eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
به زور آب دهنمو که به تلخی میزد قورت دادم: +میخوام برم خونم.... اخماشو توهم کرد: _اینجوری؟بی خبر؟نمیگی نگرانت میشیم؟ پوزخند تلخی زدم و همونجور که پشتمو بهش میکردم داد زدم: +تو اون خونه هیچکس نگران من نمیشه خیالت تخت... مهدی همونجور که نون سنگک تو دستش بود دوید جلومو راهمو سد کرد: _تک و تنها بری که چی؟ تلخ زل زدم تو چشماش: +اینجوری راحت ترم..‌‌. گلپری قسمت۱۳۳ اخماش توهم بود: _میدونم خونه خودت راحت تری، میدونم حرفای مادر رو اعصابته ولی خب درستش نیست تک و تنها زندگی کنی،یعنی میخوام بگم تو دست ما امانتی تا محسن برگرده تحمل کن... باوجود گره ابروهاش لحن صداش آروم بود. بغض تو گلوم سنگین تر شد ولی به زور لب زدم: +نمیتونم....دارم خفه میشم تو اون خونه.... گره اخماش شل تر شد و با یه لحنی که تا حالا از هیچ مردی ندیده بودم گفت: _درکت میکنم بخدا حق داری ولی خب...خب اخه....اخه اگه بری نگرانیم دو برابر میشه...هم فکرم پی تو میمونه هم محسن.... با اینکه صداقت کلامش از تو چشماش پیدا بود، بی هوا یاد حرفای اونشبش افتادم که میخواست حاجی رو راضی کنه تا کمک پدر کرشمه رو قبول کنن. اخمامو توهم کشیدم: +لازم نیست کسی نگران من باشه خودم از پس خودم برمیام.... لحن حرفام تلخ و گزنده بود. مهدی رنجیده نگام کرد. راهمو کج کردم و پا تند کردم سمت خیابون تا مبادا خام چشمای مهربونش بشم. سنگینی نگاهشو تا وقتی از خم کوچه گذشتم و وارد خیابون شدم حس میکردم. خنکای هوای دم صبح شهریور ماه که پوست صورتم میخورد حالمو زیر و رو میکرد. شهر خلوت بود و نه ماشینی واسه کرایه گیر میومد نه من پولی واسش داشتم. پیاده باید تا اون سر شهر گز میکردم. پیاده رو ها خالی از رهگذر بود و فقط گه گاهی یه مرد کت شلواری که از صد فرسخی زار میزد اداره جاتی چیزیه از کنارم رد میشد. شیشه های مغازه ها به همون حال روز کودتا رها شده بودن و سکوت غمبار شهرو فقط صدای خرچ و خرچ خورده شیشه ها زیر پاشنه ی کفشم میشکست. راه زیادی نرفته بودم که بوق ماشینی از جا پروندم. _زنداداش بیا سوار شو.... با تعجب برگشتم سمت مهدی که پشت فرمون ماشین محسن نشسته بود. بدون معطلی راه افتادم سمتش. وقت لج کردن نبود اگه دست رد به سینه اش میزدم تا شب تو راه بودم. در عقب ماشین رو باز کردم و نشستم. نگاه کنجکاومو که دید لبخند زد: _خداروشکر روز کودتا ماشین رو تو کوچه پارک کرده بوده که دور مونده از دست این غارتگرا.... یه تای ابرومو دادم بالا: +دست شما چیکار میکنه؟ از تو آینه نگاهی بهم انداخت: _وقتی رفتم ملاقاتش بهم گفت کجا گذاشتمش.... عین برق گرفته ها نگاش کردم. +رفتی ملاقاتش؟پس چرا چیزی به من نگفتی؟انقدر من بی ارزشم که نباید بهم یه خبر بدید؟ هول و دستپاچه نگاهشو ازم گرفت: _اممم...فقط من و اقام رفتیم....یعنی بخاطر وکیل راهمون دادن.... به حالت قهر نگاهمو ازش گرفتم و دوختم به خیابونایی که به سرعت از پیش چشمم رد میشدن. تا برسیم خونه نه من حرفی زدم نه اون.... گلپری قسمت۱۳۴ جلو در خونه که وایستاد دستشو گذاشت پشتی صندلی و برگشت طرفم: _همینجا وایمیستم تا برگردی.... با اخمای درهم زل زدم تو چشماش: +نمیخوام برگردم.... نفسشو با صدا بیرون داد: _زنداداش توروخدا اینجوری نکن من همینجوریشم فکرم هزار راه میره یکم تحمل کن تا همه چی راست و ریست بشه... +تحمل کنم که چی؟که بابای اون دختره ی از خدا بیخبر شوهرمو نجات بده؟که شما هرچی شد ازم قایم کنی؟مثل مترسک بشینم تا هر بلایی دلتون خواست سر زندگیم بیارین؟زندگی ای که جون کندم تا جون گرفت؟هیچ میدونی من بخاطر اون دختره ی بالا شهری چیا کشیدم؟شوهرم چند ماه حتی نگاهشم ازم دریغ میکرد حالا تو میگی بیام بشینم ور دلت تا هرکار خواستن بکنن؟به همین راحتی؟ رنگ نگاه مهدی رفته رفته تغییر میکرد. اخماش که توهم شد و چشماشو با درد روهم گذاشت لبمو به دندون گرفتم تا مبادا اشکم بعد از چند روز جلو چشم مهدی سرازیر بشه. _ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه...نمیخواستم ناراحتت کنم ولی بخدا چاره ای نبود...به هر دری زدم بسته بود.وگرنه خودم بیشتر از هرکسی غصه ی تو و زندگیتو میخورم.... غمزده چشم دوختم به چشمای عسلیش که یه پرده اشک پوشونده بودشون. +این حرفا همش باد هواست آقا مهدی...با مادرت دست به دست هم دادین تا در مقابل زندگی من جون محسن رو نجات بدین،اصلا زندگی من چه ارزشی داره حتما با خودتون گفتین دختره بی کس و کاره نه بابایی نه داداشی نه سایه ی سری هیچکس نمیاد سراغش بذار عین گوسفند قربونیش کنیم تا شاید فرجی شد و محسن نجات پیدا کرد.... میدیدم که نیش حرفای تلخ و گزنده ام عین نیش مار فرو میره تو تن مهدی ولی عین خیالمم نبود. پر بودم از غم و غصه... پر بودم از درد بی کسی که پنج روز میشد که شوهرمو گرفته بودن ولی آقام و علی حتی یه بارم نیومده بودن سروقتم که اگه اومده بودن شاید حساب کار میومد دست این جماعت خدا نشناس
