eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
❣سلام امام زمانم❣ دل اگـر پاڪــ نباشد نمیـآید آقــا نوع عابر بہ تمیزےِ گذر وابستہ اسٺ گوشہ چشمے نڪند زندگےِ ما مرگ اسٺ مثل طفلےڪه بہ الطاف پدر وابستہ اسٺ باید از دورے آقــا همگے دق بڪنیم تابداند ڪه دل ما چقدر وابستہ اسٺ السلام علیک یا بقیه الله✋ امام زمان (عج)
💌عنوان رمان : آنالیز گر زندگیم👆 👩🏻‍💻نویسنده : بیتا امینی 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۶۶ 💬خلاصه : همه چیز از یه کینه قدیمیه کینه ای که به اشتباه توی قلب یه آدم نزدیک که مثل برادر میشه براش جاخوش کرده داستان چهار تا دختر و پنج تا پسر. دخترای شیطونی که با ورود اتفاقی چهار تا آدم ، حسابی زندگیشون عوض میشه...
🔰خاطره‌همسرش شهیدمحسن‌حججی 🔸نصفه شب صدای نجوا می شنیدم. می رفتم میدیدم پای سجاده اش📿 تنهایی می خواند. دلم طاقت نمی آورد. می رفتم پیشش. از بس با سوز می خواند، از یک جایی نفسم بالا نمی آمد؛ نه که از گریه، از غم💔 🔹بهش میگفتم: « ! کوتاهش کن!» پای روضه های که دوام نمی آوردم. اجازه نمی دادم زیاد بخواند. گاهی میزد به مقتل😭 گاهی روضه را می کشاند به ناحیه مقدسه. 🔸دلش که میگرفت پناه می برد به مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام🌸یک شب دو تایی سفره حضرت رقیه انداختیم. پارچه سبزی🍃 را سفره کردیم. نمی دانم از کجا بوته پیدا کرد. روی چند تا کوزه کوچک گلی "یا حسین" و "یا رقیه" نوشت. خشت و فانوس و شمع🕯 و رطب و خوراکی ها را یکی یکی چیدیم. تمام این مدت زیر لب زمزمه کرد و نالید. وقتی سفره تکمیل شد، دوتایی نشستیم و یک دل سیر گریه کردیم😭😭 ‌ 🌷 🌹🍃🌹🍃
@@پندواندرزهای حکیمانه ازبزرگان دینی@@ 🍀 (ره): تربیت فرزند از همه‌ی شغل‌ها بالاتر است. اگر شما بانوان یک فرزند خوب به جامعه تحویل دهید، برای شما بهتر است از همه عالم. 👌🌸 تأثیر مادر در تربیت بچه‌ها، بالاتر از پدر، معلم، استاد و جامعه است. زیرا علاقه‌ای که بچه به مادر دارد به هیچ کس ندارد. از این جهت بچه‌هایتان را در دامنتان تربیت اسلامی، تربیت انسانی بکنید. 📚 صحیفه امام، ج۸، ص۹۰. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
حق الناس ها به چهار دسته تقسیم می شوند: ❶حق الناس مالی ❷حق الناس جانی ❸حق الناس آبرویی ❹حق الناس اضلالی و گمراه کردنی 🔺نسبت به ، باید آنچه را که به گردن دارد، نسبت به آن شخص‌پرداخت کند و پس بدهد و اگر او رانمی‌شناخت باید از طرف او رد مظالم و صدقه بدهد. 🔺نسبت به ، باید به آن شخص مراجعه کند و اگر به جسم او صدمه‌ای زده از او حلالیت بطلبد و یا دیه آن را بدهد و یا قصاص شود. 🔺نسبت به ، اگر آبروی شخصی را مثلا با غیبت کردن ریخته است باید اگر به او مراجعه کند مفسده‌ای ندارد و دعوا نمی‌شود و او ناراحت نمی‌شود باید به او بگوید و حلالیت بطلبد و اگر مفسده دارد باید از طرف او و به نیت او استغفار کند و کارهای خوبی انجام دهد و تا جایی که می‌تواند از اثر این آبرویی که ریخته شده است کم کند. 🔺در مورد و گمراه کردنی، باید تلاش کند کسانی را که گمراه کرده است به راه برگرداند و کار اشتباه خود را جبران کند. ❌به ترتیبی که بیان شده نوع حق‌الناس؛ هست و سخت‌ترین نوع آن حق‌الناس اضلالی و گمراه کردن‌دیگران است که از همه بدتر است و متاسفانه به این مورد در فضای مجازی با شبهاتی که هست خیلی‌ها را گمراه می‌کنند. 