@@پندواندرزهای حکیمانه قرآن کریم @@
⚜حضرت موسي عليه السلام فقيري را ديد كه از شدت تهيدستي ، برهنه روي ريگ بيابان خوابيده است . چون نزديك آمد ، او عرض كرد :
اي موسي ! دعا كن تا خداوند متعال معاش اندكي به من بدهد كه از بي تابي ، جانم به لب رسيده است.
موسي براي او دعا كرد و از آنجا (براي مناجات به كوه طور) رفت .
# چند روز بعد ، موسي عليه السلام از همان مسير باز مي گشت ديد همان فقير را دستگير كرده اند و جمعيتي بسيار اجتماع نموده اند ، پرسيد :
چه حادثه اي رخ داده است ؟
حاضران گفتند : تا به حال پولي نداشته تازگي مالي بدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويي نموده و شخصي را كشته است.
اكنون او را دستگير كرده اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند !
###خداوند در قرآن مي فرمايد :
🔸 (اگر خدا رزق را براي بندگانش وسعت بخشد ، در زمين طغيان و ستم مي كنند) پس موسي عليه السلام به حكمت الهي اقرار كرد ، و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
ولو بسط الله الرزق لعباده في الارض
شوري : 27
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
+شهادٺیعنے؛
زندگےڪن،اما!
فقطبراےخدا..!🖐🏽
اگرشهادتمیخواهید
زندگےکنید
فقطبرایخدا..:)!"🌿
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از " اخبار روز مازندران "
@@پندواندرزهای حکیمانه معصومین علیهم السلام@@
#امام علی(علیه السلام)فرمودند:
به سبب غيبت مهدي(علیه السّلام) سردرگمي به وجود مي آيد
که گروهي گمراه مي شوند
و گروهي ديگر بر هدايت مي مانند.
📚بحار،ج ۵١، ص١١٨
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
#پارت61
❀--------------------------------------❀
با اعتماد به نفس به سمتش رفتم و ایستادم.
نگاه همه رو که روی خودم دیدم هول شدم.خوب سوگل جان میمردی به جای حرص خوردن چهار خط گوش میکردی که الان ضایع نشی؟
خودمو نباختم،ماژیک و برداشتم و در حالی که به شکل و شمایل عجیب قلب روی تخته زل زده بودم گفتم
_من به حرفای امروز شما گوش ندادم.الانم فقط میخوام نظرم و بگم.
آرمان خیره بهم گفت
_بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_به نظرم قلب ظالم ترین عضو بدنه!چون بعضی وقتا با تپیدن بیجا زندگی تو بهم میریزه.
صدای اووو ووو گفتن بچه ها بلند شد.
خیره به چشاش ادامه دادم
_اگه قلب نبود شاید هیچ وقت هیچ آدمی از احساس بیخودش ضربه نخورد.
یکی از پسرای دانشگاه گفت
_من مخالفم.قلب میتونه قشنگ ترین حس های دنیا رو بهت بده حتی عشق! عشق قشنگ ترین چیزیه که یه آدم میتونه تجربه کنه.
نگاهش کردم و گفتم
_حتی اگه غیر ممکن باشه؟
سر تکون داد
_حتی اگه غیر ممکن باشه.
چشمم به آرمان افتاد که با اخم به من نگاه میکرد. ترسیدم... این چرا ترش کرده بود؟
بلند شد و با لحن سرزنش گری گفت
_کلاس جای مسخره بازیه؟
از لحنش کل بچه های کلاس کپ کردن!
با صدای با تحکمی گفت
_بفرمایید بشینید سر جاتون دیگه هم وقت کلاس و نگیرید.
دلخور نگاهش کردم. بیشعور چرا ضایعه م کرد؟اصلا تقصیر منه خره که عاشق این گوریل شدم.
با اخم گفتم
_ممنون ترجیح میدم برم بیرون از کلاس!
به سمت میزم رفتم و کیفم و برداشتم. خواستم از کلاس بیرون برم که گفت
_اگه رفتید بیرون،باید این درس و حذف کنید.