و جرات نمیکردن هربلایی دلشون میخواد سر زندگیم بیارن. مهدی با دست چشماشو پوشونده بود. از فرصت استفاده کردم و در ماشین رو باز کردم و همونجور که باعجله پایین میرفتم سرمو از لای در بردم تو: +هرکاری از دستت برمیاد واسه محسن بکن درسته کس و کار ندارم ولی خدارو دارم... در ماشین رو که به هم کوبیدم انگار یه چیزی تو وجودم فرو ریخت. یه چیزی عین غرور... غروری که واسه خاطر جون محسن گذاشتمش زیر پام و شوهرمو دو دستی تقدیم معشوقه اش کردم فقط واسه اینکه زنده بمونه و نفس بکشه... گلپری قسمت۱۳۵ ده روز از اون روزی که مهدی منو اورد خونه میگذره. تو این مدت جز لیلا کسی سراغی ازم نگرفت. حتی آبجی مریمی که خیال میکردم تنها کسم تو اون خونه ست و به فکرمه. چند روز یه بار مهدی میومد دم در و چندتا پاکت خوراکی میذاشت پشت و در و میرفت. نه جوابشو میدادم نه درو واسش باز میکردم‌. اونقدر پشت پنجره وایمیستادم و نگاش میکردم تا ناامید بشه و بره. توی این دو هفته قد دو سال عذاب کشیده بودم. درد نبود محسن یه طرف درد نداشتن غمخوار و همدم یه طرف دیگه... تو این چند روز خوراکم روزی یه وعده نون خشک و چای بود. نه حوصله ی غذا پختن داشتم نه توان... گوشه ی خونه کز کرده بودم که زنگ در به صدا دراومد. با خیال اینکه دوباره مهدی اومده بیخیال همونجا نشستم و زل زدم به دیوار رو به روم.... _پری؟؟؟پری منم لیلا درو باز کنم.... بیحال و کرخت از جا بلند شدم و راه افتادم سمت در ورودی... توی این چند روز حتی یه دوش درست حسابی ام نگرفته بودم و موها و بدنم به طرز بدی چرب شده بود جوری که خودمم از بوی بد بدنم کلافه میشدم ولی انگار باخودمم سر لج افتاده بودم. قفل درو باز کردم تا لیلا بیاد تو و خودم از در فاصله گرفتم تا بوی بدم کمتر اذیتش کنه. +سلام.... وحشت زده برگشتم سمت صدا. مهدی نگاهش که به سر و وضع داغونم افتاد سرشو انداخت پایین: +ببخشید مجبور شدم به دوز و کلک متوصل بشم... بیخیال موهای چرب و بلوز استین کوتاهم شدم و عصبی دستامو زیر بغلم زدم: _خب که چی؟خواستی خیالت تخت بشه که یه وقت خدایی نکرده نزنه به سرم و بلا ملایی سر خودم بیارم؟نترس اقا مهدی هنوز یه جو عقل تو سرم مونده.... نگاهی به پاکتای دست نخورده ی کنار در انداخت و دلخور نگام کرد: +اینارو گرفتم بخوری نه که دکوری بچینی اینجا.... بی حوصله نگاش کردم: _لازم نکرده شما به فکر من باشی اگه از خجالت همسایه ها نبود اصلا نمیاوردمشون تو حالام اگه حرفی نداری برو.... نگاه دلخورشو از پاکتای خرید گرفت و دوخت بهم: +اومدم خبر خوش بدم ولی خب تو زیادی شمشیرو از رو بستی.... بهت زده نگاش کردم که لباش به خنده کش اومد: _محسن امروز ازاد میشه.... احساس کردم گوشام اشتباه میشنوه... +قسم بخور...به بگو به جون حاجی صابری راست میگم... خنده ی از ته دلی کرد و همزمان اشک نشست تو چشمای عسلی پر مهرش... _به جون حاجی راست میگم امروز ازاد میشه ولی نباس به کسی بگیم اومدم سروقتت که اشتباه سری پیشمو تکرار نکنم... نفهمیدم کی صورتم خیس اشک شد‌ و میون هق هق گریه هام شروع کردم به خندیدن... گلپری قسمت۱۳۶ صورتمو با دست پوشونده بودم تا مهدی اشکامو نبینه. _من تو ماشین میشینم تا تو حاضر بشی.‌.. اینو گفت و بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت. گیج و دستپاچه دور و برمو نگاه کردم. قلبم محکم به دیواره ی سینم میکوبید... هول زده پریدم تو حمام و هول هولکی خودمو شستم. موهای طلایی رنگم که حالا دیگه زیبایی روزای اولشو نداشت رو همونطور نمدار شونه زدم و دورم ریختم. شلوار جین مورد علاقه ی محسن رو پام کردم و با یه بلوز استین سه ربع. روسری کوچیکمو روی سرم بستم و لحظه ی آخر ماتیک قرمزمو روی لبای خشکم کشید و چند بار لبامو باز و بسته کردم تا کمرنگ تر بشه. کف دستام از استرس و اشتیاق دیدن محسن خیس عرق بود. پله هارو با ذوق دوتا یکی کردم و دویدم سمت بنز مشکی محسن که هنوزم زیر پای مهدی بود. روی صندلی که نشستم مهدی مهربون نگام کرد: _اول تورو میذارم خونه پیش بقیه بعد میرم سروقت محسن.... بی چک و چونه حرفشو قبول کردم. اون روز اونقدر ذوق دیدن محسن رو داشتم که حتی یه لحظه ام به اینکه چجوری ازاد شده فکر نکردم. مهدی که ماشین رو دم خونه ی شریفه خانوم پارک کرد همونجور که دست میبردم سمت دستگیره ی در نگاش کردم: +دستت درد نکنه اقا مهدی خیلی تو زحمت افتادی این مدت.... لبخند شیرینی زد: _خداروشکر این آقا داداش ما آزاد شد تا سگرمه های شما باز بشه‌... خجالت زده سرمو زیر انداختم و ازش خدافظی کردم. شریفه خانوم کوچه رو آبپاشی کرده بود و در حیاط رو چار طاق باز گذاشته بود. _زن این کارا چیه میکنی؟خوبه بهت گفتم نباید دادار دودور راه بندازی....تاکید کردن بی سر صدا باشه میخوای اونایی که واسه بچه هاشون حکم اعدام بریده شده بریزن سرمون؟ از دالون گذشتم و وارد حیاط شدم‌. حاجی صابری با صورت سرخ شده از حرص رو به
روی شریفه خانوم وایستاده بود و غر میزد. _اخه مگه از حج اومده که واسش گوسفند گرفتی؟ با تعجب نگاهمو دوختم به گوسفندی که گوشه ی حیاط برگای درخت انگور رو به دندون گرفته بود و حاجی عصبی بهش اشاره میکرد. +حاجی چرا انقدر غر میرنی بچم از مرگ برگشته کم چیزی نیست... با دست لبامو که میرفت به خنده باز بشه نگه داشتم. _زن به ما تاکید کردن سر و صدا راه نندازیم میفهمی؟یا بازم میخوای حرف خودتو بزنی؟ شریفه خانوم بیخیال آبپاش تو دستشو چرخوند و تموم شمعدونی های دور حوض رو خیس کرد: +حالا هرکی ندونه فکر میکنه کوچه رو چراغونی کردم یه گوسفند نذر داشتم حالا قربونیش میکنم. حاجی کلافه لپاشو باد کرد و برگشت سمتم. انگار تازه متوجه حضورم شده بود که لبخند شیرینی زد: _ای قربون قدمت دختر خوبه اومدی این زن منو کلافه کرده تو یچیزی بگو لااقل.. گلپری قسمت۱۳۷ محجوب خندیدم: _سلام چشمتون روشن....ولی خب یه گوسفند که عیبی نداره.... حاجی با حرص مردمک چشماشو تو کاسه چرخوند و رفت داخل اتاق. شریفه خانوم اونقدری بخاطر آزادی محسن خوشحال بود که توجهی به شلوار جین توی پام نکرد و اومد کنارم و صورتمو بوسید: +چشم و دلت روشن دختر مردت داره میاد باریک الله خوب به خودت رسیدی.... خجالت زده دستی به صورتم کشیدم تا خیسی جای بوسشو پاک کنم. جارو رو از دستش گرفتم: _بدین به من ادامه بدم شما خسته شدی... از خدا خواسته جارو رو دستم داد و لب ایوون نشست: +خیر از جوونیت ببینی کمرم گرفت مهراوه که از صبح دستش به غذا پختن بنده.... کیف دستیمو گوشه ی حوض گذاشتم و شروع کردم به آب پاشی کردن و جارو زدن حیاط. کارم که تموم شد جارو رو گوشه ی حیاط گذاشتم و کنارش نشستم. +دست گلت دردنکنه دختر....فکر نکنی پیر و خرفت شدم این شلوار تو پاتو ندیدما....