eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت سیصدوهفتم دستم در دستان سردش جا گرفت و با صدا ي لرزانی همراه با ترس گفت مهتاب : نه ستاره من می دونم تو مز تونی - اما قلبم داره می سوزه ..دارم تپشش رو احساس نمی کنم مهتاب با همان ترسش رو به روم ایستاد و بازوهایم را در دستش گرفت مهتاب : نذار از تپش به ایسته ... به ارامش فکر کن ..به همون آرامشی که من و شایا رسیدیم - چطور مهتاب .. آخه چطور سرش را نزدیک آورد ...بوسه ا ي بر روی پیشانی ام نهاد و کنار گوشم آرام گفت مهتاب : همون جایی که شایا بیشترین وقتش رو می گذرونه بازوهایش را از دست خارج کردم و به زانو نشستم ... دستم را از رو ي قلبم برداشتم و نگاهی به دست خونینم انداختم - مهتاب صدا ي تپش قلبم رو دارم نمی شنوم کنارم زانو زد و نگاهش را به نگاهم دوخت... باز همان لبخند تلخش را زد و همانطور که نور دور تر می شد آرام گفت مهتاب : گوش کن ستاره ..دارم صدا ي تپش قلبت رو می شنوم ...گوش کن با صدا ي کوبیده شدن ملود ي قلبی در گوشم چشمانم را بستم ...سوزش کم شده بود و صدا ي تپش بلندتر شده بود ...با فشرده شدن بازویم در دست شخصی که تکانم می داد .. از درد چشمانم را باز کردم ....نگاهم خیره در چشمان مشکی رنگش خیره ماند شایا : ستاره.. قفسه سینه ام از نفسها ي بلندم با سرعت بالا و پایین رفت و نگاهم خیره به چشمان نگرانش بود ... دستش را دراز کرد و موهایم را کنار زد و آرام گفت شایا : داشتی کابوس میدیدي باز - کابوس سرش را تکان داد ... راست نشستم و دست ی بر رو ي موهایم کشیدم و نگاهی به مهتابی وارد اتاق می شد چشم دوختم ....دستی بر رو ي قلبم کشیدم و نگاهی به دستم کردم ... _ولی حقیقت بود شایا کنار پایم نشست و موهایم را که باز بر رو ي صورتم ریخته بود را به پشت گوشم بود و لبخند نایابش را به لب آورد و ارام گفت شایا : نگاه من اینجام تو اینجایی دستش را جلو آوردم و گونه ام را نوازش کرد شایا: می تونم لمست کنم دستم را بالا آورد و بر رو ي گونه اش گذاشت ..چشمانش را بست و به همان آرومی گفت شایا: می تونی لمسم کنی... پس تو بیداري منم بیدار...لبخند ي رو ي لبم نشست و چشم دوختم به مرد ي که سعی در آرام کردن نفسها ي بلندم داشت ...به مرد ي که هر لحظه برا ي آرام کردنم پیش قدم می شد.... شایا ارام چشمانش را باز کرد و خیره در چشمانم شد ...چطور یک هفته این نگاه را از من گرفته بود ..چشمانی که اگرچه درد داشت ... اگر چه غم داشت ...اما پر بود از خواستن ...وابستگی ... مهربونی دستش را بر رو ي گونه ام کشیده شد... دستم را بر رو ي دستش گذاشتم.... کاش این چشمها ..این نگاه خواستن و وابستگی مال من بود ..برا ي من بود ... دستان شایا بر رو ي گونه ام شل شد ... نگاه پر از غمم را دید و پس کشید ... لبخند تلخی به لب آوردم و نگاهش کردم از من فاصله گرفت ... ایستاد ... کلافه دستی در موهایش کشید و نگاهم کرد .. نگاهش را برگرداند و به قاب عکس خودش و مهتاب که بر رو میز بود چشم دوخت ... نگاهش را دنبال کردم و همانند او چشمم را به قاب عکس دوختم ... عذاب وجدان گرفته بود همانند من ...