تم داخل و یه حلقه با کمک فروشنده انتخاب کردم لحظه شماری میکردم عکس العمل مسعود رو ببینم تا اینکه یه روز صبح جمعه؛ هنوز خواب بودم که با زنگ تماس گوشیم از خواب بیدار شدم شماره ی مسعود بود نگاهی به ساعت انداختم ساعت نزدیک هفت بود تماس رو وصل کردم قبل از اینکه چیزی بگم گفت:سلام خوابی خانوم گفتم:بیدارم گفت:پاشو آماده شو که دارم میمیرم از دوریت...
340
گفتم:داری میای شمال!!
گفت: نه شمالم دقیقا ده دقیقه دیگه می رسم دم خونه با حرفش خواب از سرم پرید از جا بلند شدمو شروع کردم به آماده شدن کلی برنامه ریخته بودم با خودم حلقه ای که خریده بودم رو گذاشتم توی کیفم تند تند حاضر شدم و مقدار صبحانه حاضر کردم مسعود دوباره زنگ زد که خانوم نمیخواین تشریف بیارین بیرون دلم آب شدا گفتم:الان میام وسایل رو برداشتم و با ی زیر انداز رفتم از خونه بیرون کنار ماشینش وایساده بود جلو اومد و در حالیکه چشم ازم برنمیداشت وسایل رو ازم گرفت سوار ماشین که شدیم برگشت و از روی صندلی عقب یه بسته رو برداشت و گرفت سمت نگاش کردمو گفتم
ی بعدش با استاد مهنامی کلاس داشتیم
یه مقدار از مقاله رو آماده کرده بودم تا بعد از کلاس راجع بهش حرف بزنیم تا فکر نکنه کاری انجام ندادم بعد از کلاس قبل از اینکه از کلاس بره رفتم تا باهاش صحبت کنم ولی تا گفتم؛ میخوام در مورد مقاله صحبت کنم گفت:نیم ساعت دیگه برم دفترش با حرص به اجبار برگشتم تا کیف و جزوه هامو بردارم و از کلاس برم بیرون مهسا متوجه شد بهم ریختم گفت:چیه چیزی شده!! گفتم:نه میخواستم این دو ساعت بین کلاس رو برم داروخانه حالا باید کلی منتظر بمونم تا برم دفتر استاد مهنامی مهسا گفت:استاد مهنامی ی دیگه حتما میخواد کلی ازت مقاله ات ایراد یگیره اینجوری سر پا به دلش نمیچسبه و خندید...
یه کم خودم رو به خوندن جزوه ی ساعت بعد مشغول کردم تا نیم ساعت گذشت و رفتم دفترش در زدمو وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:بفرمایید بشینید
نشستم و نوشته هامو از کیفم بیرون آوردم و گذاشتم روی میز و گفتم: با توجه به منابعی که تونستم سرچ کنم و تحقیقاتی که کردم تا الان نتیجه چیزی هست که دادم خدمتتون استاد مهنامی خم شد
:برای منه؟ چیه؟
گفت: بازش کنی میفهمی بسته رو که باز کردم دیدم به فشار سنج و گوشیه گفتم:وای ممنونم
گفت:قابل نداره نگرفتی که!؟
گفتم: راستش اینقد مشغله داشتم که فراموش مردم بگیرم
دنبال یه فرصت مناسب بودم که حلقه رو بهش بدم
پیشنهاد دادم بریم کنار دریا و صبحانه بخوریم تو راه نون گرفتیم،،،
تقریبا هفته ی آخر مهر بود و هوا ابری کنار دریا زیر انداز انداختیم سفره ی کوچیکی که آورده بودمو پهن کردمو شروع کردم به چیدن سفره سرمو بالا کردم دیدم مسعود داره نگاهم میکنه متوجه نگاهم که شد گفت: چیکار میکنی که داری روز به روز خوشگلتر میشی، سرمو تکون دادمو گفتم:بیا صبحانه ات رو بخور گرسنه موندی بخاطر اونه،
لبخندی زدو گفت:گرسنه نیستم خانوم تشنه ام خودم زدم به اون راه و بطری آبی که آورده بودمو برداشتموگرفتم سمتش بجای گرفتن بطری دستمو گرفت و بوسید نفس عمیقی کشید و گفت:سیراب شدم...
