eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
💌روایت عشق: لباس‌طاهره‌عبارت‌بود‌از:‌یک‌روسری سرمه‌ای یک‌مانتوی معمولی یک‌ چادر ‌مشکی ضخیم یک ‌کیف ‌ساده‌ که ‌با قلاب ‌بافته‌شده‌بود‌و‌ یک‌کفش‌کتانی خیلی معمولی روز‌ششم‌بهمن،برای کمک‌به‌رزمندگان‌تلاش‌میکرد‌ و ‌تحرک‌بالایی داشت، بااین‌حال، ‌با‌یک ‌عددگیره،چادرش ‌را‌به‌روسری‌اش‌محکم ‌بست ‌تا‌از‌سرش نیفتد، وقتی پیکرش ‌‌رابه‌منزل‌آوردند، هنوز‌چادرش‌محکم‌ به‌روسری اش‌بسته‌بود شب‌قبل‌از‌شهادتش ‌شهید‌مظلوم ‌بهشتی و‌یارانش‌را‌با ‌دو‌تن ‌از اعضای انجمن ‌اسلامی‌محل شهید امان‌الله‌ قدیر و شهید ‌فضلی ‌در‌خواب‌دیده‌و‌مژده‌شهادتش‌را‌ از،زبان‌آنها‌برای خانواده‌اش‌ تعریف‌میکند. ششم‌بهمن‌1360‌در‌ حالیکه‌برای رزمندگان اسلام‌ که‌برای مقابله‌با‌جنگ‌های محارب‌ در‌شهر‌مستقر‌بودند‌و‌مشغول ‌جمع‌آوری غذا‌بود،مورد‌رگبار ‌ملحدین‌قرار‌گرفت‌و به‌سوی معبود‌شتافت. 🕊 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ 🔹مجموعه کلیپ برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج هست •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ایشون نه روحانی است نه ایرانی و نه مسلمون 🔵 دکتر کریس هیور یک محقق مسیحی و انگلیسیه، توضیحاتش درمورد امام زمان عجل الله فرجه و ظهور فوق العادست؛ دنیا بدون امام نابود خواهد شد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍امام علی(ع) در خطبه‌اش فرمودند: ✅ به خداوند پناه می‌برم از گناهانی که نیستی را نزدیک می‌کند.یک نفر گفت آیا گناهانی هست که فناء را نزدیک کند؟ فرمودند:بله قطع رحم. 💥به درستی که خانواده‌ای که با هم جمع شوند و مواسات نمایند با یکدیگر، خداوند رزق آن‌ها را زیاد می‌فرماید.و خانواده‌ای که از هم جدا شوند و از یکدیگر ببرند خداوند ایشان را از توسعه در رزق و طول عمر محروم می‌فرماید هر چند اهل تقوی باشند! 📚گناهان کبیره، اثر آیت ‌الله دستغیب،ص۱۴۱ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📖اسم رمان: یلدا👆👆 📝ژانر: ، 👨🏻‍💻نویسنده:مرتضی مودب پور 📃تعداد صفحات: 303 📚خلاصه رمان: داستان این رمان درباره ی پسری به نام سیاوش می باشد. سیاوش به دختر همسایه یکی از دوستانش علاقه مند می شود. نام این دوستش نیما است که سیاوش رفاقت صمیمانه ای با او دارد. از طرفی نیما هم به
📓انسیه خانم 📝جعفر شهری ☘☘☘
قسمت۱: طهران/بهار/هزار و سیصد و سی و یک. خوشحال از جور شدن بهونه ی بیرون زدن از خونه چادر رنگیمو رو سرم انداختم و تو آینه ی ترک خورده ی گوشه ی طاقچه نگاهی به خودم انداختم. چشمم که به زخم گوشه ی لبم افتاد فحشی زیرلبی نثار علی کردم ولی انقدر ذوق داشتم که لبخند از رو لبم کنار نمیرفت،انگشتمو رو چال روی لپم که همیشه ی خدا موقع خندیدن سر و کله اش پیدا میشد گذاشتم. _دختره ی خیره سر بجنب دیگه غذا یخ کرد.... از ترس فریاد مامان لبخندمو جمع کردم و چادرمو جلو کشیدم و دویدم سمت حیاط. دست به کمر با اخمای درهم تو ایوون وایستاده بود. _چه خبره انقدر لفتش میدی؟یه چادر سر کردیا....