همانند منی که آنقدر به او نزدیک شدم که اجازه ي ان بوسه را به او دادم و هر دو در آتش گناه سوختیم ... با آهی که شایا کشید نگاهم را به طرفش برگرداندم که او را خیره به خود دیدم شایا: باید با هم حرف بزنیم سرم را تکان دادم - آره باید حرف بزنیم لبخند تلخی به لب آورد و همانطور که نگاهش را به قاب عکس می دوخت آرام گفت شایا: مثل تو نمی تونم با شعر یا حتی داستان منظورم رو بهت برسونم که فکر دیگه ای نکنی نفسی کشید شایا: خیلی فکر کردم ستاره ... نمی دونم کجا ي کارم اشتباه بود...نمی دونم این راه رو می خوام درسته برم یا اشتباه ...اما می خوام این راه رو انتخاب کنم از رو ي تخت بلند شدم و نگاهش کردم چی میخوای بگی شایا شایا : نمی دونم .. نمدونم گفتنش درسته .. میتونم مفهومم رو برسونم یا نه .... نزدیکش رفتم و نگاهش کردم ... نگاهش را از قاب عکس گرفت و به من دوخت چی داره اینقدر اذیتت میکنه شایا : تو ...نگاهت ... ای لبخندا ...حرفی که می خوام بزنم ... همه چی اذیتم می کنه غمگین نگاهش کردم و پوزخند ي زدم - میخوا ي چه حرفی رو بزنی.. دستانش را مشت کرد و نگاهش را از من گرفت و به طرف پنجره رفت شایا : نمی دونم ستاره ... نمی دونم چطور منظورم رو برسونم که فکر نکنی که دا... ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدوهشتم وسط حرفش پریدم و گفتم - برو سر اصل مطلب شایا نگاهم کرد غمگین و پر از سوال .. لبخند ي به لب آوردم و به او نزدیک شدم چی شده شایا شایا : نمی دونم ... هنوز هم نمی دونم - همون ندونم رو بگو شایا : اما... سرم را کج کردم و با اطمینان نگاهش کردم - برو سر اصل مطلب رو به رو ي شا یا ایستاده بودم ... نفسش را به سختی بیرون داد شایا : باشه خودت می خوا ي برم سر اصل مطلب کلافه دستی در موهایش کشید شایا:باید به هم محرم بشیم صدا ي پوزخندم پر صدا شد - متوجه نمی شم نگاه شرمنده اش را از من گرفت و سرش را به زیر انداخت و گفت شایا: محرم بشیم ستاره ... هیچ چیز درست نیست باید. وقتی تو ی یک اتاقیم محرم بشیم - بازم متوجه نمی شم سرش را بالا گرفت و اخمی کرد شایا : متوجه چی نمیشی - متوجه اینکه چرا محرم شیم شایا : منظورت چیه همانند او اخمی کردم و گفتم - منظورم خیلی واضحه باید ي در کار نیست شایا: تو متوجه حرف من شدی چی گفتم ... این همه حرف رو ولش کرد ي چسبیدی به بایدی که گفتم - آره چون باید ي که به کار بردی یعنی حتما" اخمهایش درهم رفت و در میان دندان هاي فشرده شده اش گفت شایا : پس چی ستاره ..انتظار ندار ي که من و تو ...تو ی يک اتاق بسته باشیم - این همه روز بودیم چرا حالا نشه شایا : ستاره خودت رو به اون راه زدی یا منو خر فرض کرد ي دست به سینه ایستادم و نگاهم را از او گرفتم و با همان اخمها گفتم هیچکدوم ... شایا : پس چی میگی - دارم اینو میگم که من مشکل توی این نمیبینم شایا پوزخند ي زد و با خشمی که در صدایش بود ارام گفت شایا: یعنی تو مشکلی به اینکه منو تو روی یک تخت بخواب نمیبینی از نگاهش ترسیدم و سرم را برگرداندم ... نمی خواستم در چشمانم دروغم را بخواند... من احساس گناه داشتم ... کنار مرد ي در یک اتاق بودن مرد ي که همسر من نه همسر خواهر مرحومم بود...