کنار هم صبحونه امون رو خوردیم هر بار نگاهش به حلقه ی تو انگشتم میافتاد لبخند میزد؛ تقریبا آخرای صبحانه بودیم که جعبه ی حلقه رو از توی کیفم در آوردم و گرفتم سمتش و گفتم:بفرمایید
یه نگاه به جعبه و بعد به من انداخت و گفت:برای من گرفتی؟ گفتم: بله به رسم نامزدی یه لحظه وجودش پر از شادی شد جعبه رو از دستم گرفت و بازش کرد جوری چشماش خندید که باورم نمیشد بهم نگاهی کرد و گفت: باورم نمیشه پروانه این یعنی یعنی.... لبخندی زدمو
گفتم: گفتم که، به رسم نامزدی هیچوقت فکر نمیکردم مسعود اونقد احساساتی بشه که تو چشماش اشک حلقه ببنده شاید اونجا بود که فهمیدم چقدر دوستم داره همونجور که حلقه تو جعبه بود نگاش میکرد حلقه رو از تو جعبه برداشتم دست مسعود رو گرفتم و حلقه رو انداختم توی انگشتش نمیدونم چرا گریه ام گرفت مسعود نگاهم کرد و گفت:دور اون چشما بگردم دیگه چرا گریه....
بهترین لحظات عمرمون داشت کنار هم سپری میشد مسعود گفت:قسم میخورم...
341
مسعود گفت:قسم میخورم به خدا که هیچی نتونه تو رو ازم جدا کنه مگه اینکه بمیرم بعدم اشکامو با انگشتش پاک کرد،،،
تا غروب کنار هم بودیم مسعود باید مشب میگشت تهران برای انجام کارهاش منو تا پشت در خونه آورد و موقع خداحافظی گفت:دیگه هر وقت دلتنگت بشم این حلقه دلتنگیمو کم میکنه با شیطنت گفتم:یعنی میخوای دیگه دیدنم نیای مسعود گفت:دیوونه همه فکر و ذکرم اینکه روزی برسه صبح که چشم وا میکنم چشمم تو رو ببینه اونوقت اینجوری میگی!! گفتم:شوخی کردم عزیزم برو به سلامت مواظب خودتم باش...
وایسادم تا از پیچ کوچه پیچید اگه بگم هموم موقع دلتنگ بودم بیخود نگفتم،
رفتم تو خونه خاله طوبی تازه مرغ و اردکا رو جا کرده بود و داشت میرفت سمت ساختمان سلام کردمو رفتم سمتش و فشارسنج رو نشونش دادم و گفتم:اگه میشه به همسایه بگید اگه نیاز به گرفتن فشار خون داشتند بهم بگند خاله طوبی لبخندی زد و گفت: خیر ببینی مادر به همون عمه حبیبه بفهمه کافیه خودش همه ی محله رو پر میکنه از همین الان میدونم سرت شلوغ میشه، گفتم:اشکالی نداره زمانهایی که هستم کسی کاری داشت انجام میدم.
رفتم داخل و مشغول کار مقاله ام شدم هر وقت که مینشستم سر کار مقاله بیشتر ذهنم میرفت سمت رفتار عجیب استاد مهنامی و اینکه چهره اش برام آشنا بود هم بیشتر فکرمو مشغول میکرد، مشغول بودم که خاله طوبی از بیرون صدام زد اومدم تو ایوان و گفتم: بله خاله گفت: دارم میرم یه سری بزنم به عمه حبیبه اگه کاری نداری بیا بریم فشار خونش رو بگیر گفتم: چشم الان میام،
حاضر شدمو با خاله راه افتادم سمت خونه ی عمه حبییه؛ خاله طوبی گفت:حبیبه خواهر شوهر بزرگ منه تا دلت بخواد غر میزنه و ایراد میگیره اما اگه کسی در نظرش جلوه کنه دیگه تمام لبخندی زدمو گفتم: چرا بهش میگید عمه گفت: والا سنش از من خیلی بیشتر منم از اول مثل بچه هام صداش میکنم عمه؛
عمه حبیبه همونجوری بود که خاله طوبی گفته بود ولی تا منو دید شروع کرد از من تعریف کردن و اینکه آفرین که درست رو خواندی و داری برای خودت کسی میشی و گفت:ببین اگه پیش طوبی خوش نیستی بیا خانه ی خودم و خندید...