بگیر ببر بده بهشون زود برگرد پری نبینم دیر کنیا یا بین راه بری دم خونه معصومه اینا وایستی وراجی کردنا خودت خوب میدونی داداشت چقدر ازت شاکیه... یاد دعوای چند روز پیش علی که افتادم تنم لرزید. علی چهارسال ازم بزرگتر بود ولی از وقتی یادم میومد غیرت و تعصب بیش از حدش مایه عذاب من و آبجی مریمم بود. حالا که مریم رفته بود سر خونه و زندگیش علی فقط زورش به من میرسید و فقط کافی بود تو کوچه یا محله یکی اسم منو بیاره یا نگاه چپ بهم بندازه چنان بلایی سرش میاورد که یارو جل و پلاسشو جمع میکرد و ازین محل میرفت‌. قشقرق اونروزشم واسه خاطر این بود که وقتی با معصومه از بازار پارچه فروشا برمیگشتیم حسن کفترباز واسمون سوت زده بود. بقچه ی غذای آقام و علی رو از دست مامان بیرون کشیدم و پا تند کردم سمت کوچه. _چشم مامان زود برمیگردم خیالت تخت... در حیاطو که بستم یه نفس راحت کشیدم. چهار روز میشد که علی اجازه نداده بود پامو از خونه بذارم بیرون و حالا عین پرنده ای که از قفس رها شده بود ذوق میکردم. قدمامو تند برمیداشتم تا زودتر برسم به حجره و غذارو برسونم به دستشون تا اگه وقتی اضافه اومد برم دم خونه ی معصومه اینا. سر ظهر بود و کوچه خلوت. به خونه ی حسن کفترباز که رسیدم چادرمو کشیدم جلوتر و صورتمو سفت گرفتم. میترسیدم دوباره یه کاری بکنه و حرفی بزنه و علی شر به پا کنه... صداش از بالا پشت بوم میومد که داشت قربون صدقه ی کفتراش میرفت. گلپری قسمت۲: انقدر تند راه رفته بودم که ساق پاهام تیر میکشید. به بازار که رسیدم چادرمو جوری گرفتم که صورتم از مثلثی کوچیکش به زور پیدا بود. نمیخواستم حالا که مامان اجازه داده بود بیام بیرون گزک دست علی بدم. برعکس محله بازار شلوغ بود و من دلشوره گرفتم که نکنه علی با دیدنم ابروریزی راه بندازه. دم حجره که رسیدم آقام رو دیدم که سرش تو دفتره و علی کنار دستش تند تند مهره های چرتکه رو بالا پایین میکنه. بیست سالش بیشتر نبود ولی عین آقام سبیل گذاشته بود و صداشو یجوری تو گلوش مینداخت که همه ازش حساب میبردن. تقه ای به در حجره زدم و رفتم تو. انقدر صورتمو پوشونده بودم که تو نگاه اول منو نشناخت. _سَ سَ سلام.... علی عصبی چرتکه رو پرت کرد رو میز و خیز برداشت طرفم و اگه تشر به موقع آقام نبود حتما جلو چشم مردم تو بازار سیاه و کبودم میکرد. +هی علی آروم باش اینجا محل کسب و کاره خوبیت نداره این کارا.... آب دهنمو با ترس قورت دادم. میدونستم واسه خاطر من جلوشو نگرفته و نگران ابروشه که جلو بازاریا و کاسبا نره... علی از لای دندونای به هم چفت شده ش غرید: _اینجا چه غلطی میکنی...؟ دستام از ترس یخ زده بود. بقچه ی غذارو به زور از زیر چادرم کشیدم بیرون و گرفتم سمتش: +داداش بخدا مامان اینارو داد بیارم واستون.... متنفر بودم از اون رگ غیرتی که روی گردنش بود و همیشه باعث میشد بی تقصیر کتک بخورم و مامان و بابام وایستن و تماشا کنن. قبل اینکه علی چیزی بگه آقام اومد طرفم و بقچه رو از دستم گرفت و با دست برگردوندم سمت در: _باشه برو خونه دیگه تا دیر نشده. از خدا خواسته دوتا پا داشتم دوتا دیگه ام قرض کردم و از حجره زدم بیرون. دل تو دلم نبود برم دیدن معصومه. با اینکه میدونستم اگه علی بفهمه پوست از سرم میکنه ولی دلمو زدم به دریا و راهمو کج کردم سمت کوچه بالایی... گلپری قسمت۳: معصومه تنها رفیقی بود که از دوران مدرسه واسم مونده بود. مدرسه ای که به لطف علی و تعصباتش آقام نذاشت ادامه بدم و وسط راه نصفه نیمه ولش کردم. سر کوچشون که رسیدم نگاهم ناخودآگاه کشیده شد به خونه ی قدیمی ته کوچه. با دیدن در بسته و جای خالیش حالم گرفته شد... فقط خدا میدونه که چقدر این چند روز دلم پر میکشید واسه دیدنش... همونجور که نگاهم به در بسته ی همسایه ی دیوار به دیوار معصومه اینا بود دستمو مشت کردم و به در کوبیدم. طولی نکشید که خاله نسرین تو چارچوب در ظاهر شد و تا نگاهش بهم افتاد چشماش برق زد: _گلپری خاله تویی؟الهی دورت بگردم کجا بودی این چند روز؟ یه لبخند گشاد زدم که باعث شد زخم گوشه لبم کش بیاد و درد بگیره.صورتمو از درد جمع کردم و دیدم که نگاه خاله با ترحم دوخته شد به زخمم
