#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_دوازدهم
گفتم:اگه همکارته ،عکسش تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
بقدری ناراحت بودم که نه مادرمهدی تونست ارومم کنه نه خانواده ام…..اون روز واقعا دلم میخواست بمیرم چون با این کار مهدی انگار قلبم شکست و مردم……
فقط گریه میکردم …..گریه هام اینقدر سوزناک بود که الهه نامادریم برای اولین بار دلش برای من سوخت و پا به پای من گریه کرد……
تقریبا مراسم بهم خورد اما به هر حال ما عقد کرده و زن و شوهر بودیم……مهدی پیام داد و ازم خواست عکسمو بفرستم اما من روم نمیشد ونفرستادم……
وقتی شب شد و خونمون خلوت شد ،مهدی با مادرش اومدند ……
من تو اتاق نشسته بودم که مهدی اومد پیشم،،،با دیدن مهدی دوباره اشکم جاری شد…..
مهدی گفت:گریه نکن،،،گوشی رو بده عکسهارو ببینم…..
عکسهارو بهش نشون دادم و گفتم:ببین!!من از اون دختره چی کم دارم ؟؟؟تو که میدونستی دلت جای دیگه ایی گیره چرا روز عقدم این بلارو سرم اوردی؟؟؟چرا منو بدبخت کردی؟؟؟؟مگه روز اول خواستگاری بهت نگفتم من خیلی سختی کشیدم واز تو فقط آرامش میخواهم؟؟؟؟گفتم که نون شب نباشه اما آرامش باشه یا نه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرش پایین بود و هر چی من میگفتم ساکت بود و هیچی نمیگفت….
بابام به مامانش گفت:هر چی تا این لحظه خرج کردید حساب کنید همشو میدم فقط همین فردا جدا بشند….تمام…..
مادر مهدی قسم خورد وگفت:بخدا اصلا اون دختره رو نمیشناسه …… از اون دختراست که لایو میزاره و قلیون میکشه و آواز و شعر میخونه است(بلاگر)…..دختره برای تهرانه و مهدی رو نمیشناسه…..
خلاصه اینقدر گفت و گفت تا به قول معرف ماست مالی شد و همه اروم شدند و اون بحث و دعوا تموم شد……
فردای روز عقد هم بابای مهدی اومد وکلی توضیح داد که اونجوری نیست و اینجوریه…….کلی حرف زد تا اون قضیه تموم شد…..
ما عقد کرده بودیم و مهدی میتونست خونمون رفت و امد کنه و با این رفت و امدها و زنگ زدنها نسبت به قبل بهم بیشتر محبت میکرد و من هم که دنبال محبت بودم کم کم بهش وابسته شدم…………
اطرافیانم بهم تذکر میدادند که نباید این همه خودتو درگیرش کنی چون مهدی از نظر به دوش گرفتن یه زندگی خیلی ضعف داره اما من هر روز بیشتر بهش نزدیکتر میشدم و به زنگ زدنها و بودنش عادت کردم جوری که اگه نیم ساعت ازش خبری نباشه ناخودآگاه گریه ام شروع میشه…….
بنظر میاد مهدی هم به اندازه ی من دوستم داره چون هر بار که بیرون میریم هر چی که دلم بخواهدزود برام میخره و تا به حال نه نگفته…………..
مثلا یه بار مهدی میخواست برام لباس بخره گفتم:مهدی!!من لباس زیاد دارم بجاش یکی از وسیله ی خونه رو بخریم…..
مهدی ذوق زده و خوشحال شد و من متوجه شدم که از خوشحالی من خوشحاله و از اینکه قراره تشکیل زندگی بدیم ذوق داره……
راستش از وقتی عقد کردیم تا به امروز مهدی ۴بار قهر هم کرده…..بار اول که قهر کرد تا دو روز هم زنگ نزد……روز سوم زنگ زد من جواب ندادم و اومد خونمون و آشتی کردیم …
اما دفعه های بعد ۳-۴روز قهرش طول کشید و چون طاقت نیاوردم بهش زنگ زدم این بار اون جواب نداد…..اینقدر زنگ زدم تا روز پنجم بالاخره جواب داد……این قهر کردناش هم نگرانم میکنه……..
