eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۵ لبخندی روی لبهام نقش بسته بود و مطمئن بودم حرفاش همه از دلشه و راسته؛ اما خب حرفای مهین چی ، یعنی همش دروغ بوده؟ با صدای آروم پرسیدم : _سودی واست نامه هم مینوشت؟ مازیار خندید و گفت : _اره چندباری واسم نوشته بود و داده بود مهین بهم برسونه، اما من هیچکدومو نخوندم و به مهین گفتم بهش پس بده و بگو «مازیار قصد ازدواج نداره توام بهتره به فکر خودت و آینده ات باشی و وقتت رو برای من تلف نکنی» مازیار گفت : _خب خانم حالا خیالت راحت شد؟ با تردید سر تکون دادم و مازیار سیب زمینی رو به طرفم گرفت و گفت : _حالا شامتو درست کن که خیلی گرسنم. دستشو که به طرفم دراز کرده بود زخم روی دستش از زیر آستین پیدا بود؛ بهش اشاره کردم و گفتم : &این زخم چی! نکنه به خاطر سودی اینو روی دستت کشیدی؟ مازیار با تاسف نگاهی بهم کرد و گفت: _چرا باید به خاطر سودی اینو روی دستم بکشم؟ شونه بالا انداختم و حرفی نزدم. مازیار گفت : _نه خانم اینو به خاطر داداش سودی کشیدم! با تعجب نگاش کردم و پرسیدم : _داداش سودی؟ چرا؟ خندید و گفت : _به خاطر حماقت. با دقت بهش نگاه کردم و منتظر جوابم بودم. مازیار گفت : _من و سیاوش سنی نداشتیم اما خیلی باهم صمیمی بودیم؛ مثل دوتا برادر. یه بار یکی از بچه های فامیل گفت «شما که انقدر باهم صمیمی هستین و مثل برادر میمونین چرا با خودتون پیمان برادری نمیبندین که تا ابد باهم بمونین» پرسیدیم «چطور ، قضیه چیه؟ ما خیلی دوست داریم تا ابد باهم باشیم بهمون بگو چیکار باید کنیم؟» اون بچه فامیلمون که خدا ازش نگذره گفت «باید مچ دستاتون رو ببرین و وقتی خونش درومد دستاتون رو به هم بچسبونین تا باهم پیمان خونی برادری ببندیم». من و سیاوش هم حسابی تحت تاثیر حرفای اون پسره شدیم و یه بار که اومدن خونمون با هم رفتیم تو حیاط و قرار شد اول من تیغ بکشم و بعد هم اون بکشه و خونمون رو به هم بچسبونیم و پیمان خونی برادری ببندیم؛ اما همینکه من تیغو رو دستم کشیدم دستم پر خون شد و سیاوش حسابی ترسید ، رنگش پرید و رفت مامان و خاله رو صدا زد. منم که حسابی ترسیده بودم از حال رفتم و به زور آب قندای مامان هما حالم اومد سر جاش زخم عمیقی نبود اما مارو حسابی ترسوند و جاش هم روی دستم موند. پارت _۷۵ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۶ مازیار باخنده سری تکون داد و گفت چقدر دنیای بچه ها کوچیکه، هرکسی هر چیزی بگه باور میکنن. منکه حسابی حرصم درومده بود گفتم : _آره واقعا منم بچم که حرفای مهین رو باور کردم. مازیار چشماشو ریز کرد و پرسید : _حرفای مهین؟ گفتم : _بله درست شنیدی، من فکر میکردم مهین باهام خوب شده و کم کم دارن منو به عنوان عروس می پذیرن؛ حتی اگه برای کمک تو درس خوندنش هم بود من راضی بودم به اومدنش، اما اون قصدش ازین اومدن ها به هم ریختن زندگی ما بوده نه چیز دیگه ای. مازیار گفت : _چی میگی روژان متوجه نمیشم، مهین چیکار کرده؟ گفتم : _مهین بهم گفته تو یه دسته نامه از سودی تو خونتون داری و به همه سپردی که مبادا کسی دست به نامه ها بزنه چون تو عاشق سودی بودی و از سر دلسوزی با من ازدواج کردی. این زخم روی دستت هم واسه اینه که میخواستی عشقت رو به سودی ثابت کنی. هرچی با خودم گفتم محاله، مازیار منو واقعا دوست داره اما مهین هرروز میاد بالا و با این حرفا ذهنم رو درگیر میکنه و باعث میشه به دوست داشتنت شک کنم. مازیار عصبانی شد و گفت : _یعنی هرکسی هر چرندیاتی که برات ببافه تو باید باور کنی؟ با بغض گفتم : _مهین هرکسی نیست خواهرته و حرفایی که میزد واسه هرکدوم یه دلیل و نشونه ای میاورد تا من باورم بشه. مازیار با همون عصبانبت از آشپزخونه بیرون رفت، درو به هم کوبید و رفت پایین. از ترس اینکه مبادا اتفاق بدی بیفته دنبالش راه افتادم و رفتم پایین. مازیار رفته بود تو و صدای داد و بیدادش میومد، اما من پشت در بودم و روم نمیشد در بزنم. مازیار فریاد میزد و میگفت : _اگه زندگی من خراب شه چی نصیبت میشه که هرروز راه میفتی بالا و مغز زن منو شستشو میدی؟! مهین گریه میکرد و میگفت : _هیچی به خدا. مازیار گفت : _پس چرا اینکارارو کردی! چرا انقدر دروغ تحویل روژان دادی مهین؟ مامان هما که انگار از قضیه بی اطلاع بود هم شروع به بازخواست کردن از مهین کرد و انقدر پرسیدن و پرسیدن تا اعتراف کرد که همه چی نقشه سودی بوده و گفته هنوزم عاشق مازیاره و از مهین کمک خواسته تا به عشقش برش گردونه. مازیار با ناراحتی گفت : _تو دلت به حال سودی سوخت اما دلت به حال زندگی برادرت نسوخت؟ پارت _۷۶ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان_ پارت _۷۷ تو که دیدی من چطور مامان بابا رو راضی کردم برای ازدواجم، حالا میخوای همینقدر راحت زندگیمو ازم بگیری؟ به توام میگن خواهر؟ اصلا دیگه من یک روز هم تو این خونه نمیمونم تا به جای زخم خوردن از غریبه ها از خودی زخم نخورم. پله هارو برگشتم بالا و دلم نمیخواست کسی متوجه من بشه. چند دقیقه بعد مازیار با عصبانیت اومد بالا و گفت : _کم کم وسایلتو جمع کن ازینجا میریم پرسیدم : _کجا؟ گفت : _نمیدونم فعلا کاری که گفتم بکن. مازیار رفت تو اتاق و من رفتم دنبالش و گفتم : _ببخشید مازیار جان من نمیخواستم ناراحتت کنم آخه کجا بریم اینجا خونته. مازیار گفت : _تو ناراحتم نکردی روژان، خانوادم ناراحتم کردن، خواهرم ناراحتم کرده که شده آلت دست سودابه و هرچی اون گفته انجام داده؛ تا به خیال خودش دوتا عاشق رو به هم برسونه. ما از اینجا میریم چون دلم نمیخواد دوباره این فکرای پوچ رو تو سرت بندازن؛ من با تو ازدواج کردم که کنارت به آرامش برسم اما میبینم که خانوادم دارن هم آرامش زندگیمون رو ازم میگیرن هم آرامش تورو و من دلم نمیخواد اینجوری باشه. آخر شب پدر و مادر مازیار اومدن بالا و گفتن «از کارای مهین خبر نداشتن و دلشون نمیخواد مازیار از اینجا بره»؛ اما مازیار از حرفش پایین نمیومد و میگفت: _این خونه دیگه جای موندن نیست. مادرش گریه کرد و گفت : _من تو دنیا همین یه دونه پسر رو دارم، دلم میخواد کنار خودم باشی. اصلا اگه تو اینجوری راضی میشی من سعی میکنم روژان رو به عنوان عروس خودم قبول کنم؛ اما تو نرو مازیار پوزخندی زد و گفت : _چه بخوای چه نخوای روژان عروسته مادر، اونوقت تو تازه داری برام شرط میذاری که اگه بمونم قبولش میکنی؟ من دیگه جایی نمیمونم که ارزش خودم و زنم زیر سوال بره، لطفا شما هم بیخودی اصرار نکنین. پدر و مادر مازیار که دیدن موندنشون بی فایدست با ناراحتی برگشتن پایین. اون شب مازیار خیلی فکر کرد و گفت : _میریم تهران. گفتم : _ما که تو تهران کسی رو نداریم، آخه کجا بریم؟ مازیار خندید و گفت : _ما خدارو داریم روژان، خیالت راحت. فردا میرم دفترم زود وسایلمو جمع میکنم و میام خونه بهت کمک میکنم تا زودتر جمع و جور کنیم و از اینجا بریم. پارت _۷۷ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۸ یکی دو روزه هر چی که داشتیم و نداشتیم رو جمع کردیم و راهی تهران شدیم. تهران شهر بزرگ و شلوغی بود که تو هر خیابونش جمعیت زیادی در حال رفت و آمد بودن. مازیار تلفنی از سیاوش که چندین ساله تهران زندگی میکنه خواسته بود تا براش یه خونه پیدا کنه. سیاوش هم خیلی زود یه خونه برامون مهیا کرده بود و وقتی رسیدیم به آدرسی که داده بود رفتیم و وسایل رو همونجا خالی کردیم. خونه بزرگی نبود و خیلی معمولی بود. خود سیاوش هم اومده بود کمکمون و پسر خوبی به نظر میرسید. مازیار میگفت : _سیاوش خیلی با سودابه فرق میکنه و پسر خوب و با معرفتیه. چندروز بعد هم یه دفتر کار برای مازیار پیدا کردن و زندگی جدیدمون توی تهران شروع شد. بعد از اون هم رفت و آمدهای سیاوش به خونمون شروع شد. بیشتر وقتا مازیار و سیاوش باهم میرفتن بیرون یا خونه سیاوش بودن. ما هم که کسی رو توی تهران نداشتیم؛ هرازگاهی سیاوش رو برای شام دعوت میکردیم و خیلی بهمون خوش میگذشت. سیاوش پسر شوخ و خوش خنده ای بود و تا میرسید خونمون از خاطرات بچگیشون با مازیار میگفت و ما حسابی میخندیدیم. مادر مازیار زنگ میزد خونمون و ابراز دلتنگی میکرد و از مازیار میخواست که برگردیم؛ اما مازیار قبول نمیکرد و میگفت: _ما دیگه برنمیگردم تو خونه ای که خانوادم به فکر فروپاشیدن زندگی منن مادرش قسم میخورد از کارهای مهین و سودابه بی خبر بوده؛ اما حرف مازیار یکی بود و به من میگفت : _میخوام مهین ادب شه چون میدونم با نبود ما سرکوفتای زیادی از پدر مادرم میخوره. ما هم چندسال دیگه برمیگردیم؛ چون واقعا دوری از خانواده هامون واسه هردومون سخته. زندگیمون نسبتا آروم شده بود .دنیا به حرف زدن افتاده بود و مازیار رو بابا صدا میزد. مازیار هم قند تو دلش آب میشد. هرروز دست پر میومد خونه و واسه دنیا یه چیزی میخرید و میگفت : _خوشحالم که خدا بهم یه دختر شبیه خودت داده ، یه دختر خوشگل و مهربون درست مثل مادرش. بهت گفته بودم من عاشق دختربچه هام؟ دلم میخواد خودمون هم دوتا دختر داشته باشیم که با دنیا بشن سه تا... اونوقت سه تایی از سر و کولم بالا میرن و خودشونو واسم لوس میکنن. پارت _۷۸ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۹ از حرفای مازیار خندم گرفته بود و گفتم: _فکر میکردم مردا عاشق بچه پسرن، برام عجیبه که تو ازم دختر میخوای اونم دوتا! مازیار گفت : _بچه نعمته روژان، حالا چه دختر چه پسر ولی از قدیم گفتن دختر هووی مادره؛ منم بدم نمیاد تو دوسه تا هوو داشته باشی. مازیار باهام شوخی میکرد؛ اما من دلم گرفت. بعد از مدتها دوباره صحنه ای که از پرویز و سمیرا دیده بودم جلوی چشمم تکرار شد دوباره یاد خیانت پرویز افتادم . مازیار که متوجه تغییر حالتم شد اومد کنارم نشست و دستامو توی دستش گرفت و پرسید : _حالت خوبه روژان؟ با سر بله گفتم و مازیار سرم رو روی سینه اش گذاشت و گفت : _من خیلی دوستت دارم روژان، دیدن چشمای غمگینت دنیامو به هم میریزه ؛ پس همیشه بخند تا حس کنم زندگی خیلی قشنگه. بودن مازیار کنارم، حرفای عاشقونه ای که بهم میزد، رفتار مهربونش باعث میشد گذشته رو فراموش کنم و تمام فکر و قلبم رو در اختیار مازیار بذارم؛ اما زندگیم بهم یاد داد که خوش هام موندگار نیستن و دیدن روی خوش زندگیم عمر کمی داره. رفت و آمد سیاوش به خونمون بیشتر شده بود و احساس میکردم نگاهش به من عوض شده. هربار که میومد خونمون با خودش بساط مشروب میاورد و به مازیار میگفت به یاد قدیما خوش بگذرونیم. یه شب که بساطش رو روی میز چید نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت : _روژان توام امشب با ما بخور. نگاهمو ازش گرفتم و گفتم : _ من اهلش نیستم و علاقه ای هم به خوردنش ندارم. اما مازیار نشست کنارش و خوردن و خندیدن. آخر شب بود و مازیار دیگه نای بلند شدن نداشت، واسه همین من سیاوش رو بدرقه کردم و پشت در که رسیدیم چرخید طرفم و گفت: _میدونستی چشمات سگ دارن ؟ با تعجب نگاش کردم و پرسیدم : _چی؟ گفت : _چشمات سگ دارن، بدجوری آدمو میگیرن. اما فقط چشمات نیست کل وجودت منو گرفته. گفتم : _تو انگار زیادی خوردی حالت خوب نیست، میخوای زنگ بزنم آژانس بگیرم برات؟ با این حالت نمیتونی رانندگی کنی‌. سیاوش با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و آروم گفت : _چه خوبه که نگرانمی. از حرفاش بدم اومده بود، اما همه رو گذاشتم به پای زیاده روی کردن توخوردن مشروب و فوری درو براش باز کردم و گفتم : _خداحافظ . سیاوش از در بیرون رفت و زیر لب گفت: _خداحافظ عروسک پارت _۷۹ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۸۰ از شنیدن حرفای سیاوش ناراحت شدم اما همه رو گذاشتم به حساب مست بودنش و گفتم به خاطر زیاده روی کردن چرت و پرت میگفت. وقتی اومدم تو مازیار روی صندلیش نبود و چنددقیقه بعد از حمون بیرون اومد و گفت رفته دوش گرفته تا سرحال بیاد. بهش گفتم: _ به نظرم دارین زیاده روی میکنین و اگه بخواین اینجوری ادامه بدین اجازه نمیدم مشروب بخوری. مازیار اومد جلو بغلم کرد و گفت : _حالا یه این بار فقط زیاده روی کردیم ببخشید. چیزی نگفتم که سرشو فرو کرد تو گردنم و گفت: _ باشه عروسکم. با شنیدن کلمه عروسک یاد حرف سیاوش افتادم و بدم اومد ... مازیار رو کنار زدم و گفتم: _ باشه دیگه تکرار نشه و شروع به جمع کردن میز کردم. دفعه بعدی که مازیار ازم خواست سیاوش رو برای شام دعوت کنیم سردرد رو بهونه کردم وگفتم : _حالم خوب نیست سردرد دارم و نمیتونم مهمون داری کنم. اگه میخوای تو برو خونش. مازیار گفت : _نه عزیزم حالا که حالت خوب نیست من میمونم و دنیارو سرگرم میکنم تا تو راحت استراحت کنی. نفس راحتی کشیدم اما مگه چقدر میتونستم مانع اومدن سیاوش به خونمون بشم. یک هفته بعد با اصرارهای زیاد مازیار دوباره سیاوش رو دعوت کردیم اما این بار مثل دفعه های قبل نبود و ازینکه تو خونمون بود معذب بودم... چندین بار که سر بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم و سریع نگاهم