دیگه همه ی محله میدونستن علی دست بزن داره و واسم دل میسوزوندن. +سلام خاله معصومه نیست؟ خاله مهربون از جلوی در کنار رفت: _هنوز از مدرسه نیومده عزیزم بیا تو الاناست که بیاد. با شنیدن حرف خاله داغ دلم تازه شد.اگه بخاطر علی نبود منم الان باید از مدرسه برمیگشتم.... با بغض از خاله خدافظی کردم و راه افتادم سمت خیابون تا شاید معصومه رو ببینم. هنوز پامو از کوچه بیرون نذاشته بودم که سینه به سینه ی یه مرد دراومدم. عطر گرون قیمتشو بهتر از هرکسی میشناختم و ندیده میتونستم بگم خودشه. سه ماهی میشد که اومده بودن تو محل ما و شب و روزم با فکر کردن به چشمای عسلی و ابروهای کمونیش میگذشت. خجالت زده نگاهمو ازش گرفتم و در جواب معذرت خواهیش سکوت کردم و پا تند کردم و دویدم تو کوچه خودمون. قلبم یجوری تند میزد که حس میکردم صداشو هرکی از بغلم رد میشه میشنوه. یادش که میافتادم عین دیوونه ها لبخند میزدم... حتما دوسم داره که ازم معذرت خواهی کرد دیگه... اره حتما اونم منو دوست داره وگرنه آدم که از هرکسی معذرت خواهی نمیکنه... عین دیوونه ها با خودم حرف میزدم و جواب خودمو میدادم. پری خل شدی؟زد بهت خب معلومه که باید معذرت خواهی کنه بیخود هوا برت نداره توی بیسواد رو چه به آقا معلم اخه.... ناامید ازینکه اون حتی منو آدمم حساب نمیکنه بدون دیدن معصومه برگشتم خونه... گلپری قسمت۴: خداروشکر دیر نکرده بودم و مامان به خونم تشنه نبود. ناهارو دوتاییی خوردیم و نشستم پای بساط خیاطیم. دو سالی میشد که پیش اکرم خانوم همسایه ی ته کوچه یه خیاطی دست و پا شکسته یاد گرفته بودم و میتونستم سر خودمو گرم کنم. ولی علاقه ی شدیدم به درس و مانع شدن علی واسه ادامه دادنش باعث شده بود روز به روز نفرتم بهش بیشتر بشه. علی یکی یدونه بود و مامان بابام شدیدا پسر دوست بودن و هرکاری علی میکرد چه غلط چه درست به به و چهچه راه مینداختن و بیشتر شاخ تو جیبش میذاشتن. کفری ازینکه حالا باید جای این چرخ خیاطی درب و داغون پای کیف و کتاب مدرسه نشسته باشم پارچه ی گلدار چادر نماز مشتری اکرم خانوم رو پرت کردم گوشه ی اتاق و سرمو رو زانوهام گذاشتم. از حرص قلبم تند تند میزد و نفسام کوتاه و سنگین شده بود‌. حالا حتما معصومه از مدرسه برگشته بود و توی راه چشمش به آقا معلم افتاده بود. آه عمیقی کشیدم: خوش به حالش... ناچار پارچه ی گلدار رو که مشتری تاکید کرده بود عصر میاد سراغش چنگ زدم و زیر سوزن چرخ گذاشتم و شروع کردم به تاب دادن دسته ی زوار دررفته ای که اگه یکم تند تر تابش میدادم از جا درمیومد. همین چرخ دست دو و خیاطی یاد گرفتنم صدقه سر مامان و اصرارش به علی داشتم و اگه اون نبود که یه بند رو مخ علی راه بره و بگه که این دختر باید از هر انگشتش یه هنر بریزه تا یه آدم حسابی در این خونه رو بزنه من الان باید کز میکردم کنج خونه و غصه ی درس و مدرسه و ارزوهای برباد رفتمو میخوردم. آخرای کار چادر بود که