نگاهش کردم. چی راجع من فکر کرده بود؟که تسلیم بشم؟پوزخندی زدم و گفتم
_چشم استاد،با اجازه!
حرفم و زدم و زیر نگاه به خون نشسته ش اومدم بیرون.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت62
❀--------------------------------------❀
از توی آیفون که دیدمش با حرص غریدم انقدر همون جا بمون تا بمیری.. مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن آرمان گفت
_چرا درو باز نمیکنی؟
و جلوی چشمای گرد شدم دکمه رو زد. یه نگاه به سر تا پام انداخت و با تاسف گفت بیچاره آرمان.
به آشپزخونه رفت.
وااا مگه من چم بود که بیچاره آرمان؟بیچاره من....
در پذیرایی و باز کردم.بدون در نظر گرفتن من با لبخند به مامانم گفت
_سلام مامان جون خوب هستید؟
مامانم ذوق زده جواب داد
_سلام پسرم ممنون خسته نباشی.
کفش هاشو در آورد و اومد داخل.اخم کردم و خواستم به اتاقم برم که مچ دستم و گرفت.
از ترس مامان جرئت نکردم چیزی بگم..
دستشو دورمم انداخت .
مامان با لبخند وارد آشپزخونه شد. تند عقب کشیدم و با اخم گفتم
_من درس دارم میرم توی اتاقم!
بازم مچ دستم و کشید سمت خودش.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_ولم کن آرمان میخوام برم تو اتاقم.
سر تکون داد و گفت
_اوکی عزیزم تا اومدن بابات با هم میریم تو اتاقت.
بی خجالت دستمو کشید.در اتاق و باز کرد و هلم داد داخل.
اومد تو و درو بست.
نگاه تندی بهش انداختم و گفتم
_نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
جلو اومد و زمزمه کرد
_چرا؟
با حرص گفتم
_خیلی پرویی.مثل اینکه یادت رفته امروز که جوری ضایعم کردی!
بازم اومد جلو و زمزمه کرد
_خودت چی؟جلوی شوهرت از عشق غیر ممکنت میگی.به خاطر ازدواجمون عشقت غیر ممکن شده؟
مات نگاهش کردم.اون چه برداشتی از حرفام کرده بود؟
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت63
❀--------------------------------------❀
نگاهش کردم و خواستم بگم منظور من خودش بود اما به خودم اومدم... همین مونده بود بفهمه من دوستش دارم. عقب رفتم و با اخم گفتم
_انقدر بی شعوری که به خاطر اینکه از عشقم گفتم از کلاس میندازیم بیرون؟
اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_کیه اون عشقی که با ازدواج با من غیر ممکن شده؟هوم؟شایان؟
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_شایان نیست.
با جدیت پرسید
_کیه؟
کلافه گفتم
_عه به تو چه کیه؟ تو که از کلاس انداختیم بیرون حالا چی میگی؟هر کی که هست...با ازدواج با تو دیگه منو نمیخواد.
دستی لای موهاش کشید و عقب رفت.خدا منو ببخشه به خاطر دروغ شاخ دارم.
نگاهم کرد و لب هاش تکون خورد اما از گفتن منصرف شد و با کلافگی از اتاق بیرون رفت و اون طوری که از صدای مامانم فهمیدم حتی برای شام هم نموند.
بغض کرده نشستم. در باز شد و مامانم با عصبانیت گفت
_چی به این بچه گفتی این طوری سرخ شد و رفت؟
پتو رو روم کشیدم و گفتم
_هیچی... میخوام بخوابم... ببند درو!
زیر لب غرید
_آخر یه روز منو سکته میدی.
در که بسته شد اشکام در اومد. با این همه دروغم هیچ شانسی برای بودن با آرمان نداشتم
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت64
❀--------------------------------------❀
چند تقه به در زدم و وارد شدم آرمان با دو استاد دیگه توی اتاق بودن.