دیدم خوبم دیدم ولی خداروشکر خودت زرنگی حالیته الان مجبورم بذارم عروس آفتاب مهتاب ندیده ام این ریختی بگرده تا مبادا خدایی نکرده حالا که این دختره راه باز کرده به زندگیمون و دم به دقیقه دم پره بچم تاب میخوره فیلش یاد هندستون کنه،چه کنم دیگه بچم ازین ریخت و قیافه ها خوشش میاد وگرنه حیف اون موهای رنگ شبت نبود برداشتی اینجوریش کردی؟ بی توجه به حرفاش درمورد رنگ موهام پریدم وسط حرفش: _کرشمه دم پر محسن میچرخه؟ هول زده با دستش کوبید تو دهن خودش انگار که یادش نباشه نباید این حرفو جلو روی من بزنه... کنجکاو زل زدم تو چشماش: _اره شریفه خانوم؟کرشمه؟ به وضوح دیدم که برق وحشت و ترس نشست تو چشماش،اونقدر همونجوری نگاش کردم تا مجبور بشه یه حرفی بزنه: +گلپری مادر قربون قدت برم میدونم زنی حساسی ولی چاره ای نبود،یعنی میخوام بگم من خودم از تو حساس ترم ولی پای جون بچم وسط بود باید راه میدادیم تا این دختره ی چشم سفید یکم به محسنم نزدیک بشه تا آقاش جون بچمو نجات بده.... انگار قلبم از تو سینم کنده شد. دندونامو با حرص روهم فشار دادم تا مبادا اشک چشمم سرازیر بشه: +ولی خیالت تخت باشه ها از الان به بعد نمیذارم دستش به سایه ی محسنم برسه بذار بچم بیاد جفتتونو راهی دهات اقای خدا بیامرزم میکنم تا آبا از آسیاب بیافته توام زودتر دست به کار شو یه بچه بنداز تو دامنش که دلش گرم بشه دست برداره ازین سیاسی بازیا.... شریفه خانوم یه بند نصیحت میکرد و من همه ی وجودم شده بود حسادت به اینکه توی این مدت وقتی من با سر و ریخت چرک و کثیف کز کرده بودم کنج خونه کرشمه با صورت بزک کرده دور و بر محسن تاب میخورده وخودشو واسش عزیز میکرده.... گلپری قسمت۱۳۸ سرم از هجوم افکار منفی داشت میترکید. شریفه خانوم که حسابی از دست خودش و گندی که زده بود عصبی بود پاشد و به بهونه ی عوض کردن لباسای خیسش از کنارم رفت. نمیدونم چقدر تک و تنها تو برق آفتاب نشستم لب ایوون ولی وقتی به خودم اومدم که شریفه خانوم ذوق زده منقل اسپند به دست میدوید سمت در حیاط. با اینکه تموم ذوقم واسه دیدن محسن کور شده بود بی حوصله از جام بلند شدم و پشت سر شریفه خانوم راه افتادم سمت کوچه. دود اسپندی که شریفه خانوم مشت مشت روی زغال میریخت دیدمو کور کرده بود. مهدی با سرفه های پی در پی سرشو از لای در کرد تو: _حاج خانوم چه خبره؟خفمون کردی بخدا جمعش کن هنوز عزیز دردونه ات نیومده. چشمامو تنگ کردم تا از لا به لای دودهایی که دالون حیاط رو گرفته بود چشمم به مهدی بخوره. تنهایی وارد حیاط شد و چندتا نفس عمیق کشید: _حاج خانوم قراره اینجوری کسی بویی نبره اره؟اون از صدای گوسفند که تا اون سر خیابون میومد اینم از دود اسپندت که کل محل رو پر کرده. شریفه چشمامو مظلوم کرد: +مادر ول کن این حرفارو بچم کو؟چرا نیومد پس؟ مهدی درحالی که هنوز با یه حالت مسخره سرفه میکرد و دستشو تو هوا تکون میداد تک نگاهی بهم انداخت: _والا منو رسوند و خودش با ماشین رفت گفت زود برمیگرده. شریفه خانوم ضربه ای به صورتش زد: +تو عقل نداری بچه؟نباس میذاشتی بره....ای خدا نره دوباره
کار دستمون بده. دلشوره ی بدی افتاده بود به جونم. مهدی با اینکه ته نگاهش نگرانی موج میزد لبخند زد: _مادر من بچه شیر خوره که نیست میترسی گم بشه برمیگرده زود شاید رفته واسه زنداداش کادویی چیزی بگیره. پاهام جون نداشت. کنار حاجی نشستم لب حوض. تسبیح شاه مقصود تو دستش بود و زیر لب ذکر میگفت. چشماش دقیقا عین مهدی بود. همون قدر عسلی و پر مهر. درست برعکس محسن و مهراوه که رنگ چشمشون با شریفه خانوم مو نمیزد. زل زدم تو عسلی چشمای حاجی که با غم نگام میکرد. یه حقیقت تلخی ته چشمای همیشه مهربونش بود که دلم نمیخواست باور کنه. حسی که به حاجی صابری داشتم حتی به آقامم نداشتم. شاید چون اون صورتش دقیقا عین مردی بود که من واسه اولین تو زندگیم باهاش طعم عشق رو تو کوچه پس کوچه های این محل چشیدم. مردی که با یه نیم نگاهش هزار بار تا بهشت میرفتم و برمیگشتم و حالا اونقدر درگیر چم و خم زندگی شده بودم که هیچ نشونی از اون عشق تو وجودم نمونده بود. _پس کی میخواد بیاد دیگه؟تموم زغالا خاکستر شد. بی حرف چشم دوختم به مهراوه که عصبی و کلافه دم آشپزخونه وایستاده بود. بوی قرمه سبزی ته گرفته کل حیاط رو برداشته بود. سه ساعت از ظهر میگذشت و هنوز خبری از محسن نشده بود گلپری قسمت۱۳۹ شریفه خانوم با رنگ و روی پریده روی پله ها نشسته بود: _مهدی مادر نمیخوای بری سروقتش؟چهار ساعت گذشته هنوز نیومده دلم شور میزنه.... بی حال و کرخت نگاهمو سر دادم سمت صورت نگران مهدی که عصبی طول و عرض حیاط رو طی میکرد. +کجا برم حاج خانوم؟مگه میدونم کجا رفته؟پسره عزیز دردونه ات یه جو عقل تو کله اش نیست نمیگه اینجا همه دلواپس اون نشستن ول کرده رفته پی الواطی.... حاجی عصبی از کنارم بلند شد: _این پسره آدم بشو نیست بذار جوهر مهر ازادیت خشک بشه باز شروع کن به عذاب دادن ما.... با یادآوری حرفای شریفه خانوم حس کردم کل حیاط داره دور سرم میچرخه. دستمو به زور لب حوض گرفتم و از جام بلند شدم. اونقدر همه درگیر دیر کردن محسن بودن که کسی متوجه حال خرابم نشه. با قدمای لرزون خودمو رسوندم به مستراح ته حیاط. چندتا مشت آب یخ پاشیدم به صورتم تا حالم بیاد سرجاش. نگاهم که توی آینه به صورت رنگ پریده و خسته ام افتاد دلم سوخت واسه زن جوونی که در آستانه ی هفده سالگی پر بود از حس خواسته نشدن... قبول اینکه محسن اون روز گلپری عاشق پیشه ای که تازه چند صباحی بود طعم شیرین زندگی عاشقانه رو چشیده بود ول کرده بود به امون خدا و رفته بود پی عشق دیرینه ی خودش کار سختی بود. سخت بود واسه منی که بخاطر به دست اوردن دلش به هر دری سنگ و به هر دامنی چنگ زده بودم... هوایی که رفته رفته تاریک میشد و چهره هایی که با نیومدن محسن بیشتر توهم میشدن نشون میداد فکر و خیالم بیخود نبوده‌. گیج و گنگ رو به روی مهدی وایستادم: _میشه منو ببری خونه ی خودمون؟