زنگ در حیاط به صدا دراومد دست پاچه از فکر اینکه حتما مشتری اومده پی سفارشش و من هنوز لبه ی چادرشو جا نذاشتم شروع کردم به تندتر تاب دادن دسته ی چرخ و داد زدم: _مامان درو باز کن من دستم بنده به سفارش مشتری... گلپری قسمت ۵ طولی نکشید که صدای معصومه درحالی که داشت با مامانم خوش و بش میکرد به گوشم خورد. نفس راحتی کشیدم و با ارامش به کارم ادامه دادم که تقه ای به در اتاق خورد و معصومه تو چارچوب در ظاهر شد. چادررنگیش افتاده بود روی شونه هاش. یه پیرهن سرخابی رنگ تنش بود با یه جوراب شلواری نازک. میدونستم بخاطر خانواده ی من اون چادر رنگی رو سر کرده که مبادا بخاطر تیپ و قیافش مانع دوستیمون بشن. کنارم نشست و دستی به پارچه سفید با گل های زرد و سبز کشید: _به به ببین پری پنجه طلا چه کرده چقدر تمیز دوختی... بی حوصله گردن کشیدم ببینم مامان پشت در نباشه و وقتی خیالم از شنیدن صداش از اشپزخونه راحت شد سرمو نزدیک صورت معصومه کردم: +معصوم اقا معلم رو ندیدی امروز؟سر ظهر که اومدم سروقتت تو کوچتون سینه به سینه ی هم دراومدیم ازم عذرخواهی کرد اگه بدونی چقدر صداش قشنگ بود.... ترسیده دور و برشو نگاه کرد: _پری تو کله ات جای عقل گچه؟اگه داداش علیت بفهمه آتیشت میزنه... ازینکه معصومه هم انقدر از علی حساب میبرد لجم گرفت: +چیکار کردم مگه؟بی ابرویی که بار نیاوردم میگم بی هوا خورد بهم.... _ولی پری کل دخترای محل چشمشون پی پسرای شریفه خانومه حتی تو مدرسه ام یه بند راجبش حرف میزنن... خون دوید زیر پوست صورتم و حس کردم الاناست که از حرص بترکم. دخترای مدرسه... پسرای شریفه خانوم.... تا خواستم دهن باز کنم یچیزی بگم در حیاط باز شد با صدای بدی به هم کوبیده شد و پشت بندش صدای زمخت علی که سعی میکرد تو گلو یجوری تابش بده که زخمت تر بشه: _ننه کجایی؟ معصوم لپاش گل انداخت و هول هولکی چادرشو رو سرش مرتب کرد و صورتش رو عین مامانم گرفت. لجم
می‌گرفت ازین کاراش که سعی داشت جلو چشم مامانم خودشو عزیز کنه. +برم سلامش کنم؟بد نشه اینجا نشستیم.... چشمامو از حرص تو کاسه چرخوندم و نفسمو پرصدا بیرون دادم و با دست خاک برسری حواله اش کرد گلپری قسمت۶: _چیه خب؟میگم یه وقت واسه تو بد نشه... چشمامو ریز کردم: +اره تو که راست میگی واسه خاطر من نگرانی و اصلا گلوت پیش این علی آسمون جُل ما گیر نکرده. داشتم حرف بیخود میزدم علی اصلا آسمون جل نبود. حتی میشه گفت یکی از بهترین پسرای محل بود که همه رو سرش قسم میخوردن. اصلا اون زمونا همه کشته مرده پسرای غیرتی بودن که واسه ناموسشون رگ گردنشون باد میکرد. علی نه هیز بود نه آسمون جل... ولی من بد کینه ای ازش به دل گرفته بودم. اون با تعصبات بیجاش تموم رویاهای منو خراب کرده بود. معصوم بهترین رفیقم بود و دلم نمیخواست با وصلتش با علی خودشو بدبخت کنه. نشگون ریزی از پهلوش گرفتم تا نگاهشو از پنجره ی حیاط بگیره. _معصوم خاااااک بر سرت اخه علی آدمه که تو عاشقش شدی؟دلت میخواد روزی سه وعده کتک بخوری و از درس بیافتی؟عقل داشته باش احمق منو ببین خواهرشم تازه ننه بابا دارم خیر سرم.... با دست اشاره کردم به زخم لبم. پشت چشمی واسم نازک کردم و دستشو رو پهلوش گذاشت: +پری تو دیگه داری پیاز داغشو زیاد میکنی همه ی مردای خوب رو ناموسشون حساسن.... کلافه ازینکه حرفام هیچ جوره تو کتش نمیرفت شروع کردم به تند تر تاب دادن دسته چرخ: _چیکارت کنم دیگه ولی یادت باشه چی بت گفتم یروزی نیای بگی نگفتیا..