زیاد باهم تنها نیستیم و هر بار هم که برای خرید و یا وام ازدواج و غیره بیرون میریم یا داداشم یا خواهرم و یا عمه رو بابا همراه ما میفرسته و سر این موضوع مهدی ناراحته…..٬
یه روز هم مادر مهدی گفت:مهدی میگه وقتی بابات به من اعتماد نداره و اجازه نمیده ما که محرم هم هستیم تنها باشیم من چطوری بهت اعتماد کنم…؟؟؟؟اصلا چرا با ازدواجت موافقت کردند….؟؟؟؟
بنظرم حرف مادرش حقه اما بابا به هیچ وجه حاضر نیست قبول کنه…..
این قضیه گذشت و مادرمهدی یه روز اومد خونمون و در مورد اون وسایلی که مهدی برام خریده بود حرف انداخت و اینقدر تیکه بارمون کرد که الهه عصبانی شد……….:::
بعد رفت و وسایل رو اورد و گفت:بگیر و ببر خونتون….تو باید خداتو شکر کنی که یسنا بجای اینکه از پسرت بخواهد ببره رستوران و تفریح و غیره ،بجاش این وسایل رو خریده برای خونه اش…..ما که موقع خرید نبودیم تا زورش کنیم بلکه یسنا اهل ولخرجی نیست و بفکر پول و زندگی مهدیه……
به این طریق وسایلی که بعنوان کادو مهدی برام گرفته بود رفت…من که قصدم این بود که وسایل روهمراه جهیزیه ببرم خونه ی خودش اما مادرش ناراحت بود و الهه هم طاقت نیاورد و بهش داد………
از طرفی وام ازدواجی که سهم ما بود رو با بابا به توافق رسیدیم که واریز کنیم به حساب مهدی تا خونه اجاره کنه…..
یه مدت که گذشت مهدی به من گفت:من میخواهم با اون پول خونه بخرم باید صبر کنیم تا پول دستم بیاد……
قبول کردم و چند وقت هم گذشت…..
دوباره مهدی گفت: چون پولم کمه مجبورم فلان منطقه(اسم یه روستا بود)خونه اجاره کنم…………….
گفتم:اونجا که هم خیلی دوره و هم منطقه اش داغونه…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_سیزدهم
مهدی گفت:چاره ایی ندارم چون در این حد توان اجاره ی خونه رو دارم…..
ناراحت شدم و شب که بابا اومد خونه ،حرفهای مهدی رو به بابا گفتم……
بابا برای اینکه من اون منطقه نرم گفت:به مهدی بگونصف پول خرید یه خونه رو من میدم ،همین اطراف یه خونه بخره و سندشو سه دانگ سه دانگ کنیم یعنی سه دانگ به اسم من و سه دانگ به اسم مهدی……بعد ازدواج کنید برید تو خونه ی خودتون…..
پیشنهاد بابا خوب بود و خوشحال شدم و زود زنگ زدم به مهدی و حرفهای بابارو بهش انتقال دادم……..
مهدی گفت:نه ….من اینجوری قبول نمیکنم….خب تمام شش دانگ رو بزنه به نام من ،،،بعدا کم کم پول باباتو میدم……
با این حرفش تعجب کردم…..حتی نگفت که سه دانگ به اسم تو بکنه بلکه گفت شش دانگ بنام خودم….
من چون روانشناسی خوندم فکر میکنم مهدی هم مثل من یجورایی از بچگی تحقیر شده و بیش از حد زیر سلطه ی مادرشه……
یه خانمی که از اشناهامون هست در مورد بچگیهای مهدی تعریف میکرد و میگفت:پسرم با مهدی همکلاس بود که یه روز درس نخونده بود و معلم مادرشو خواسته بود…..،مادرش وقتی میاد مدرسه ،، پیش تمام بچه ها مهدی روکتک میزنه و تحقیرش میکنه……
الان هم انگار از مادرش خیلی حساب میبره مثلا سر وسایلی که خریده بود بعدا به من گفت:یسنا !!به مادرم نگو که کل پولشو من دادم ،،،آخه من گفتم نصفشو یسنا داده و نصفشو من……
دلم برای مهدی سوخت و قبول کردم…..