شاید محسن خسته بوده شاید خواسته تنها باشه...شاید... شده بودم عین آدمی که ته چاهی که خودش کنده گیر کرده و به هر باریکه رسمونی چنگ میندازه تا یه راه نجاتی پیدا کنه... نگاه ناامید و خجل مهدی نمک میپاشید روی زخمم. حرصی و عصبی اشکای رو صورتمو پس زدم. متنفر بودم از زن عاجز و بیچاره ای که به لطف عشق محسن بهش دچار شده بودم... مهدی نگاهشو ازم گرفت: +صبر کن برم یه وسیله ای چیزی جور کنم میام الان.... مهراوه شوهرش رو فرستاده بود روزنامه خونه تا شاید یه نشونی از محسن گیر بیاره.... بی صدا گوشه ی دالون وایستادم تا مهدی برگرده. شریفه خانوم لب ایوون وایستاده بود و با مشت توی سینه اش میکوبید و کرشمه رو نفرین میکرد. حاجی عصبی نگاش میکرد انگار که بخواد بگه همه ی این روزا رو به چشم میدیدم اما شما باور نکردین و بخاطر حال خراب من سکوت کرده بود. با صدای مهدی پا تند کردم سمت کوچه. روی یه موتور زوار در رفته نشسته بود و نگام میکرد بی معطلی پشت سرش جا خوش کردم... گلپری قسمت۱۴۰ اون لحظه اون قدر تو دلم درد و غصه داشتم که به حرفی که مطمئن بودم اهل محل وقتی منو اون ریختی سوار به ترک موتور مهدی ببینن واسم درمیارن توجه نکنم. مهدی با سرعت موتور رو میروند سمت محله ای که به خیال خودم آشیونه ی رویاهامو توش ساخته بودم و خبر نداشتم آشیونم روی آبه... مهدی هنوز موتور رو نگه نداشته بود که با سرعت ازش جدا شدم و دویدم سمت خونه. لحظه ای که با پاهای لرزون از پله های ساختمون بالا میرفتم دلم با تمام وجود التماس خدارو میکرد محسن توی خونه باشه و تموم فکرای شومی که چند ساعته نشسته تو سرم همش از فشار سختی ها و عذاب این مدت باشه.... دست سرد و لرزونم رو به هر جون کندنی بود روی قفل در گذاشتم و چرخوندم. خونه توی سیاهی مطلق فرو رفته بود و انگار واسه دل بی کس و پناهم عزا گرفته بود. دستمو روی کلید برق گذاشتم و با روشن شدن پذیرایی صداش زدم: _محسن....محسن کجایی؟ با دیدن پذیرایی و جای خالی محسن بازم خودم رو نباختم و پا تند کردم سمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اتاق‌. چشمم که به در باز کمد دیواری و لباسای نامرتب کف اتاق افتاد بند دلم پاره شد. از پس پرده ی اشکی که چشمامو پوشونده بود دیدم که چوب رختی لباس هاش خالی و بلاتکلیف این طرف و اون طرف افتاده. انگار که موقع رفتن حاضر نبوده هیچ وقتی رو واسه تلف کردن از دست بده... کیف چرمی مشکی رنگی که جای همیشگی سه جلد هامون و پس انداز های محسن و مدارک مهمش بود کف اتاق افتاده بود و حقیقت تلخی رو عین تیر تیز زهر آلودی به قلب و تن و روحم وارد میکرد. دو زانو روی زمین نشستم و ناامید کیف رو توی دستم گرفتم. دل آدم حتی وسط بدترین اتفاقا دنبال به کور سوی امیده.... یه نیمچه امیدی که دل ببندی بهش و نذاری تموم وجودت له بشه از بار غمی که چمبره زده دور زندگیت. دل من وسط اون همه بدبختی خوش بود به دیدن سه جلد محسن توی اون کیف چرمی.... اما جای خالی سه جلدش تیر خلاص رو بهم زد. سه جلد خودم تنها چیزی بود که توی اون کیف مونده بود. محسن تموم پس اندازش رو برداشته بود و رفته بود و عین خیالشم نبود که یه زنی اینجا شب تا صبح به پای نبودش زار زده و انتظار کشیده... _زن داداش؟چرا نشستی اینجا؟ با صورت خیس از اشک برگشتم سمت مهدی که بهت زده دور و برشو نگاه میکرد. همون جور که اشکام سرازیر میشد با دست به کیف اشاره کردم: +اینجا بوده....همه چیزشو برداشته و رفته.... مهدی با اخمای درهم کنارم نشست و کیف چرمی رو از دستم گرفت و عصبی زیر و روش کرد. _این تو چی بوده؟ بریده بریده میون گریه هام لب زدم: +سه جلدش...پول هاش.... همه دار و ندارش... هق هقم سنگین تر شد: +همه چیزش به جز من.... گلپری قسمت۱۴۱ مهدی که انگار نمیتونست چیزایی که با چشم میبینه رو باور کنه عصبی دستی به موهای بورش کشید و داد زد: _بیشرف‌....بی.....شرف حال مهدی خراب بود اما نه قد من. نه قد زنی که همه ی هست و نیستشو داده بود پای مردی که حتی حاضر نشده بود یه خدافظی باهاش بکنه... مهدی کلافه دور خودش میچرخید و هر از گاهی یه تیکه از لباس هام که محسن موقع برداشتن لباس های خودش انداخته بود کف اتاق میومد کف پاش حرصی لگدش میکرد و ناسزایی نثار محسن میکرد. حس میکردم دیواره های اتاق راه افتادن سمتم و هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل به جسمم فشار میارن. جسمی که به زور روح متلاشی شده ام رو تو خودش حفظ کرده بود. _پاشو...پاشو بریم خونه ی ما قول میدم برش گردونم.... ناامید نگاهش کردم. مگه برگشتنش دردی از دل من دوا میکرد؟ دل من همون لحظه ای که دیدم محسن حتی حاضر نشده واسه بار آخر بیاد دیدنم تا لااقل غم دلتنگی این مدت رو از دلم بشوره و ببره مُرد.... ای کاش تو اون حال خراب یه خیال خوش الکی میومد مینشست کنج ذهنم. که دلم خوش بشه و نشکنم تو خودم، که خورد نشم از رفتن و نبودنش... ای کاش یه فکری میومد و مینشست تو دلم.... تا سرم ازاد بشه از هجوم افکار شوم... که میون اون همه بدبختی غصه رقیب عشقی کنارش رو نخورم... ما زنا عجیب موجوداتی هستیم.... اون لحظه ای که عین ویرونه ای تو خودم فرو میریختم همه فکرم پی کرشمه بود. پی اینکه مبادا وقتی من اینجا وسط اتاق خوابم عزای زندگی نو پای از هم پاشیده ام رو گرفتم اون دست تو دست محسن خنده های لوند و پرعشوه سر میده و سعی میکنه پاهای کشیده و خوش تراششو موقع نشستن به رخ محسن بکشه.... نفهمیدم کی و چجوری مهدی راضیم کرد با اون حال خراب ترک موتورش بشینم و راهی خونه ی شریفه خانومی بشم که حتم داشتم با شنیدن این اتفاق یگانه مقصر این ماجرا رو گلپری بیچاره ی ننه مرده میدونه. وقتی دم خونه از موتورش پیاده شدم دهنم تلخ و