این یک گناه بود...اما مرحم شدن با او ... در توانم نبود ...دلیلش برا ي قلب عاشقم قانع کننده نبود ... شایا رو به رویم ایستاد .. بازوهایم را گرفت و خیره شد در چشمانم شایا : وقتی حرفی میزنی به من نگاه کن خیره شدم در چشمانش ...و با نفرت و گناهی که در دلم جان گرفته بود غریدم -باز نگاه کردم و تکرار هم می کنم ... من مشکل تو ی این کار نمیبینم شایا پوزخند ي زد و بازویم را در دستش فشرد شایا : اما من میبینم ... من نگاها ي اون مردم رو میبینم وقتی بفهمن تو مهتاب نیستی... اون تهمت های بی جارو می شنوم ... - نکنه می ترسی .. همونطور که به مهتاب تهمت ناپاکی بزنن به من هم بزنن و تو باز متهم بشی شایا: سـتاره!! با فریادي که کشید .. من را محکم به دیوار کنار پنجره کوبید... از درد اخمهایم جمع شد و نیم نگاهی به آروین کردم که تکانی خورد و باز به شایا که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد چشم دوختم .. شایا : با عصبانی کردن من چی گیرت میاد - حقیقت بازوم را بیشتر در دستش فشرد ...از درد بازو ي زخمی ام چشمانم را بستم ... سرش را نزدیک گوشم آورد ...نفس هایش به گردنم می خورد شایا : حقیقت ... پس گوش کن فشار ي به بازویم وارد کرد ... آرام و با خشمی که در صدایش بود کنار گوشم گفت شایا: می خوام وقتی بهت دست می زنم ...نگاهت پر از گناه نشه ... می خوام وقتی کنارت هستم...پس زده نشم ... می خوام... سرش را از گوشم فاصله داد و خیره شد در چشمانم و زمزمه وار گفت شایا: می خوام وقتی خیره میشم در این چشما به جا ي تلخی مهربونی ببینم ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدونهم - چه نیازي به محرم شدن داره شایا : اما این که داره با حس نفس هایش بر رو ي صورتم ... صدا ي کوبش قلبم را به راحتی شنیدم .. قلبی که با این بوسه آنطور از جایش بيرون می زد ... از من فاصله گرفت ...با تعجب نگاهش کردم ... تعجبی را که در نگاهم دید ... دستی به لبش کشید.. لبخند ي زد و گفت شایا : دلیل قانع کننده تر از این برا ي محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد نگاهی به من کرد سرش را تکان داد شایا: می شه سرم را به منفی تکان دادم .. لبخند دیگر ي زد ... خم شد ... کنار گوشم زمزمه کرد شایا: من از حرف مردم ترسی ندارم ستاره ... اینجا پاکی تو وسطه و مهمتر از همه اون حرمتیه که نباید شکسته بشه بوسه ای بر رو ي سرم نهاد و بی هیچ حرف دیگر ي از اتاق خارج شد .. دستم را آرام بالا آوردم ..و بر رو ي لبهایم گذاشتم ...لبخند زدم و ریز لب زمزمه کردم یعنی خواب بود دستی به گردنم کشیدم ... نفسها ي گرمش را هنوز احساس می کردم ...لبخند عمیقی نا خداآگاه بر رو ي لبهایم نشست و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... او را دیدم که کتش را به تن کرد و قامت بلندش در میان جنگل ها پنهان شد ...