مورد بعدی هم این بود که دو هفته از عقدمون گذشت و هنوز عکسها رو از عکاس تحویل نگرفته بود……
عکاس که شوهر خاله ام بود چند بار به خاله گفته بود:این دختر خواهرت کی میاد عکسهارو ببره؟؟؟؟؟؟؟
خاله هم مجبور شد و به من زنگ زد و گفت:یسنا!!عکسهاتون خیلی وقته آماده است،نمیخواهید برید بگیرید؟؟؟اونجا بمونه ممکنه گم و گور بشه هاااا…….
گفتم:خاله!میدونی که بابا منو نمیزاره …. باید مهدی وقت کنه بره…….آخه همش سرکاره……………
نمیدونستم که مهدی پول نداره و بخاطر همین نمیرفت دنبالش و هی عقب میانداخت…… حرفهای خاله رو به مهدی انتقال دادم…..
مهدی هر بار میگفت:باشه یسنا !!!دو روز دیگه حتما میرم و میگیرم……
اما باز خبری نمیشد…..
کل پول عکسها ۲میلیون و ۴۰۰شده بود نمیدونم چرا نمیرفت بگیره…….
بعدا شنیدم که مامان مهدی بهش گفته:این همه عکس رو میخواهی چیکار؟؟؟کلی پولش میشه……….
حتی مامانش بخاطر عکسها تا دو هفته با مهدی تقریبا قهر بود و براش ناهار نداده بودتا ببره سرکارش…….
بعداز اینکه مامانش باهاش آشتی کرد یه روز که ناهارشو میداد با کنایه بهش گفت:این یسنا مثلا نامزدته!؟ پس چرا دو هفته که تو بدون ناهار بودی برات غذا درست نمیکرد بیاره؟؟؟تمام زحمتت باید برای من باشه؟؟؟
در حالیکه من اصلا از این قضیه خبر نداشتم و بعد از یکماه مهدی بهم گفت…. .
بعداز یکماه که حسابی خجالتزده ی خاله شده بودم به مهدی گفتم:مهدی!!چرا نمیری عکسهارو بگیری؟؟آبرومون پیش خاله رفت…………..
مهدی گفت:ببین یسنا!!!توروخدا ناراحت نشو!!این ماه که حقوقمو گرفتم ،حتما میرم میگیرم فقط اصلا به مامان نگو ،،باشه!!!
گفتم:چرا؟؟؟چی رو نگم؟؟؟
گفت:آخه من به مامان گفتم که بابت عکسها پول ندادیم و شوهر خاله ات از ما پول نگرفته………………
یه لحظه از حرف مهدی سرم سوت کشید و با خودم گفتم: آخه شوهرخاله ام منو از کجا میشناسه که بابت کارش پول نخواهد؟؟؟؟
اما به مهدی قول دادم که مامانش متوجه ی این قضیه نشه…….
وقتی یاد روزای اول نامزدی وحرفهایی که مهدی میزد،،میفتم خیلی ناراحت میشم ،…مثلا اون اوایل گفته بود نه اهل دود و دمه و نه اهل مشروب …اما الان متوجه شدم که هم سیگار میکشه و هم قلیون و هم مشروب میخوره……
علاوه بر این موارد خیلی رفیق بازه ….نمونه اش روز عقدمون که چسبیده بود به مهرداد یا یه شب که خونه ی ما پیش من بود تا رفیقش زنگ زد بدون معطلی بلند شد و رفت و من تا ساعت ۲نیمه شب منتظرش بودم تا برگرده……
اونطوری که من فهمیدم مامانش خیلی به مهدی گیر میده و مهدی برای اینکه از حرفهای مامانش دور باشه تا نصف شب تو کوچه یا تنها یا با دوستاش میمونه……..نمیدونم بخاطر رفیقاشه یا بخاطر حرفهای مامانش…..؟؟
در ضمن من فکر میکنم مهدی چشم پاکه چون یه بار که اومده بود خونمون و وقتی بهش گفتم بیا داخل اتاقی که خواهرم اونجا خواب بود نیومد و گفت:نه من نمیام تو بیا بیرون …..
آخه من همیشه آرزو میکردم یه شوهر چشم پاک داشته باشم تا بتونم خواهر و برادرمو بیارم پیش خودم و الان فکر میکنم مهدی خیلی چشم پاک و با حیاست…..چند بار هم بیرون امتحانش کردم………….