‌. دیگه ادامه نداد و من انقدر با حرص دسته رو چرخوندم تا کنده شد و سفارش مشتری نصفه موند. حرصی چادر سر کردم تا بریم دم خونه اکرم خانوم و با چرخ اون سفارش مشتری رو کامل کنم. علی روی ایوون نشسته بود چای میخورد. زیر لبی سلام کردم. معصوم صداشو نازک کرد و با علی خوش و بش کرد. اون نگاه عمیق و لبخند به لب علی وقتی جواب سلامش رو میداد کفرمو درمیاورد. نه که بخوام خواهرشوهر بازی دربیارما نه... تموم هم و غم من زندگی معصوم بود که میدونستم با علی جهنم میشه و خودش حالیش نبود. چادرو که با چرخ اکرم خانوم تموم کردم راه افتادیم تو کوچه تا سفارشو دست مشتری برسونیم. _نگاهم ناخودآگاه کشیده میشد به در خونه ی شریفه خانوم که نیمه باز بود و زن جوونی جلوی دروایستاده بود و باهاش حرف میزد. بی هوا چادرمو مرتب کردم و فاصلمو با خونشون کمتر کردم و وقتی رسیدم بهشون وایستادم: _سلام خانوما ببخشید خونه ی گلاب خانوم کدومه؟من خیاطم چادری که واسشون دوختمو اوردم بدم... فقط خدا میدونست که الکی سراغ خونه ی گلاب خانوم رو گرفتم تا به مامان آقا معلم بفهمونم از هر انگشتم یه هنر میریزه و خیاطی بلدم. داشتم همون کاری رو میکردم که معصوم واسه علی میکرد. ولی خب آقا معلم کجا و علی کجا.... گلپری قسمت۷: زن جوونی که جلو در خونه ی شریفه خانوم وایستاده بود سرسری با دستش به خونه رو به رویی اشاره کرد. سعی میکردم چادرمو شل تر بگیرم و یه لبخند مکش مرگ ما بنشونم رو صورتم تا اون چال عمیقم روی لپم بشینه و دل مادر آقا معلم رو ببره. شریفه خانوم سرشو از در لای کرد بیرون و نگام کرد. شونزده سالم بود و اون زمان خیاطی کردن و مشتری داشتن واسه سن من کار شاقی بود. گرچه واسه ترک مدرسه خجالت زده بودم و خیال میکردم واسه زن آقا معلم شدن خیلی کمم ولی معصوم هی هندونه زیر بغلم میذاشت که همون شیش کلاس درس خوندنم کم چیزی نیست و آرزوی خیلی هاست. ولی آرزوی من فراتر از این حرفا بود. دلم میخواست خانوم معلم بشم و کت و دامن سورمه ای تن کنم با جوراب شلوار رنگ پا و کفش پاشنه سه سانتی. دلم میخواست تو راهروی مدرسه قدم بزنم و صدای پاشنه های کفشم بپیچه تو سالن مدرسه. نه اینجوری یه چادر گلدار بندازم رو سرمو و تو کوچه ها دنبال دل بردن از مادر آقا معلم باشم. سعی کردم حسرتی که نشسته تو دلم آه نشه و از گلوم نیاد بیرون. شریفه خانوم یه نگاه خریدارانه بهم انداخت و لب زد: +تو دختر کی هستی؟مال همین محله ای؟ هول و دست پاچه چادرمو جلوتر کشیدم و لبخند زدم: _بله با اجازتون خونمون کوچه بالاییه خیاطی میکنم اگه کاری چیزی داشتید در خدمتم. ناخودآگاه تن صدامو عین وقتی که معصوم با مامانم حرف میزد اورده بودم پایین. یه لبخند زد و سری واسم تکون داد و من گذاشتمش پای اینکه حتما به دلش نشستم. سرسری ازشون خدافظی کردیم و چادر گلاب خانوم رو بهش تحویل دادیم و اون با یه عالمه چک و چونه یه پنج ریالی گذاشت کف دستم. تازه کار بودم و بیشتر ازینا بهم نمیدادن و حق نداشتم اعتراض کنم. پنج ریالی رو تو لبه ی جورابم گذاشتم و خسته از طعنه و کنایه های معصوم بابت رفتارم با شریفه خانوم بی خدافظی ازش جدا شدم و برگشتم خونه. گلپری قسمت۸: میدونستم واسه خاطر دیدن علی هم که شده باهام قهر نمیکنه و دوباره فردا سر و کله اش پیدا میشه. همینم شد و فرداش عصر نشده زنگ