تو فاصله ای که اونجا بودیم بارون گرفت اونقدری تند بود که خاله طوبی گفت: وایسیم تا بارون کم بشه تو ایوان خونه ی خاله طوبی وایساده بودمو بارون رو نگاه میکردم که یاد روزی که تازه اومده بودم شمال افتادم اونروز هم همینجوری بارون میبارید یه دفعه انگار چیزی تو ذهنم روشن شد استاد مهنامی همون مردی بود که وقتی تو ایستگاه وایساده بودم میخواست منو برسونه اما گیرم استاد منو شناخته بود اصلا برای چی میخواست...
پ
342
با خودم گفتم:حالا گیرم استاد منو شناخته بود اصلا برای چی میخواست این موضوع رو به من یادآوری کنه!! اونکه یه برخورد ساده بود بینمون!!دلیلی هم نداشت من سوار ماشین شخصی اونم کسی که نمیشناسم بشم بیشتر از اینکه با فهمیدن اینکه کجا دیدمش به سوالای توی سرم جوابی داده بشه تو فکر فرو رفتم،
یه کم که بارون سبک تر شد برگشتیم خونه...
دو روز
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔸 امام رضا (ع): هرکس از خدا توفیق بخواهد و تلاش نکند، خودش را مسخره کرده است
📚 میزان الحکمه، ۲۷۹۰
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#مادر
🌹#همسر
دعای همسر هم سطح دعای مادر است!
حرمت هارا رعایت کنیم.👌
🎙#حاج_آقا_دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 کاش نگفته بودم
نقل است که امام علی (ع) باغ خود را به 12 هزار درهم فروخت. و همه پول آن را بین فقرا و تهی دستان مدینه تقسیم نمود و دست خالی به منزل برگشت.
فاطمه (س) از آن حضرت پرسید: پول فروش باغ را چه کردی؟
- همه آن را در راه خدا انفاق کردم.
- غذای امروزمان چه می شود؟
امام (ع) از خانه بیرون رفت، تا غذایی فراهم کند.
اما فاطمه (س) از آنچه گفته بود، به سختی دلگیر و ناراحت شد و با خود گفت:
- چرا چنین برخوردی کردم و چیزی خواستم:
«فَانّی اسْتَغْفِرُاللّهَ وَ لا اعُودُ ابَداً»؛
«از خدا به خاطر این درخواست، آمرزش می طلبم و دیگر چنین نخواهم کرد».[1]
پی نوشت
[1] . بحارالانوار، ج 41، ص46
🌹از حکیمی پرسیدند: تا بهشت چقدر راه است؟ گفت یک قدم.
گفتند: چطور؟
❣گفت: یک پایتان را که روی نفس شیطانی بگذارید پای دیگرتان در بهشت است ....
🌸اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً🌸
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
#پیام_معنوی
💎 زندگی شیرینتری خواهیم داشت، اگر ...💎
💢 اگر محدودیت های دنیا را باور کنیم، زندگی راحت تری خواهیم داشت.
🔰اگر تلخی های دنیا رو باور کنیم زندگی شیرین تری خواهیم داشت.
💠اگر قیامت و حساب و کتاب را باور کنیم،
شدیدا سرگرم تنظیم پرونده اعمال مان خواهیم شد
♻️ و دائما به دنبال افزایش امتیازات مان می شویم
و از این سرگرمی لذت خواهیم برد.
🌴 علیرضا پناهیان 🌴
🌴💎🌹💎🌴
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
سلام صبح زیبای شما بخیر و نیکی
روزهایت را با ایمان و اعتماد به خداے مهربان بگذران تا روے خوشِ زندگے را ببینے. گله و شڪایت را ڪنار بگذار،
قشنگیِ این زندگے به همین است ڪه در روزهاے سخت صبور و امیدوار باشے و خودت را باور ڪنے وگرنه در روزهایے ڪه همه چیز خوب است همه میتوانند بخندند و شاد باشند.
به توانایے ها و قدرتِ خودت ایمان داشته باش و زیبایے هاے زندگے را ببین.
بهشت همینجاست ، خوشبختے همینجاست ، دقیقاً همینجایے ڪه تو تصمیم میگیرے حالِ خودت را خوب ڪنے و دنیاے زیبایے براے خودت بسازے