زبونم عین چوب خشک شده بود. مهراوه زیر بغلمو گرفت و کمک کرد تا از دالون بگذرم و وارد حیاط بشم. گیج و گنگ دور و برمو نگاه میکردم. اشک هام بند اومده و گوش هام هیچ صدایی رو نمیشنید. شریفه خانوم نشست کف حیاط و شروع کرد به مشت زدن به سینه اش. حتم داشتم کرشمه رو نفرین میکنه... یا شایدم خودم... نگاهم به دهن مهدی بود که از عصبانیت به سفیدی میزد. شریفه خانوم همونجور که ناله و نفرین میکرد گاهی با دست بهم اشاره میکرد و تند تند حرف هایی میزد که هیچ کدوم رو نمیشنیدم. گاهی شدت دردی که به آدم وارد اونقدر عمیقه که بعد از مدتی بدن نسبت بهش بی حس میشه... قسمت۱۴۲ من اونشب نسبت به حرفای شریفه خانوم بی حس بودم یا شاید خواست خدا بود که نتونم حرفاشو بشنوم و نمک نشه رو زخمی که نشسته بود به عمق وجودم. شاید اگه تنها بودم راحتتر میتونستم با ضربه ای که محسن بهم زده بود کنار بیام. من اگه تو خونه ی خودم مونده بودم یه گوشه کز میکردم و زار میزدم به حال دل شکسته و زندگی به تاراج رفته ام. وقتی خبر به گوش خانوادم رسید و پاشون به خونه ی پدری محسن باز شد اوضاع از چیزی که بود بدتر شد. تموم شب هیچ کدوممون پلک روهم نذاشته بودیم. شریفه خانوم گاهی به محسن بد و بیراه میگفت گاهی به کرشمه و هر از گاهی که نگاهش به من می افتاد من رو مقصر اصلی این ما
جرا میدونست.... من فقط بی حرف نگاش میکردم. شاید خودمم خودمو مقصر میدونستم. ولی من هرکاری از دستم برمیومد واسش انجام دادم اما دریغا که اگه دلی گیر یه دل دیگه باشه و تو تموم عمر و جوونیتم خرج کنی چاره ساز نیست. تازه هوا روشن شده بود که در حیاط با مشت و پی در پی کوبیده شد. صدای داد و فریاد علی رو از تو کوچه میشنیدم. رنگ پریده ی حاجی صابری و نگاه نگران شریفه خانوم واسم هیچ اهمیتی نداشت. حس میکردم رسیدم ته خط و دیگه هیچی واسم فرقی نداره. مهدی که در رو واسشون باز کرد از توی ایوون تکون نخوردم. همونجایی که از دیشب نشسته بودم. مامان با صورت سرخ از عصبانیت حمله کرد سمت شریفه خانوم. نمیدونم ماجرای فرار محسن از کجا به گوششون رسیده بود... شاید صدای جر و بحث حاجی صابری و شریفه خانوم به گوش همسایه ها رسیده بود و اوناهم که اماده بودن واسه بار گذاشتن دیگ غیبت این و اون...‌ علی عربده میزد و رو به حاجی ناسزا میگفت. مسخره بود که توی اون شرایط ناجور دل نگرون دستای لرزون حاجی صابری بودم. اون زمان تو محل ما اگه مردی زنشو ول میکرد و میرفت چه حرف ها که پشت سر زنش درنمیاوردن و حالا مطمئن بودم دل نگرونی علی و آقام واسه خاطر حرف مردمه نه واسه بخت سیاه و زندگی نابوده شده ی من... مهدی حرصی علی رو هل داد کنج دیوار: _بسه دیگه هرچی هیچی نمیگم ما خودمون به اندازه کافی داغونیم.... علی دستی به یقه ی پیرهنش کشید: +شما داغونی؟اونی که دخترش بی ابرو شده ماییم نه شما....شما که پسرتون هرچی داشته و نداشته برداشته برده دردتون چیه؟این ماییم که دخترمون نرفته بی شوهر شده.... معلوم بود مهدی همه حرفای علی رو قبول داره... کلافه دستی تو موهاش کشید: _میدونم حق دارید ولی این راهش نیست همینجوریشم شدیم نقل دهن مردم....یکم دندون سر جیگر بذارید خودم پیداش میکنم.... قسمت۱۴۳ آقام همونجور که دستش رو قلبش بود نگام کرد: _برگشتنش چه سودی داره واسه ما؟دیگه مگه میشه جلو دهن مردمو گرفت؟تا همین الانشم کل محل پر شده از حرف و حدیث پشت سر این دختره... آقام یجوری میگفت این دختره که انگار من هفت پشت غریبه بودم باهاش. +میگی چیکار کنم مرد مومن نمیبینی به چه روزی افتادم؟به خداوندی خدا خودم حالم خرابه نمیدونم کجای زندگیم چه لقمه ی حرومی آوردم سر سفره ی زن و بچم که این پسره همچین شد.... با صدای لرزون و بغض تو گلوی حاجی اشکم سرازیر شد. مامان که هنوز داشت بالا سر شریفه خانوم غر غر میکرد برگشت طرفم: _دختره ی خاک بر سر تو میدونستی پسره معشوقه داره و به ما هیچی نگفتی؟ گیج و گنگ نگاش کردم و اصلا اون لحظه حتی یه درصدم به مخ پوچم خطور نکرد که شاید آبجی همه چیز رو بهشون گفته باشه. مامان که دید حرفی نمیزنم دوباره برگشت سمت شریفه خانوم: _اخه زن حسابی تو که میدونستی دل پسرت جای دیگه ست چرا پا شدی اومدی سروقت دختر من؟هان؟میخواستی ماله بکشی رو گند کاری هاش؟ اره؟ شریفه خانوم کفری از روی زمین بلند شد و سینه به سینه ی مامان وایستاد: +مریم خانوم الکی خودتو نزن به کوچه علی چپ تو یکی خوب میدونستی دل پسر من جای دیگه گیره نذار دهنمو وا کنم.... رنگ به روی مامان نموند. شاید اگه تو یه موقعیت عادی بودم شروع میکردم به داد و قال کردن و حساب زندگی به باد رفته مو از جفتشون پس میگرفتم. ولی نه اونروز من تو یه نقطه از زندگیم گیر کرده بودم که سیاهه سیاه بود. مامان واسه عوض کردن جو برگشت سمتم: _پاشو یاعلی پاشو ببینم جمع کن بریم خونه خودمون تا تکلیفتو روشن کنم.... خونه ی آقام تنها جایی بود که تو اون اوضاع و احوال دلم نمیخواست برم. مامان که مچ دستمو گرفت و کشوند وسط حیاط آقام حمله بهش: +چی واسه خودت میبری و میدوزی زن؟برداریم کجا ببریمش؟اگه پاش باز بشه به خونه ی ما مهر تصدیق میزنیم به حرف و حدیث مردم جای زن خونه ی شوهرشه اگرم شوهرش گور به گور شد جاش همین خونه ست. مامان از ترس آقام دستمو ول کرد. علی انگشت اشارشو نشونه گرفت سمت مهدی و داد زد: _گلپری همینجا میمونه تا اون لندهور برگرده اونوقت خودم میام تکلیف اون بی غیرت رو روشن میکنم.... با رفتن خانوادم که فقط اسم خانواده رو یدک میکشیدن شریفه خانوم نشست کف زمین و دوباره شروع کرد ناله نفرین کردن. مهرواه با ترس از آشپزخونه زد بیرون: +بس کن مادر من چه خبرته انگار زبونم لال جنازه ی محسن رو اوردن واست.... شریفه خانوم لنگه ی دمپاییش رو دراورد و نشونه گرفت سمت مهراوه: _ببر زبونتو دختره ی خیره سر توام لنگه ی همون محسن از خدا بیخبری....