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یسنا
#قسمت_آخر
راستی مهدی خیلی دست و دلبازه …..آخه شنیدم میگند :مردی که ۱۰۰ میلیون داره و از اون یه میلیون برات خرج میکنه با مردی که فقط یه میلیون داره و همشو برات خرج میکنه خیلی فرق داره و مهدی اینطوریه ،،یعنی هر چی داره رو برام خرج میکنه……….
نمیدونم چیکار کنم چون دختر عموم که در جریان تمام کارهای مهدی هست یه بار بهم گفت:یسنا!!!باور کن مهدی فقط فقط برای پول بابات اومده سراغ تو….ببین کی بهت گفتم……!؟
همه به من میگند: راهت اشتباهه و بهتره از مهدی جدا بشی……صلاح اینکه باهاش زیر یه سقف نری…….بدردت نمیخوره…..
بین دو راهی موندم و نمیدونم چیکار کنم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درسته که روانشناسی خوندم و میدونم کارم اشتباهه اما پراز عقده و کمبود هستم و دلم بر عقلم غلبه کرده…..
بابام دیشب گفت:مهدی خیلی پسر ساده و فقیریه….….بقدری اذیت کرده که دلم میخواهد کل خرجی رو که تا به امروز برات کرده رو حساب کنه بهش بدم و فقط طلاقتو بده و بره….خلاص……..والا روی این پسر نمیشه حساب کرد……..
میدونم که مهدی دست و بالش خالیه ،،وگرنه شاهد بودم که ته ته پولشو فقط برای من خرج میکنه….
این اواخر مهدی گفت:یسنا!!بیا بریم سرخونه و زندگی خونمون تا از تمام این حرف وحدیثها خلاص بشیم….میریم خونمون و در رو میبندیم و به کسی هم ربطی نداره چطوری زندگی میکنیم…..تازه!!! مامان حاضره طلاهاشو بفروشه تا ما یه خونه بخریم اما بشرطی که سه دانگ بنام مامان باشه……………..
گفتم:نه ….اگه قراره شریک بشیم با بابام میشیم چرا با مادرت؟؟؟
در حال حاضر نمیدونم چیکار کنم؟؟؟نمیدونم چه تصمیمی بگیرم….هم دوستش دارم و هم بابت این کاراش اذیت میشم…….
خلاصه بدجوری سردرگمم و از سردرگمی وغم وغصه دارم دق میکنم….
برای روز چهارشنبه وقت مشاوره دارم ،،،..دلم میخواهد بهترین تصمیم رو بگیرم تا تو زندگی بعداز ۲۴سال به ارامش برسم….
ختم کلام اینکه واقعا مهدی رو دوست دارم و با کارایی که برام کرده ثابت کرده که اونم منو دوست داره….بخاطر علاقه و وابستگی که بهش دارم نمیتونم تصمیم بگیرم…..
از شما دوستان هم دعای خیر میخوام……چون بهم ثابت شده که دعای شما عزیزان زود مستجاب میشه……
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آقای پزشکیان دیدی؟
دیدی همینکه مخالف میل اصلاحات چی ها عمل کردی شروع کردن به هجمه و توهین؟
دیدی برات هشتگ مسدود زرشکیان زدن؟
دیدی شروع کردن به مسخره کردنت؟
این جماعت همونایی بودن که دولت روحانی رو گردن نگرفتن، همونایی بودن تا اب از اب تکون خورد پشت روحانی رو خالی کردن
امیدوارم از این به بعد هم در مقابل شبکه خائنین سر خم نکنی و فراجناحی عمل کنید
#ختم
🍃🍂 اجابت حاجات🍃🍂
✍ هر روز ۱۰ مرتبه سوره قدر را بعد
از نماز صبح بخوان تا آن ڪه قدرت
حق را مشاهده ڪنی این عمل به
تجربه ثابت شده است ➣
📚 منتخب الختوم ۴۵
🌷 #هر_روز_باشهدا
#یک_ارتباط_دیگر....
🌷در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتی به نیروهای جدید بودیم که حاج محمد فرمانده مخابرات آمد و گفت: بگذارید یک ارتباط را هم من بگویم؟ گفتم: کدام ارتباط؟ با خنده زیبایش گفت: ارتباط با خدا! گفت اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سر وقت خواندید، محرمات را ترک کردید در عملیاتها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و.... کشکه! دل خوشکه!
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج محمد ابراهیمی از شهدای فارس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات