باز می کردم.از اینکه توی این شهر یزرگ تنهایی زندگی کردی و گلیم خودتو از آب کشیدی به من ثابت کردی که درباره ات اشتباه نکردم.
مهتاب شوق و نیروی عجیبی توی دلش احساس می کرد. پدرش را خیلی دوست داشت. حدش معلوم نبود ولی شنیدن این حرف ها از زبان او برایش معنای دیگری داشت.
من اینقدر به تو ایمان دارم دخترم که می دونم حتی اگر منم نباشم می تونی از پس خودت و زندگیت بر بیای.
مهتاب احساس می کرد حالا می تواند یک کوه را هم به تنهایی جا به جا کند. محمد آقا بلند شد. مهتاب دلش می خواست جوری این محبت و مهربانی پدرش را جبران کند.
می خواین زنگ بزنم آقای اقبال بیاد دنبالتون.
نه مزاحمشون نشو خودم می رم.
فکر می کنم الان دیگه خونه باشه.
مهتاب خودش هم از پرویی خودش تعجب می کرد چه اصراری داشت به ماکان زنگ بزند. ولی انگار دلش راضی نمی شد پدرش را تنها توی این شهر غریب رها کند.دلیلش جز این چیزی دیگری نمی توانست باشد.
خوب زنگ می زنم اگر کار داشتن می گم نیاد.
محمد آقا قبول کرد.مهتاب موبایلش را برداشت و شماره ماکان را گرفت. در اخرین لحظه پشمان شد می خواست قطع کند ولی دیر شده بود. موبایل ماکان داشت زنگ می خورد.
**
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۳۷
شهرزاد به او لبخند زد. ماکان احساس کرد لبخندش هیچ تاثیری روی او ندارد و از این حالت چقدر خوشحال شد. صدای شهرزاد وسط فکرش پرید:
چی می خوری؟
ماکان نگاهش را از چهره او گرفت و موبایلش را توی دست چرخاند و نگاهی به ان انداخت و گفت:
هیچی. مگه نیامدیم حرف بزنی. خوب می شنوم.
برای یک لحظه چهره شهرزاد غمگین شد. ماکان سعی کرد به غم نگاهش زیاد توجه نکند. دوبار با موبایلش ور رفت و منتظر ماند. شهرزاد دست هایش را روی میز توی هم قلاب کرد و گفت:
من هیچ وقت تا حالا این حرف و به یک پسر نزدم. تو برام خیلی خاصی که دارم بهت این چیزارو می گم. خودم نمی دونم به چه دلیل دارم این کار و می کنم ولی دست خودم نیست.
ماکان بدون هیچ احساسی به رو میزی زل زده بود و فقط گوش می کرد. شهرزاد ولی نگاهش مستقیم روی چهره ماکان بود.
ماکان من دوستت دارم.
نگاه ماکان متعجب از میز رها شد و روی چهره شهرزاد ثابت ماند. شهرزاد که نگاه خیره او را دید باز هم لبخند زد و گفت:
من واقعا دوستت دارم. حسی که به تو دارم به هیچ کس تا حالا نداشتم. این حس اینقدر قویه که باعث شده بیام و جلوت بشینم و بهت اعتراف کنم.
ماکان هنوز شوک زده بود.این دختر درباره چی داشت صحبت می کرد.
اون قبلیا همه شون بالاخره یک اشکال داشتن. ولی تو...
مکث کرد و تو ی چشم های ماکان نگاه کرد:
ولی تو همه معیارهایی که من می خوام و داری و گذشته از اون حسی که به تو دارم برام تازگی داره. یه حس جدیده نمی دونم چطوری بگم که متوجه بشی.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۳۸
ماکان بالاخره از شوک بیرون امد و نفس صدا داری کشید. باید چیزی می گفت این سکوت اصلا معنای خوبی نمی داد:
ببین شهرزاد.
شهرزاد ملتمسانه به او گفت:
خواهش می کنم ماکان تو که زیاد با من نبودی. به من فرصت بده تا ثابت کنم واقعا چقدر دوستت دارم.
ماکان به چشم های شهرزاد نگاه کرد که لایه ای از اشک آنها را پوشانده بود. باورش سخت بود که این دختر شهرزاد باشد. دختری که فقط غرور و سرکشی توی نگاهش بود حالا با این چهره درمانده مقابل او نشسته و به عشق اعتراف می کرد.
لب هایش را تر کرد. ته دلش نمی خواست شهرزاد را از خودش برنجاند در صورتی که ابراز علاقه او هیچ تغییری در ماکان ایجاد نکرده بود و همین برای خودش عجیب بود.