قسمت ۱۴۴: سه روزی که خونه ی شریفه خانوم موندم اونقدر بخاطر حرف ها و زخم زبون هاش داغون بودم که مهدی راضی شد برم گردونه خونه ی خودم. درسته که در و دیوار اون خونه پر بود از خاطرات مردی که تنهام گذاشته بود ولی سر کردن با خاطرات تلخ و شیرین گذشته به مراتب بهتر از سر کردن با نیش و کنایه های شریفه خانوم بود. لیلا هرروز بهم سر میزد و سعی میکرد با حرف هاش آرومم کنه.... شب و روزم باهم قاطی شده بود. نمیدونستم چقدر از رفتن محسن گذشته و فقط از رفت و امدهای مهدی و لیلا میفهمیدم زندگی در جریانه. توی اون مدتی که خونه ی خودم بودم هیچ کس جز مهدی سراغی ازم نمیگرفت. درد رفتن محسن یه غم بود واسم و درد نداشتن کس و کار هزارتا غم. شاید اون دوران اگه یه پدر و مادر غم خوار و دلسوز داشتم راحتتر میتونستم رفتن محسن رو هضم کنم. یه روز عصر که عین تموم اون روزا روی مبل کز کرده بودم و چندتا تقه به در خونه خورد. این چند روز لای در رو باز میذاشتم تا لیلا هرموقع که خواست راحت بره و بیاد. با خیال اینکه لیلا پشت دره اروم لب زدم: _بیا تو.... زانوهامو بغل گرفته بودم و زل زده بودم به کاسه آشی که چندساعت پیش لیلا واسم آورده بود و حالا دست نخورده مونده بود. +سلام گلپری.... متعجب نگاش کردم... چهره اش واسم آشنا بود ولی اونقدر اون روزا فکر و خیال توی سرم داشتم که واسه به خاطر اوردن اون صورت چند لحظه ای تو پستوی ذهنم دنبالش بگردم... بهت زده لب زدم: _بهار.... موهای کنار شقیقه اش به سفیدی میزد و زیر چشماش گود افتاده بود. +اومدم سراغ محسن...از بچه ها شنیدم ازاد شده...به کمکش نیاز دارم امروز و فرداست که سر حمید بره بالای دار.... با قطره اشکی که چکید روی گونه اش صورت منم خیس شد. نه واسه خاطر شنیدن حکم اعدام حمید... واسه خاطر این ریسمون پوسیده ای که بهار به عنوان آخرین امید بهش چنگ انداخته بود. لب های خشکمو با زبون تر کردم: _محسن نیست... فاصلشو باهام کم کرد و کنارم نشست: +میمونم تا بیاد... پوزخند زدم: _نمیاد...رفته...جمع کرده واسه همیشه رفته.... بهار با دهن باز زل زده بود بهم و بعد از چند لحظه انگار که از شوک دراومده باشه چشماشو با غم روهم فشار داد: +وای خدای من...‌بچه ها گفتن کرشمه کمک کرده ازاد بشه منه ساده لوحم خیمه زدم دم خونه اش ولی حتی یه بارم درو روم باز نکردن،خیال میکردم در و همسایه دارن الکی میگن که از اینجا رفته.... صورتم که خیس اشک شد بهار هول و دستپاچه لبشو به دندون گرفت: +وای خاک برسرم نباید میگفتم.... بی حرف سرمو تکون دادم... دست سردمو تو دستش گرفت و غمزده نگام کرد. دلم میخواست جای اون باشم. گلپری قسمت ۱۴۵: دلم میخواست جای بهار باشم و با وجودتموم ترس و نگرانی هام باعشق به هر ریسمونی چنگ بزنم واسه نجات مردی که عاشقانه دوسش دارم. شاید خودخواهانه باشه اگه بگم اون لحظه اونقدر زندگی بهم تنگ اورده بود که به حال زنی که شوهرش پای چوبه ی دار بود غبطه خوردم. اون روز بهار با چشم تر و دلی خون از پیشم رفت و من دیگه هیچوقت ندیدمش و بعدها از ارسلان شنیدم که حمید بلافاصله اعدام شده. انگار که بهار فرستاده ای از جانب خدا بود تا منو با حقیقت تلخ زندگیم رو به رو کنه. اوایل مهرماه بود و زندگی من کماکان عین همون روزهای اول بعد از فرار محسن تیره و‌تار بود. جز مهدی کسی رو‌ نداشتم. نه اقام میومد سراغم نه علی... مهدی واسه خونه خرید میکرد و بدون اینکه بیاد تو دم در بهم تحویل میداد. لا به لای حرفاش فهمیدم آقام و علی نمیدونن برگشتم خونه ی خودم و تک و تنها زندگی میکنم. لیلا همونجور که خرید های مهدی رو جا به جا میکرد دستشو تو هوا تکون داد: _ببین این پسر چقدر آقاست تو‌ پاکت واست پول گذاشته که اگه یچیزی کم و کسری داشتی بخری... بی حوصله نگاش کردم: +اخه چی میخوام... شونه ای بالا انداخت: _چمیدونم لباس زیری پنبه ای چیزی.... با حرف لیلا انگار یچیزی تو دلم کنده شد. وحشت زده دستمو روی شکمم گذاشتم: +امروز چندمه لیلا؟ بخاطر سوال بی ربطی که پرسیده بودم چپ چپ نگام کرد: _پنجم حالا چیکار به تاریخ داری؟ زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. لیلا شوکه نگام میکرد. لباش از ترس میلرزید: _نگو که عقب انداختی... قطره اشکی که از ترس آینده ی مبهم زندگیم چکید روی گونم جوابگوی سوالش بود. لیلا مسخ شده نگام میکرد. طولی نکشید که به خودم اومدم و شکممو چنگ زدم: +خدا لعنتش کنه....خدا لعنتش کنه اون میخواست بره چرا یجوری وانمود میکرد که من فکر کنم خیلی مشتاق پدر شدنه؟هان؟ لیلا با ناراحتی مچ دستامو تو چنگش گرفت: _پری آروم باش....هنوز که چیزی نشده شاید....شاید از نگرانی و غصه عقب انداختی هان؟بعضی وقتا اینجوری میشه... چشمامو با درد روهم فشار دادم. بچه ای که دوماه پیش واسه اومدنش له له میزدم حالا تو اوج بدبختی اومده بود تو زندگیم... +میندازمش....بچه ی بی بابا میخوام چیکار؟اصلا من خودمم الان اینجا اضافه ایم یکی دیگه رو بیا
رم تو این زندگی که چی بشه.... لیلا اشک صورتشو با پشت دستش پاک کرد: _نزن این حرفارو پری خدا قهرش میگیره اصلا شاید محسن برگشت....بخدا من دلم روشنه.... ناامید نگاش کردم. هیچ نشونی از امید تو نگاهش نبود انگار که فقط واسه دل من سعی داشت حرفای قشنگ بزنه.... قسمت۱۴۶ اونروز به اجبار لیلا رفتیم مریض خونه تا مطمئن بشم آبستنم. لیلا دستمو گرفته بود و لحظه به لحظه دنبالم میومد. اون تو روزای سخت زندگیم جای مادر و خواهری رو واسم پر کرده بود که با بی معرفتی تموم پشتمو خالی کرده بودن. جعبه ی شیرینی رو تو دستش جا به جا کرد و دست ازادشو دور بازوم حلقه کرد: _پری بخدا بچه قدمش خیره بذار بریم خونه دهنمونو با اینا شیرین کنیم بعدش یه فکری به حال اینکه چجوری به بقیه بگیم میکنیم... همونجور که تو پیاده رو شونه به شونه ی لیلا راه میرفتم لب زدم: +من نمیخوامش...من بچه ی اون بی معرفتو نمیخوام خودش چیکار برام کرد که بچه اش بکنه؟ لیلا چپ چپ نگام کرد: _پری تو که نمیدونی چی شده شاید بابای اون زنیکه عفریته مجبورش کرده بخدا من دلم روشنه یه روزی محسن برمیگرده.... بی حوصله بازومو از قفل دستاش ازاد کردم و قدمامو تندتر کردم. از خم کوچه که گذشتم مهدی رو با کاپشن قهوه ای رنگ در حالی که به موتور زوار در رفته ای تکیه داده بود جلوی ساختمون دیدم. _خب مثل اینکه اولین کسی که باید شیرینی بچه رو بخوره عموشه... تند و تیز با اخمای درهم نگاش کردم تا حساب کار دستش بیاد و نخواد بی هوا همه چیز رو کف دست مهدی بذاره. مهدی صدای پامون رو که شنید برگشت سمتمون. +کجایی تو دختر!؟مردم از نگرانی.... لیلا همونجور که جعبه ی شیرینی رو زیر چادرش میبرد محجوب سلام کرد و کلیدشو تو قفل در تاب داد. _چی شده؟نگران چی شدی؟بیا یه باره یه قلاده ببند دور گردنم خیالت تخت شه.... اونقدر تلخ و گزنده باهاش حرف میزدم که انگار میخواستم تقاص تموم تلخی های زندگیمو از مهدی بگیرم. محجوب چشماشو باز و بسته کرد: +اگه کار واجب نداشتم نمیومدم...از ظهر دو بار رفتم و اومدم نبودید.... با دقت نگاش کردم. سفیدی چشماش به سرخی میزد. گره اخمامو باز کردم و با نگرانی لب زدم: _حاجی چیزیش شده؟ سرشو انداخت زیر تا نبینم نم اشکی که تو چشماش نشسته. +ماشین محسن رو تو یکی از جاده های اطراف تهران پیدا کردن... با شنیدن اسم محسن میون اون حال خرابش مو به تنم سیخ شد. +تصادف کرده....ماشین داغون شده....دو نفر تو ماشین بودن یه مرد... یه زن.... لبمو به دندون گرفتم تا اشکم سرازیر نشه.... مهدی دستی به صورتش کشید و سرشو گرفت رو به آسمون: _باید بریم جنازه ها
لی و ناسزاهای اقام رو نشنوم. اونقدر پشت در خونه بد و بیراه گفتن و تهدیدم کردن که خسته شدن و رفتن. آقام میگفت ابرو واسش نذاشتم. انگار که جنازه ی من همراه با یه مرد غریبه تو لاشه ی بنز پیدا شده بود. کی باورش میشه که نرفتن زنی به مراسم ختم شوهرش بدتر از خیانت اون مرد باشه؟ بعد رفتنشون دوباره سر و کله ی لیلا پیدا شد. التماس میکرد جوابشو بدم. دل نگرون من و اون طفل معصوم توی شکمم بود. طفل معصومی که تو این یک هفته هرکاری کرده بودم واسه از بین بردنش ولی اون اصرار داشت واسه اومدن به این دنیای پر از درد....
رو شناسایی کنیم.... شاید اون تنها چیزی بود که از خدا خواسته بودم و انقدر زود بهم داده بود. روزی که به حال بهار غبطه خوردم دلم میخواست خبر مرگ محسن رو واسم میاوردن ولی به چشم نمیدیدم که بهم نارو زده و رفته. ولی حالا خبر مرگش دردی از من دوا نمیکرد. گلپری قسمت۱۴۷ محسن واسه من همون روزی مرد که جای خالی سه جلدشو تو کیف چرمی دیدم. همون روزی که به عشق دیدنش شلوار جین آبی پام کردم و به لبام ماتیک قرمز زدم. نفهمیدم کی و چجوری ترک موتور مهدی نشستم و راه افتادیم سمت شهربانی. نه گریه میکردم نه بغض داشتم. حالا که خوب به اون روزا فکر میکنم میبینم من حتی اون لحظه رو ترک موتور مهدی ام داشتم به خدا التماس میکردم که اون زن کرشمه نباشه.... التماس میکردم اگه محسن مرده لااقل با یه خاطره ی خوب تو ذهنم دفنش کنم. وقتی مهدی کمک کرد وارد ساختمون شهربانی بشم حس میکردم دیگه پاهام جونی واسه ادامه دادن نداره. ای کاش قبول نمیکردم باهاش بیام. مهدی که دید دو دل شدم بازومو گرفت تو دستش: _ببخشید میدونم سختته ولی چاره نداشتم هنوز به حاجی و خانواده نگفتم تو تنها کسی هستی که میتونه کمک کنه.... عصبی سرمو به دو طرف تکون دادم: +نه نه مهم نیست.... مهدی ناامید نگام میکرد. انگار که از بی حسی زیاد از حدم ترس برش داشته بود. مامور شهربانی راهنماییمون کرد به یه اتاقک مخصوص. حلقه ی دست مهدی دور بازوم محکم تر شد. شاید خیال میکرد با دیدن جنازه ی محسن از پا درمیام و آوار میشم روی زمین،اون خبر نداشت که من چندین و چند شبانه روز بود که آرزوی مرگ برادرشو داشتم. مخصوصا امروز که فهمیده بودم یه یادگاری بزرگ تو زندگیم به جا گذاشته. مامور شهربانی در دوتا از کمد هارو باز کرد. اتاقک عین یخچال سرد بود. دندونام با فشار به میخورد. همون لحظه ای که مامور سعی میکرد صورت جنازه ی مرد رو نشونم بده مهدی کاپشنش رو از تنش دراورد و روی شونه ام انداخت. با دست کاپشنش رو پس زدم و قدم برداشتم سمت کشویی که جنازه توش بود. صورتش سوخته بود ولی نه جوری که نشه فهمید محسنه یانه.... پیرهن چهارخونه ی کرم قهوه ای تو تنش همونی بود که آخرین بار باهم از تو باز خریدیم... موهای مشکی و براقش کز خورده و سوخته بود... انگشت های کشیده و بلندش کنار بدنش افتاده بود. دل تنگش بودم. حتی باوجود بی معرفتی که درحقم کرده بود. دستمو با درد روی دستای خشکش گذاشتم. مامور روی جنازه ی زن رو برداشت و صدام کرد: _خانوم یه نگاه بنداز ببین اینم میشناسی.... دلم نمیخواست ببینمش... دلم نمیخواست با دیدن جنازه ی کرشمه کنار جنازه محسن همه ی کابوس های شبونه ام تعبیر بشه. به زور نگاهمو سر دادم سمتش... چشمم که به موهای طلاییش افتاد دنیا رو سرم خراب شد و نشستم روی زمین. من از مرگ محسن نشکستم، من از مردنش کنار زنی که بهم ثابت میکرد محسن بهم خیانت کرده شکستم و تو خودم فرو ریختم.... گلپری قسمت۱۴۸ مهدی زیر بغلمو گرفت و کمک کرد از اتاقک سرد و بی روح شهربانی بیام بیرون. دست و پاهام میلرزید و دلم نمیخواست کسی این حال خرابمو ببینه. به سختی ترک موتورش نشستم. _نمیدونم چی بگم....