صدایش در گوشم پیچید " دلیل قانع کننده تر از این محرم شدن دیگه نمی شه پیدا کرد" لبخندم عمیق تر شد و دستی به حلقه ي مهتاب در دستم کشیدم... _یعنی ممکنه... صدایی در درونم فریاد زد "نه ممکن نیست"اما صدا ي تپش قلبم و گرما ي بوسه اش این باور را می رساند که "ممکن است"...به باور ممکن است لبخند دیگر ي زدم و به جا ي خالی اش چشم دوختم .. به جا ي خالی مرد ي که با تمام وجود دوستش داشتم خیره شدم و خودم را قانع کردم .. قانع به حرفی که گفتنش براي او سخت بود اما انجامش آسان **** آناهیتا: چیییی گوشم را گرفتم و چشم دوختم به او که برا ي هزارمین بار داد زده بود - بابا خفه گوشم زنگ زد آناهيتا با پس گردنی که به سرم زد رو به رویم نشست و آبمیوه يا را که به لبم نزدیک کرده بودم را از دستم گرفت و سر کشید و باز با صدا ي بلند ي داد زد آناهیتا: چی اخمی کردم - زهرمار و چی.. کوفت کن اون آبمیوه تو چیو زهر انار و انا: خوب هنوز قابل هضم نیست واسم که با شایا محرم بشی لبخند ي زدم و تکیه ام را به صندلی پشت سرم دادم ...هنوز که یاد آن چند ساعت پیش و آن بوسه ي شایا می افتم ..گونه هایم ازگرما داغ می شود ... با مشتی که آناهیتا به دستم زد از رویا خارج شدم و با اخمی نگاهش کردم - هـان چته آناهیتا : ستاره نمی دونم می خوا ي راه درست بر ی یا نه دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم و گفتم - دروغ چرا آنی ... دارم همین سوال رو از خودم میپرسم ..اما از یک طرف حرف شایا هم درسته... اینکه من و اون این همه روز تو ی يک اتاق بودیم... فقط ما می دونیم که تو ي اون اتاق اتفاقی نیوفتاده ... اما کساي دیگه وقتی بفهمن من مهتاب نیستم .. از این فکرها نمی کنن آناهيتا: درسته ..اما .. - اما می دونم نمیشه جلو ي دهن مردم رو گرفت ..بازم اگر محرم بشیم حرف پشت سر ما هست آناهیتا: اینم درسته آهی کشید و همانند من تکیه اش را به صندلی داد ... لیوان شیر بر روي میز را به طرف آروین که کنارم نشسته بود و با تعجب به آناهیتا نگاه می کرد دادم و چشمکی برایش زدم ... لبخند شیرینش زد .. خم شدم و بوسه ا ي بر رو ي نوك بینی اش گذاشتم که باز صدا ي داد آناهیتا بالا رفت آناهیتا : یا خـدا نفسم را پر صدا بیرون دادم و به طرفش برگشتم - باز چی شد آنی آناهیتا : هنوز باورم نمی شه خنده ای کردم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم ... منم باور نداشتم... باور چيزی که اگر چه برا ي ابد نبود...اما گناه هم نبود ..از عذاب وجدان راحت می شدم ... با احساسم شرمنده نبودم ... سرم را برگرداندم ...با دیدن زرین خاتون که از پشت پنجره نگاهمان می کرد ...با لبخند ي سرم را تکان دادم ... خیالم از بابت آروین و آناهیتا نیز راحت شده بود ...زرین خاتون معامله را قبول کرده بود ... بهترین محافظت از طرف دشمن بود.... می دونستم زرین خاتون هیچ صدمه ا ي به ان دو نمی رساند ولی حقیقت دیگری به حقیت ها اضافه شده بود ...حقیقت اتوسا ...حقیقتی برا ي آتوسا اتفاق افتاده بود که زرین خاتون از به گفتنش به شایا واهمه داشت... آناهیتا : ستاره بدون آنکه به طرفش برگردم ...آروم گفتم - هووم...چی شد آناهیتا: کی میریم پیش عمو ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