شهرزاد ممنونم که به من اینقدر لطف داری...ولی...
ماکان..
صبر کن شهرزاد حرفم تمام شه.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۳۹
موبایل ماکان زنگ خورد و قبل از اینکه بتواند ان را بردارد. شهرزاد با سرعت برش داشت و گفت:
خواهش می کنم این یک ساعتی که با من هستی جواب نده.
موبایل همچنان زنگ می خورد. ماکان عصبی دستش را به طرف او دارز کرد و گفت:
لطفا موبایلم و پس بده.
شهرزاد هر چه احساس داشت توی صدایش ریخت. ماکان را همه جوره آزمایش کرده بود. تازگی ها متوجه شده بود که در برابر او نیرویی ندارد جاذبه های ظاهریش دیگر به چشم ماکان نمی امد و او دنبال راه دیگری می گشت تا او را به خود نزدیک کند.
ماکان خواهش می کنم.
ماکان کلافه دستی توی موهایش کشید و گفت:
به حرفات گوش می دم ولی لطفا گوشی مو پس بده شاید کسی کار مهمی داشته باشه.
صدای زنگ قطع شد و شهرزاد پیروز مندانه گفت:
هر کی بود پشیمون شد. و سریع موبایل ماکان راخاموش کرد. و بعد ان را به طرف ماکان گرفت.
ماکان گوشی را گرفت و گفت:
داشتم چی می گفتم؟
شهرزاد با هیجان ادامه داد:
تو که داشتی ناز می کردی. ولی من داشتم می گفتم به من و خودت یک فرصت بده.
لحن شهرزاد دیگر حالت خواهش نداشت. بیشتر دستوری بود. ماکان داشت فکر می کرد کی به او زنگ زده شاید سوری خانم نگران شده. اگر دوباره زنگ بزند و موبایلش خاموش باشد حتما سکه می کند.
بی اعتنا به حرف های شهرزاد که داشت از رویای با هم بودنشان می گفت موبایلش را روشن کرد. و آخرین تماس بی پاسخش را چک کرد.
نام مهتاب مثل شوک ناشی از برق فشار قوی او را از جا پراند. حرف توی دهان شهرزاد خشک شد:
چی شده ماکان؟
ماکان چند لحظه ای به نام مهتاب خیره شد. لبخند بزرگی روی لب هایش آمد. سرش را بالا گرفت و به شهرزاد که نگاهش پر از سوال بود خیره شد. لب هایش را تر کرد و گفت:
متاسفم خانم معینی. نمی تونم قبول کنم چون من خودم یک نفر دیگه رو دوست دارم.
بعد با سرخوشی صندلی را کنار زد و در حالی که شماره مهتاب را می گرفت به چهره بهت زده شهرزاد نیم نگاهی انداخت و گفت:
شب بخیر.
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۴۰
با هر بار بوق خوردن که ماکان جواب نمی داد. مهتاب مطمئن تر میشد که کارش درست نبوده. رسیدن به ترمینال زیاد هم کار سختی نبود. فقط کافی بود که پدرش از راننده تاکسی مسیر بعدی را سوال کند. یا اصلا با یک دربستی مشکلش را حل کند حالا گرچه پولش زیاد می شد ولی برای خودش راه حلی بود.
وقتی بعد از شش بار زنگ خوردن کسی جواب نداد. قطع کرد و رو به پدرش گفت:
جواب نداد فکر کنم. دستش جایی بند باشه.
من که گفتم زنگ نزن. خودم میرم.
بعد به سمت در اصلی به راه افتاد و گفت:
خوب دیگه من برم.
مهتاب حیران بود چطور درباره وضع خراب جیبش صحبت کند. حالا که قرار بود پدرش هم پیشش نماند اوضاع خراب تر میشد.
محمد آقا در آخرین لحظه دست توی جیبش کرد و کارت بانکش را از جیبش خارج کرد و به طرف مهتاب گرفت و گفت:
این پیشت باشه. اگر من تا پس فردا نیامدم خودت هر جا لازم بود حساب کن.
مهتاب در حال سکته کردن بود. پدرش کارتی را که ان همه پول به حسابش بود به دست او می داد؟ دهانش انگار خشک شده بود.
بابا...
محمدآقا لبخند زد.
توقع نداری که تو رو اینجا بدون پول تنها بذارم دخترم.
مهتاب دلش می خواست پدرش را بغل کند و زار زار گریه کند. لبش را گاز گرفت تا اشک هایی که توی چشمش جمع شده بودند پائین نریزد:
مرسی بابا.