بخدا خیلی شرمندم.... بهت زده نگاش کردم. صورتش خیس اشک بود واسه برادر جوون مرگش... من اما صورتم از درد جوونی به باد رفته و بچه ی بی پدر تو شکمم غرق اشک بود. بدون اینکه جوابی بدم نگاهمو ازش گرفتم. همونجور که گریه میکرد سوار شد و راه افتاد. باد سرد پاییزی که به صورت خیسم میخورد احساس سرمای بیشتری بهم دست میداد. موتور رو جلو در ساختمون نگه داشت و نگام کرد. از فرط گریه صورتش قرمز و دماغش متورم شده بود. _همینجا میمونم تا لباساتو عوض کنی بعد بریم خونه ی حاجی.... منظورش این بود که رخت سیاه تن کنم واسه مردی که منو با یه بچه تو شکمم ول کرده بود به امون خدا و رفته بود پی عشق قدیمیش.... نمیدونم واقعا توقع زیادی بود یا من تو اون شرایط زیادی میدیدمش... عصبی نگاهمو ازش گرفتم و پا تند کردم سمت خونه. +من هیچ جا نمیام.... از پله ها دویدم بالا تا فرصت نکنه حرفی بزنه. دلم نمیخواست حتی توی اون شرایط لیلا رو ببینم چه برسه به شریفه خانوم و بقیه... درد من اونروز مرگ شوهر و بیوه شدن نبود درد من جنازه ی زن مو طلایی و عشوه گری بود که یک سال تموم عشق محسن بهش شده بود کابوس شب و روزم... درد من پیچیدن خبر مرگ محسن کنار زن رویاهاش تو محل بود و حرف در و همسایه ای که نمک میشد رو زخمم... اونروز حتی در خونه رو به روی لیلا هم باز نکردم. حتم داشتم مهدی تموم جریان رو واسش تعریف کرده و بعید میدونستم لیلا وسط اون آشوب و دل نگرونی خبر آبستنی منو کف دست مهدی بذاره. یک هفته ی تموم خودم رو تو خونه زندونی کردم. نه به عجز و التماس های لیلا جواب میدادم نه تهدیدای علی و آقام که بعد از نرفتن به مراسم محسن اومده بودن سروقتم. علی با مشت به در میکوبید و دائم تهدیدم میکرد. با دست گوش هامو گرفته بودم تا صدای داد و فریاد ع
گلپری قسمت۱۴۹: لیلا اونقدر التماس کرد که به گریه افتاد. عین یه مادر که نگران بچه ی سرتق و لجبازشه.... گفتم مادر؟ گره ابروهامو عمیق تر کردم... یادم نمیاد مادرم تو این شرایط سراغی از دخترش گرفته باشه. حتی اون آبجی مریمی که یه روزی ادعاش میشد من نزدیک ترین ادم زندگیشم یه بار نیومد پشت این در التماسم کنه. من چیکار کرده بودم که اینجوری عین جزامی ها باهام رفتار میکردن؟ من خودم قربانی یه بازی کثیف شده بودم. بیحال و کرخت از روی زمین بلند شدم و کلید رو توی قفل تاب دادم. لیلا هول زده درو باز کرد و دوید داخل. _خدا بگم چیکارت کنه بچه مردم از غصه.... صورتش خیس اشک بود و دماغش از فرط گریه ورم کرده بود. محکم بغلم کرد و فشارم داد. _اگه اون چراغ لعنتی شبا روشن نمیشد میگفتم یه بلایی سر خودت اوردی.... با دقت کل بدنمو بررسی کرد تا مطمئن بشه چیزیم نشده. درست عین یه مادر... با بغض لبخند زد و دستشو روی شکمم گذاشت: _خداروشکر عقلت سرجاش اومد.... دستشو با حرص پس زدم: +مجبور شدم...میخوام بندازمش...نمیخوامش... _یه جو عقل تو این کله ات داری؟هیچ میدونی اگه بری بندازیش دیگه بچه ات نمیشه؟یه نگاه به من بنداز؟خوبه یه عمر این ریختی حسرت به دل بمونی؟ حرصی ازش فاصله گرفتم: +لیلا تخم و ترکه ی اون بیشرفو نمیخوام....اصلا اینش به درک اون شریفه ی از خدا بیخبر اگه بفهمه آبستنم هزار جور انگ بهم میبنده...دوماه نیست بهش گفتیم بچم افتاده.... لیلا کمی به فکر فرو رفت و سریع خودشو جمع و جور کرد: _اولا که این بچه ی خودتم هست همش که مال اون مردک نیست...استغفرالله ببین ادمو مجبور میکنی پشت سر مرده چیا بگه.... بین انگشت شصت و اشاره اش رو گاز گرفت و دوباره نگام کرد: _پری الان اگه بهشون نگی آبستنی برت میگردونن خونه ی آقات... بند دلم پاره شد. خونه ی اقام واسه بیوه زنی عین من جهنم بود، گرچه واسه یه دختر جوون دم بختم همچین بهشت برین نبود. مستاصل نگاش کردم. _اصلا خودمم میام باهات تا بهشون بگی آبستنی اگه باور نکرد بگو که اون ماجرای از بین رفتن بچه یه نقشه بوده واسه بستن دهن اطرافیان. با ترس سرمو به طرفین تکون دادم: +نه نه نه اصلا طاقتشو ندارم لیلا خونه ی شریفه از خونه ی آقامم بدتره....مخصوصا حالا که تو هیچ کدوم از مراسمات پسرش شرکت نکردم. لیلا دستمو گرفت و کنار خودش نشوند. _ببین پری یه راهی ام هست که من این چند روز خیلی بهش فکر کردم....حتی با جلالم درموردش حرف زدم... مشتاقانه نگاش کردم‌. انگار که دستپاچه بود و حسابی از چیزی که میخواست بگه واهمه داشت. قسمت۱۵۰: لبای خشکیده اش رو با زبون تر کرد: _راستش پری تو که میدونی من چقدر چشم انتظار بچه نشستم و نشد...هرچی دوا درمون نشد که نشد...من حتی به جادو جمبلم رو اوردم ولی انگار خدا نمیخواست،پری مجبور نیستی قبول کنی ولی اگه خواستی بندازیش بخاطر من نگهش دار. سرشو از خجالت انداخته بود پایین. گیج و گنگ نگاش کردم که دوباره ادامه داد: _از این شهر میریم،میریم یه جایی که کسی نشناستمون،نگهش دار خودم کمکت میکنم،خودم خرجشو میدم بذار دنیا بیاد خودم کلفتیتو میکنم پری دنیاش بیار و بدش به من تا قیوم قیومت کلفتیتو میکنم پری.... گوشه ی پیرهنمو چنگ زده بود و گریه میکرد. جوری اشک میریخت که دل سنگم واسش آب میشد چه برسه به منی که تشنه ی یه جو محبت بودم و لیلا تو سیاه ترین روزای زندگیم تنها کسی بود که هوامو داشت. اونقدر بی کس و تنها شده بودم که حتی یه لحظه ام به ذهنم خطور نکرد شاید مهر و محبت لیلا واسه خاطر این بچه و فکر و خیالاش واسه اینده اش بوده. با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد لب زدم: +یعنی میگی دل ببرم از همه چی؟از خانوادم؟از شهرم؟ لیلا که انگار از لحن مستاصل و گیجم حس کرده بود دو دل شدم واسه نگه داشتنش ذوق زده نگام کرد: _کدوم خانواده پری؟همینایی که با چوب و چماق اومدن پشت در خونت بدون اینکه بپرسن دردت چیه؟از این شهر جز غم و غصه چی نسیبت شده؟نگام کن پری...مگه نه اینکه منم عین تو بریدم ازهمشون...تو عین منی با این تفاوت که درد تو درمون منه...‌ حرفش هرچقدرم که منفعت طلبانه بود ولی حرف حساب بود و جواب نداشت. سکوتم جراتشو بیشتر کرد: _اگه رضا بدی شبونه جمع میکنیم میریم....جوری که هیچکس نفهمه کجا رفتیم و چرا رفتیم.... +باشه بذار بهش فکر کنم.... دستشو رو دستم فشار داد و پاشد: _باشه تنهات میذارم تا راحتتر فکر کنی.... لیلا که رفت پشت سرش در خونه رو قفل کردم. یا باید مینداختمش و برمیگشتم خونه ی آقام... یا به حرف لیلا گوش میکردم و باهاش میرفتم. هیچ جوره تو کتم نمیرفت که بخوام برم خونه ی شریفه و هزار جور خفت و خواری به خودم بدم تا قبول کنه بچه ی تو شکمم مال پسر بی معرفتشه.... نمیدونم چقدر از رفتن لیلا گذشته بود و چند ساعت روی زمین نشستم و فکر کردم ولی وقتی به خودم اومدم که در خونه بی وقفه کوبیده میشد. با خیال اینکه حتما دوباره مهدی پشت دره گوشامو با دست پوشوند