رو ازش دزدیدم. اما اون سعی میکرد باهام حرف بزنه و توجهم رو جلب کنه. بعد از شام وقتی ازم بابت غذا تشکر کرد سرم رو بالا آوردم تا جوابش رو بدم و با چشمکی که بهم زد غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. مازیار با مشت کوبید پشتم و سیاوش یه لیوان آب داد دستم لیوان رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم. نمیدونستم باید چیکار کنم دنیا رو بهونه کردم و بدون اینکه بمونم تو آشپرخونه و طرفارو بشورم رفتم تو اتاق دنیا تا بخوابونمش. دنیا خیلی زود خوابش برد اما من از اتاق بیرون نیومدم. تا از صدای در متوجه رفتن سیاوش شدم... چند دقیقه بعد در اتاق دنیا باز شد و من خودم رو به خواب زدم مازیار آروم صدام زد و گفت: _ بیا بریم تو اتاق خودمون بخواب چرا اینجا خوابیدی؟ پارت _۸۰ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۸۱ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: _نمیدونم چرا خوابم برد. چندبار با خودم گفتم موضوع رو به مازیار بگم، اما خب میترسیدم که مبادا اتفاق بدی بیفته و کار به دعوا بکشه و خون یکیشون این وسط بریزه. یه روز عصر که داشتم خونه رو جارو میکشیدم در خونه رو زدن؛ چادری انداختم سرم و درو باز کردم. با تعجب دیدم سیاوش پشت دره. تو چهارچوب در ایستادم و گفتم : _اتفاقی افتاده؟ سیاوش گفت : _نه امروز بیکار بودم گفتم بیام یه سری بهتون بزنم. گفتم : _لطف کردی اما مازیار خونه نیست. سیاوش شونه بالا انداخت و گفت : _خب نباشه، منکه کاری باهاش ندارم. فقط اومدم ببینمتون و یه کم با دنیا بازی کنم. به من و من افتادم و گفتم : _دنیا خوابه. سیاوش خندید و گفت : _یعنی نمیذاری بیام تو؟ گفتم : _خونه خیلی به هم ریختست. مازیار هم که نیست بهتره یه وقتی بیای که اونم خونه باشه سیاوش لبخند موذیانه ای زد و گفت: _باشه پس شب میام. با تعجب پرسیدم : _امشب؟ گفت : _آره، توام شام درست نکن؛ خونت به هم ریختست من خودم میگیرم میارم. گفتم : _آخه گفت : _آخه نداره دیگه، شب میبینمتون خداحافظ اینارو گفت و بدون اینکه منتظر جوابم بشه رفت. نمیدونستم باید چیکار کنم؛ حسابی گیج شده بودم این پسر چی از جونمون میخواست. خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم وقتی مازیار برگشت باهاش در مورد سیاوش حرف بزنم و غیر مستقیم ازش بخوام رابطش رو باهاش کمتر کنه. چند ساعت بعد وقتی درو برای مازیار باز کردم در کمال تعجب دیدم سیاوش هم همراهشه. سیاوش لبخند کشداری تحویلم داد و دستش رو بالا آورد و به کیسه توی دستش اشاره کرد و گفت : _بفرمایین اینم شام، چند سیخ کباب گرفتم دور هم بخوریم. مازیار گفت : _روژان زحمت پلو رو بکش که کباب رو باید با برنج خورد نه نون. سری تکون دادم و به طرف آشپزخونه رفتم. فکرم حسابی مشغول بود و برنج رو شستم و گذاشتم روی گاز. نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری به سیاوش بفهمونم من اون کسیکه فکر میکنه نیستم. تو همین فکرا بودم که سیاوش اومد تو آشپزخونه و ازم یه لیوان آب خواست؛ لیوان آب رو دادم دستش و اون گفت: _خوش به حال مازیار که هرروز از دستای تو آب میگیره. پارت _۸۱ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