👤حجت‌الاسلام عباس سررشته ⪻دنیای مرگ وآخرت⪼ ━━━━⪻✿⪼━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شیخ دانایی برای جمعی سخن می گفت و پند می داد؛ در بین پندها لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند؛ بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند؛ او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید! او لبخندی زد و گفت : وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۱ مازیار اومد کنارم روی دسته مبل نشست تا من احساس غریبی و تنهایی نکنم. خاله با حرص گفت : _مازی جون چرا اونجا نشستی، بیا پیش ما بشین دلمون برات تنگ شده. مازیار نگاهی به من کرد و گفت : _پیش خانمم بشینم راحتترم. لبخند رضایتی زدم و خودم رو به مازیار نزدیکتر کردم؛ اما اونا دست بردار نبودن. چند دقیقه بعد سودابه یا به قول خودشون سودی اومد کنار مازیار و به عکسایی که توی دستش بود اشاره کرد و گفت : _وای مازی این عکسارو یادته تو باغ آقابزرگ انداختیم، وای اون روز چقدر خندیدیم، چقدر بهمون خوش گذشت. مازیار گفت : _آره یادش به خیر عکسا رو ازش گرفت و به طرف من گرفت و گفت : _بیا توام ببین روژان همونطور که عکسارو ورق میزد گفت: _اینجا باغ آقابزرگه، پدر مامان هما. عکسا رو یکی یکی میبرد زیر و من تو عکسا فقط سودی رو میدیدم که دستش روی شونه های مازیار بود یا تو بعضیاشون به جای لنز دوربین زل زده بود به مازیار. سودی که انگار تیرش به سنگ خورده اومد با حرص عکسارو از تو دست مازیار بیرون کشید و رفت کنار مهین نشست. حسابی مشغول پچ پچ کردن بودن و منم که حوصلم سررفته بود دنیا رو بهونه کردم و برگشتم بالا. وقتی رسیدم بالا نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _خدایا بهم صبر بده تا بتونم رفتارای اینارو تحمل کنم. چیزی نگذشته بود که مازیار هم اومد بالا. بهش گفتم : _چرا نموندی بعد با حسادت گفتم : _خب میموندی پیش سودی جون و خاله جون دلتنگت بودن. مازیار از پشت بغلم کرد و گفت : _هرکی میخواد دلتنگ باشه باشه مهم نیست، دل خانمم تنگ نشه که من از غصه میمیرم. از حرفاش ذوق زده شدم گونه اش رو بوسیدم و گفتم : _خیلی خوبه که حواست به منه. مازیار خندید و گفت : _وظیمو انجام میدم بانو. درسته که مهین و مامان هما با رفتاراشون آزارم میدادن اما دوست داشتن مازیار برام کافی بود و همینکه از عشقش مطمئن بودم برام دلگرمی بود. بعد از ازدواج مازیار ازم خواست دیگه نرم سرکار و گفت درآمدش برای زندگیمون کافیه و دلش میخواد من همه انرژیم رو برای زندگیمون بذارم، از دخترم مراقبت کنم و خونه داری کنم. از سر دلتنگی و بی کسی بیشتر وقتها رو میرفتم خونه احسان و مینشستم کنار گلزار و ساعتها باهاش حرف میزدم. پارت _۷۱ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان_ پارت _۷۲ از زندگیم راضی بودم و فقط بی اهمیتی اونها به من کمی عذابم میداد... چون مازیار تک پسر بود دلم نمیخواست به خاطر من از خانواده اش جدا شه وگرنه چندین بار به سرم زده بود که از اونجا جمع کنیم و بریم جای دیگه ای زندگی کنیم. اما خب اونا همینجوری هم دل خوشی ازم نداشتن و دلم نمیخواست فکر کنن من میخوام پسرشونو ازشون بگیرم. یکی دو ماهی گذشت و مهین به بهونه اینکه امسال کنکور داره پاش به خونمون باز شد. مهین کم کم داشت باهام صمیمی میشد و من از این موضوع راضی بودم. تا اینکه یه روز ازم پرسید: _ چطوری تونستی دل داداش مازیارو به دست بیاری؟ بادی به غبغب انداختم و گفتم: _ من هیچ کاری نکردم خودش بهم علاقمند شد. مهین چشماشو یه دور چرخوند و گفت: _ آخه من هیچوقت فکر نمیکردم با وجود سودی مازیار بخواد به کسی علاقمند شه... جوابش رو ندادم و رفتم توی آشپزخونه تا چای بریزم. اما مهین صداش رو بلندتر کرد و گفت: _ مازیار خیلی سودی رو دوست داشت اونا باهم خیلی خوب بودن تا اینکه یه دفعه اومد و گفت تورو میخواد... ما همه تعجب کردیم آخه مازیار حتی به خاطر سودی یه بار رگش رو هم زده بود!... سینی استکانها از دستم افتاد و زیر لب زمزمه کردم: _ رگشو زده؟! به خودم گفتم : _خودت رو نباز روژان. با دستای لرزون خم شدم روی زمین و تکه های شکسته استکان هارو جمع کردم... مهین اومد تو آشپزخونه و گفت : _چیشد روژان؟ گفتم هیچی از دستم سر خوردن افتادن. مهین نیشخندی زد و گفت : _آره داشتم میگفتم یه بار مازیار به خاطر اینکه عشقش رو به سودی ثابت کنه تیغو کشید رو دستش و میخواست رگشو بزنه ... همون موقع سودی زنگ زد خونمون و باهاش کار داشت منم رفتم صداش کنم وقتی دیدم اون کارو کرده خیلی ترسیدم مامانو صدا زدم و رفتم پای تلفن به سودی گفتم... سودی گفت زود تلفن رو بهش برسون گوشی رو بردم دادم دست مازیار و سودابه بهش گفت منم عاشقتم اما تو نباید به خودت صدمه بزنی من به عشق و علاقه تو ایمان دارم...لازم نیست به خاطر ثابت کردن خودت این کارارو بکنی... سرم داشت سوت میکشید و حرفای مهین داشت اذیتم میکرد... پارت _۷۲ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۳ دیگه نمیشنیدم چی میگه و فقط داشتم فکر میکردم تا به حال زخمی که مهین ازش حرف میزد رو روی دست مازیار دیدم یا نه، اما هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد. مهین یه کم دیگه حرف زد و بعد گفت: _باید بره پایین مامان هما تنهاست. مهین رفت اما ذهن منو حسابی مشغول کرده بود. ثانیه شماری میکردم مازیار برسه و تمام دستاش رو بررسی کنم تا بفهمم قضیه چی بوده. اون شب همینکه مازیار اومد خونه با یه سینی چای رفتم کنارش نشستم و چشم میچرخوندم تا رد زخم عشقی که مهین گفته بود رو روی دستای مازیار ببینم. خیلی نگاه کردم اما به چیزی نرسیدم؛ تا اینکه شب موقع خواب وقتی پیراهنش رو درآورد بالاخره روی مچ دستش رد یه زخم کهنه رو دیدم. خیلی به هم ریختم، اگه مازیار اونو دوست داشت پس چرا اومد سراغ من. بعد خودم رو دلداری دادم و گفتم خب شاید یه عشق بچگانه بوده که با بزرگ شدنشون از سرش افتاده. پس چرا مازیار از من پنهونش کرد و گفت چیزی بینشون نبوده. اگرهم چیزی بود اون شب که خودم دیدم مازیار چه جوری بهش بی محلی میکرد... اون شب هزار و یک فکر از سرم گذشت و نتونستم بخوابم. فردا عصر که دوباره مهین اومد بالا گفت : _روژان درمورد اون زخم چیزی که به داداش نگفتی؟ گفتم : _نه نگفتم مهین نفس راحتی کشید و گفت : _خب بهتره که نگی و داغ اون زخم رو تازه نکنی، بالاخره داداشم از سودی گذشته و با تو ازدواج کرده. خب هرکس دیگه ای هم جای اون بود وقتی شرایط تورو می دید دلش میسوخت. داداش منم که حسابی دلسوزه با همین دلسوزی هاش هم چندبار زندگیشو خراب کرده. با ناراحتی گفتم : _منظورت چیه مهین؟ گفت : _هیچی بابا همینطوری گفتم، حالا میای یه کم باهم درس دوره کنیم؟ حرفای مهین حسابی منو به هم ریخته بود و ضربه آخر رو وقتی زد که گفت: _نامه هایی که سودی برای مازیار مینوشته هنوزم خونه ماست و کسی جرات نمیکنه از ترس مازیار دور بریزتشون. چون مازیار گفته اینا خاطرات منن و کسی حق نداره بهشون دست بزنه! این چیزهایی که مهین میگفت چه معنی داشت؟ اگه مازیار اونو دوست داشت پس چرا با من ازدواج کرد؟ پارت _۷۳ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱
.: 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱 # روژان _ پارت _۷۴ یعنی فقط از سر دلسوزی بوده؟ چرا مازیار باید دلش برام بسوزه؟ نمیخواستم حرفای مهین رو باور کنم اما اون زخم روی دست مازیار چی؟ اونو که خودم دیده بودم. مهین رفت و حسابی فکر من رو مشغول کرد. دنیا خواب بود و من فقط نشستم و زل زدم به دیوار روبرویی انقدر فکر کردم و فکر کردم که متوجه ساعت نبودم. مازیار سر ساعت همیشگی کلیدش رو توی قفل در چرخوند و درو باز کرد. همینکه منو دید که با اون قیافه اونجا نشستم با نگرانی اومد طرفم و پرسید : _چیشده روژان چرا اینجا نشستی؟ چرا این جوری! تازه به خودم اومدم و از روی صندلی بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _سلام خسته نباشی. پاشم برم شام بذارم و به طرف آشپزخونه رفتم. مازیار دنبالم اومد و پرسید : _این چه حالیه روژان؟ گفتم : _هیچی و مشغول سیب زمینی پوست کندن شدم. مازیار با ناراحتی سیب زمینی رو از دستم کشید بیرون و گفت : _حالا درست حسابی بگو ببینم این چه حالیه چرا انقدر ناراحتی؟ با بغض گفتم : _تو که سودی رو دوست داشتی چرا بامن ازدواج کردی؟ مازیار زد زیر خنده و گفت : _خواب دیدی روژان؟ کی گفته من سودی رو دوست دارم؟ بعد خودش ادامه داد _آره دوسش دارم اما در همون حد دخترخاله بودنش نه کمتر نه بیشتر؛ خب ما از بچگی همبازی بودیم اما عشقی بینمون نبوده یا بهتره بگم عشقی از جانب من نبوده. خب من از همون اول حس میکردم سودی بهم علاقه داره اما هیچوقت کاری نکردم که به علاقه اش دامن بزنم و فکر کنه از طرف منم چیزی هست. گفتم : _یعنی تو از سر دلسوزی بامن ازدواج نکردی؟ مازیار عصبی خندید و گفت : _این حرفا چیه میزنی روژان! کدوم احمقی میاد از سر دلسوزی با کسی ازدواج کنه! یعنی تو تا حالا نفهمیدی من عاشقت شدم؟ همیشه که عشق نباید پر شور و حرارت و مثل لیلی و مجنون باشه؟ گاهی عشق بی سر و صدا میاد سراغت و در خونه دلت رو میکوبه. مثل من که یک آن به خودم اومدم و دیدم عاشقت شدم، حس کردم اگه پروندت تموم شه و من نبینمت یه چیز بزرگی رو گم میکنم، چیزیکه تو زندگیم کمش دارم اونم دریای سیاه چشماته. روژان من خیلی دوستت دارم نذار این فکرای پوچ کاری کنه به دوست داشتنم شک کنی. پارت _۷۴ 👩‍🦱👩‍🦱👩‍🦱