نگاهش کردم و گفتم
_میشه یه دقیقه وقت تونو بگیرم؟
با اخم سر تکون داد.به سمتش رفتم و آروم گفتم
_واقعا امروز نیام سر کلاس؟
دستش و زیر چونش زد و فقط نگاهم کرد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من عصبی شدم از اینکه جلوی جمع ضایعه م کردی برای همین اون طوری از کلاس رفتم بیرون. واقعا میخوای این درس و حذف کنم؟
یکی از استادا گفت
_کلاست شروع شده استاد زند!
آرمان سر تکون داد و گفت
_الان میام.
اون دو تا بیرون رفتن و درو بستن.
بلند شد و گفت
_می تونی بیای سر کلاس...اما شرط داره.
ذوق زده نگاهش کردم و گفتم
_هر چی که باشه.
پوزخندی زد و گفت
_به اون پسری که عاشقشی و ازدواج من مانع رسیدن تون شده بگو بیاد من اجازه ی ورود به کلاس تو فقط به اون میدم.
خشکم زد.با تته پته گفتم
_ینی چي؟من چی بگم بهش من...
_نکنه خبر نداره ازدواج کردی؟
جا داشت یکی محکم بزنم توی سرم.لب گزیدم و گفتم
_نه خبر نداره،نمیخوام بدونه!
نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_یعنی میخوای با وجود من با اون...
تند پریدم وسط حرفش
_اون اصلا خبر نداره من عاشقشم. جدی میگم.
جلو اومد و آروم پرسید
_دوستت داره؟
به چشماش نگاه کردم و بغض دار گفتم
_نه.همه رو میبینه الا من!
نگاهش کردم و گفتم
_برای همین نمی تونم بهش بگم بیاد تو رو ببینه شرمنده!
ابرو بالا انداخت
_پس دلت میخواد این درس و حذف کنی؟
درمونده نگاهش کردم که گفت
_تا آخر امروز وقت داری بهش بگی بیاد دانشگاه.جز اینم راهی نداری.
حرفش و زد و منو با قیافه ی هاج و واجم تنها گذاشت.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت65
❀--------------------------------------❀
با التماس گفتم
_جون من نه نیار ماکان...یه کار ازت خواستما...
با حرص گفت
_احمق نمیگی تو فامیل چو میندازه؟غلط کردی دروغ گفتی.
_بابا نمیگه به کسی تو هم نمیخواد کاری بکنی فقط برو پیشش من این درسو حذف کنم بدبختم.تو فامیل فقط تویی که میشه عاشقت شد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_چرا عین آدم بهش نگفتی عاشق خودش شدی؟ازدواجم که کردی باهاش!
_چون اون یه عالمه دوست دختر داره.نمیخوام بفهمه منم عاشقش شدم چی میشه ماکان نمیمیری که...
نفسش و فوت کرد. استارت زد و گفت
_از بچگی مایه ی دردسر بودی.
با ذوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_خیلی گلی.
ماشین و یه جا پارک کرد و پیاده شد.
پیاده شدم و گفتم
_یه کم ژست اخمو ها رو به خودت بگیر...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_مثل اینکه فامیلیم.میشناسه منو حالا فیلم بازی کنم واسش؟
مظلوم سر تکون دادم که جلو جلو به سمت دانشگاه رفت.
پشت سرش رفتم. وارد ساختمون که شدیم اولین نفر چشمم به آرمان افتاد که داشت با یکی از استادا حرف میزد.
خودم و نزدیک به ماکان کردم و گفتم
_اونجاست.
راه افتاد سمت آرمان.دنبالش رفتم...
با رسیدن ما،حرفای اونم تموم شد. سلامی کردم که نگاهش بین منو ماکان چرخید. ماکان با خوش رویی دست سمتش دراز کرد و گفت
_سلام داداش خوبی؟
آرمان باهاش دست داد و پرسید
_مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟
تند با علامت چشم و ابرو گفتم
_تو گفتی یه نفر و برای ضمانت بیارم...یادت رفته؟
و به ماکان اشاره کردم.دوزاریش جا افتاد و اخماش در هم رفت.
مثل سنگ شد و رو به ماکان گفت
_بیا با من.
منم خواستم دنبالشون برم که با لحن محکمی گفت
_تو برو سر کلاست.
❀--------------------------------------❀
💕💕