رمان قسمت سیصدودهم نگاهم را برگرداندم و به او دوختم ... یکهفته ای... شاید بیشتر از آن می شد که منتظر این حرفش بودم...منتظر اویی که بگوید برویم و من آماده ي رفتن ... - با خودت کنار اومد ي آهی کشید و خیره به لیوان در دستش شد آناهیتا : هنوز نه ...هنوز نه ستاره .. پوزخند ي زد و ادامه داد آناهیتا : مگه می شه فراموش کرد .....وقتی اون طعنه ها یادم می افته ...نگاه ها ي مردم و ا ین مرد که خودش برعهده گرفت ..بر عهده گرفت که مواظبم باشه اما نبود ...مواظبم نبود و گذاشت طعنه ها و اون نگاهارو ببینم و بشنوم ... سرش را بالا گرفت و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود نالید آناهيتا: یعنی این حق رو ندارم که ازش بپرسم ...تو که برعهده میگیر ي چرا امانت دار نميکنی ... چرا امانت داره خوبی نیستی ... میخوام فقط ازش بپرسم چرا دنبالم نگشت ...چرا نیومد سراغم...چرا مواظب دختر خونده اش نبود... آنی ... وسط حرفم پرید و با صدا ي به بغض نشسته ادامه داد -هیس این دفعه بذار من حرفایی که 19ساله تو ي دلم سنگینی میکنه بگم ...حرفایی که فکر می کردم یادم رفته ...حرفایی که فکر کردم فراموش کردم ...اما نکردم ستاره ...حقیقت این مرد می اومد تو ي نگاهم ولی می سپردم به گذشته ها یم... سپردم به کابوس هام ...همه اش با خودم می گفتم آناهیتا دیگه تموم شد ... دیگه بابا شهاب تورو نمی بره پیش اونا ... اما یک سوال بزرگ داشتم چرا بابا شهرام من از این کارا کرد چرا.. قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... آناهیتا : چه مزه ي خوبی داره بابا گفتن به مرد ي که احساسش ...خواستنش ازان هیچ کس نبود ... تو فکر کن به اون چه مزه اي می داد وقتی که دختر عشق گذشته اش رو با خودش بلند کرد اورد جلو ي همه گفت این دختره منه ...در صورتی که من دخترش نبودم ... من هیچ کاره اش نبودم ...بلکه دختر زنی بودم که نصف اموالش رو بالا کشیدو با کس دیگه ای ازدواج کرد ... من چیکاره بودم ستاره ..تو بگو چکاره بر رو ي صندلی کنارش نشستم ... اشکش را پاك کردم .. پیشانی ام را به پیشانی اش چسپاندم و زمزمه کردم - تو خواهر منی.. آناهيتا بختياري .. خواهر من ...نه دختر عشق شهرام بختياری ... بلکه خواهر ستاره بختياري...دختر شهاب بختیاری ... نوك بینی سرخ شده از گریه اش را بوسیدم و ادامه دادم - دنیا زیرو رو بشه هیچوقت این عوض نمی شه که تو خواهر منی آناهیتا : ستاره می خوام ازش بپرسم چرا بابا شهرام تبدیل شد به عمو شهرام موهایش را از جلو ي چشمانش کنار زدم میر یم بپرسی ... با هم خیلی سوالها رو ازش می پرسیم آناهیتا : تنهام که نمی زار ي - هیچوقت به هیچ عنوان لبخند ي زد... لبخند ي زدم و چشمانش را بوسیدم .. آناهیتا : دوستت دارم خواهري - منم خیلی دوستت دارم خنده ای کردم و او را در آغوش گرفتم ... می دانستم آرام کردن او احساس او فقط دست یک نفره ..اونم شهرام بختياری .. جوابهایی که من نداشتم او به راحتی میتوانست به آناهیتا بدهد ....به آناهيتایی که اگر چه فراموش کرده بود ..اما تک تک لحظات را هم مانند کابوسی د ید یم ... او را بیشتر به خود چسپاندم و کنار گوشش به آرامی گفتم - میبرمت تا به همه سوالهات برسی ... اما هیچ وقت یادت نره ...من خواهرتم ...پشتتم هیچ.. وقت این رابطه ي خواهر ي از هم نمی شکنه دستانش را دورم حلقه کرد و همانند من آرام کنار گوشم گفت آناهیتا: هیچ وقت پشتمو خالی نکن ستاره - هیچوقت از او فاصله گرفتم ...لبخند ي به صورت معصومش زدم ...موهایش را به زیر شالش بردم ...خنده ا ي کرد و آرام گفت آناهیتا : شدی عین زمان مدرسه خنده ای کردم و شکلکی برایش در آوردم _باید مراقب خواهر کوچولوم باشم دیگه ساشا : اگه اجازه بد ي منم مواظب این خواهر کوچیکه باشم خنده ي بلندتر ي کردم و به طرف ساشا که سینی صبحانه اش به دست داشت چشم دوختم و گفتم - تو اشکش رو در نیار مواظبت پیش کش ساشا خنده ا ي کرد ...ورو به روی ما نشست ...نگاهی به آروین کرد و گفت ساشا : دایی اینا دارن چی می گن آروین خنده ي نمکی کرد ...ساشا لبخند شیرینی از خنده ي آروین زد و نگاهش رو به من دوخت ساشا : اگه آبجی تو اشک منو در نیاره من غلط کنم اشکش رو در بیارم آناهیتا : پس می خوا ي اشک منو دربیاري تکیه ام را به صندلی دادم و لقمه ا ي که گرفته بودم را به طرف آروین گرفتم ..ساشا لیوان آبمیوه اش را بالا گرفت و با چشمکی به آناهيتا با شیطنت گفت ساشا : آنی خانوم شما تاج سرمایی اشک چیه ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 دو نعمت هستند كه [در زمان بودنشان]، ناديده گرفته مى شوند: ‌ و . ‌ 🌸 نِعمَتانِ مَكفورَتانِ : الأمنُ والعافِيَةُ. ‌ 💕 رسول الله (ص) ‌ 📕 بحار الأنوار : 81 / 170 / 1 ‌ 🍃 ذڪر نٻڪ❤️
شهیدی که اولین پل بشکه‌ای در دوران جنگ تحمیلی ساخت مرتضی شادلو در پاییز ۱۳۶۱ به همراه جهادگران ستاد پشتیبانی استان سمنان برای تشکیل ستاد پشتیبانی حمزه، سیدالشهدا(ع) در مناطق عملیاتی شمال غرب کردستان و آذربایجان غربی عازم شد. این گروه پس از جابه جایی، در اولین فرصت با توجه به شرایط سخت زمستانی و وجود برف و یخبندان، به احداث دژ و جاده‌ای بین صائین دژ و بوکان پرداختند. با تلاش شبانه روزی وی و دیگر برادران ایثارگر جهادسازندگی پس از سالیان دراز، اولین پل بشکه‌ای بر رودخانه نصب و همچنین عملیات احداث جاده‌ی ۴۰ کیلومتری صائین دژ بوکان نیز همزمان آغاز شد.... 📕 سردار کوهستان « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
سعی کنید چیزی را به دل نگیرید آنچه که آدمها درباره شما می گویند بازتابی از خودشان است نه شما 🍃❣ ❣🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت سیصدویازدهم آناهيتا اخمی کرد و صورتش را برگرداند آناهيتا : از این اربابا انتظاری نمی تونیم داشته باشیم ساشا : باز شما رفتی سر خونه اولت ... تو مشکلت با این اربابا چیه آناهیتا نگاهی به من کرد...خنده ي کردم و سرم را به طرف ساشا برگرداندم که بر روی میز خم شده بود و با چشمان ریز شده نگاهش می کرد ...آناهيتا خم شد ...چشمانش را به چشمان ساشا دوخت و با لبخند ي که بر رو ي لبش بود گفت آناهيتا: من که گفتم مشکلم با اربابا نیست فقط با یک اربابه ساشا ابرهایش بالا پرید و بیشتر خم شد ساشا : اونوقت اون ارباب من که نیستم آناهیتا راست نشست و لبخند دیگر ي زد آناهيتا : به احتمال زیاد شاید خنده ای کردم و نگاهم را به صورت واا رفته ي ساشا دوختم که با بهتی به آناهیتا نگاه می کرد ...ساشا راست نشست و دستی را در موهایش کشید و نگاهی به آناهيتا گفت... ساشا : گریه کردي؟ آناهيتا لبخندش را جمع کرد و نگاهش را برگرداند آناهيتا : نه چیزی برای گریه نیست ساشا : اما چشمات هنوز خیسه آناهیتا برگشت و نگاهش را به چشمان او دوخت که کلافه نگاهش می کرد ... ساشا : اتفاقی افتاده آناهیتا سرش را به منفی تکان داد و همانطور خیره نگاهش کرد ... ساشا نگاهی به من انداخت ساشا : چیزی شده ستاره شانه ای بالا انداختم و با لبخند ي به نگاه نگرانش گفتم - از خودش بپرس ساشا : آهان پس چیزي شده آناهیتا لبخند ي به او زد و دستش را به طرف سینی او دراز کرد ... زیتونی از بشقابش برداشت و با لبخند ي بر رو ي لب گفت آناهیتا: یکی اشکم رو در اورده اخمها ي ساشا در هم رفت و نگاهی به آناهيتا کرد ساشا : کی اشکت رو در اورده آناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با شیطنت گفت آناهيتا : فکر نکنم اینقدر مهم باشه به تو بگم ساشا : چرا نگی آناهیتا نگاهی به من انداخت و چشمکی زد ... با لبخند ي که بر رو ي لبش بود به طرف ساشا برگشت آناهيتا : لازم نمیبینم به غریبه ها چیزي بگم ساشا با اخم هاي در هم رفته نگاهی به آناهيتا کرد و پوزخند پر صدایی زد ... ساشا : به عزا می نشونم ... اون کسی که اشکت رو در اورده آناهيتا یک تا ي ابرویش را بالا داد آناهيتا: جدا" ساشا : اربابم ارباب هیچوقت دروغ نمی گه تو رگ ما نیست آناهيتا لبخند دیگر ي زد و دست به سینه نگاهی به ساشا کرد و گفت آناهيتا : فعلا" ارباب جان صبحونتو بخور ساشا با لبخند ي جواب لبخند آناهیتا را داد و زیتونی در دهانش انداخت ساشا : تا باشه از این لبخند زدنا آنی خانوم آناهیتا خنده ا ي کرد و سرش را با تأسف برا ي ساشا تکان داد آناهيتا : اصلا" جنبه ندار ي ساشا خنده ا ي سر داد و نگاهی به من کرد و گفت ساشا: این همه مهربونی از خواهر تو عجـیبه به جان پویا پویا: به جون خودت مردیکه هیز خنده ای کردم و با صدای پویا که از پشت می آمد به عقب برگشتم ... پویا: ستاره همین خنديدین به این که اینقدر پرو شده خم شد بوسه ا ي بر روي پیشانی ام نهاد و موها ي آروین را بهم ریخت ... رو به ساشا کرد و گفت پویا: تو چرا صورتت اینقدر بشاش شده ...صبح انی خانوم بخیر آناهیتا لبخند ي زد و سرش را برا ي او تکان داد آناهيتا : صبح شما هم بخیر پویا جان ساشا : جـان!!! خنده ای کردم و نگاهم را به ساشا دوختم که با اخمی نگاهش به آناهيتا بود آناهيتا : بله جان مشکلی دار ي شما پویا خنده ا ي کرد دستش را پشت صندلی ام گذاشت و رو به آناهيتا گفت ادامه دارد .... 👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾👨‍🌾