محمد آقا خم شد و پیشانی دخترش را بوسید و گفت:
در اولین فرصت هم برو برای خودت لباس گرم بخر. این لباس ها برای زمستون مناسب نیست.
مهتاب با انگشت قطره اشک مزاحمی که داشت روی صورتش سر می خورد گرفت و گفت:
چشم بابا.
دیگه برگرد پیش مامانت گفتم اومدی.
چشم. رسیدین ترمینال به من خبر بدین.
باشه.
مهتاب چرخید تا برود که پدرش گفت:
مهتاب جان؟
مهتاب سریع برگشت و گفت:
بله بابا؟
ادامه دارد
برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۴۱
رسیدی یه زنگ به ماهرخ بزن. اون الان تنهاست اونجا کسی رو نداره.
چشم بابا. نگران نباشین.
خداحافظ.
خدا پشت و پناهتون.
مهتاب این بار ایستاد تا پدرش سوار تاکسی شد و رفت. مهتاب هم موبایلش را در اورد تا طبق قولی که به پدرش داده بود به ماهرخ زنگ بزند.
**
ماکان از در کافی شاپ که بیرون زد دوباره شماره مهتاب را گرفت. ولی هنوز مشغول بود. سرما تمام بدنش را لرزاند. با یک پیراهن توی ان هوای ناجور ایستاده بود. باید تا یخ نزده بود خودش را به خانه می رساند.
هنوز عزم نکرده بود که از خیابان عبور کند سر و کله شهرزاد پیدا شد. حسابی عصبی و به هم ریخته بود.
ماکان وایسا سر جات کارت دارم
ماکان سردش بود و فکرش را تماس مهتاب مشغول کرده بود و اصلا حوصله شهرزاد را نداشت. با بی حوصلگی برگشت و گفت:
فکر کردم حرفامون تمام شده.
شهرزاد طلب کار مقابلش ایستاد و گفت:
یعنی چی حرف می زنی و بعدشم پا میشی می ری.
ماکان موبایلش را گذاشت توی جیبش و هر دو دستش را توی جیبش کرد تا بلکه از سرمایی که هر لحظه آزار دهنده تر می شد جلو گیری کند. به چشم های شهرزاد نگاه کرد و گفت:
یعنی چی؟ یعنی تو نفهمدی؟ من فکر می کنم بدون هیچ کنایه و پرده پوشی و به صورت کاملا مستقیم بهت گفتم به یک نفر دیگه علاقه دارم. الان واضحه؟
ادامه دارد
#برایم_از_عشق_بگو
#قسمت۴۴۲
شهرزاد ناباورنه به جمله ای که در عرض این مدت کوتاه دوبار شنیده بود فکر کرد و با همان حرص و عصبانیت گفت:
ماکان برای اینکه منو رد کنی حرف مزخرف نزن.
ماکان به سمت او براق شد.
حرف مزخرف من می زنم یا تو دختره آویزون؟
شهرزاد وحشت زده عقب نشست:
من آویزونم؟
ماکان برایش مهم نبود که شهرزاد تا حالا کی بوده برای اون الان شهرزاد با مهسا و پارمیدا و هر دختری که تا حالا دیده بود یکی بود.
بله تو آویزیونی. وقتی نمیفی نمی نمی خوام ببینمت وقتی نمی فهمی هیچ علاقه ای از طرف من وجود نداره. وقتی بدون دلیل بلند میشی میای در خونه ما و مثل دخترای لوس و ننر منو تهدید می کنی می شی آویزون خانم شهرزاد معینی فهمیدی؟ و منم از دخترای آویزون متنفرم. مثل تو زیاد بوده تو زندگیم. حالا هم راهت و بگیر و برو.
شهرزاد با خشونت به سمت ماکان رفت:
تو می دونی من کی هستم؟ می دونی با کی داری حرف می زنی؟ فکر کردی خیلی نوبری؟ تو هم مثل بقیه آشغالی. می فهمی آقای اقبال آشغال ولی فکر نکن ولت می کنم کاری می کنم از دنیا اومدنت پشیمون بشی. تا حالا کسی دست رد به سینه شهرزاد معینی نزده بود ولی تو لیاقت منو نداشتی می فهمی؟ لیاقت نداشتی.
ماکان پوزخند زد و گفت:
تا نیم ساعت پیش که یه چیزای دیگه ای می گفتی. عین یه گربه ملوس نشسته بودی جلوی منو به عشقت اعتراف می کردی.
ادامه دارد