eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان: ✨🌸 نویسنده: -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم‼️ -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان، ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم👌.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره ، چون خود خدا گفته.☺️ -آهان، خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها ی تیر هشتصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن، دوتامون یخ کردیم از ترس😨وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق! چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد.😌 من و گلی خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفتن و خط و نشون کشیدن☝️😑 خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد.😞 -وای پختم یعنی، به معنای کلمه . این بیابون معلوم نیست چشه!! شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم!! 😒 در وسط حرف زینب، نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی میدن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم، بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم.🚶‍♀ همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشستیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت، همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش می دادیم.👂 -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من، پارسال با هم اومده بودیم، از چایی لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه! بهش گفتم چی شده رفیق؟! گفت حاجی خواب دیدم. گفتم چی؟ گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه.😭😭😭😭😭 با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه، صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد..💔😭 چایی ها رو خود حسین میریزه...😭😭💔 🌸💔 📚
ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها. شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاهات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم،اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم». دلم گرفته بود.خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم درمی‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم.خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند،وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون ب حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود.بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید! این را که گفتم،مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود، فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بود،خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است. ادامه دارد . ..
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت. مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید. مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭" یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت. تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود. مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد. اما 😔 مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود. اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود. (قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.") این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔 اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد. مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.." دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت. دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند. ادامه دارد.. نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
باران جباری: •┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لرزان خود را زیر سر تراشیده ی علی برد،انقدر جانش لاغر و نحیف شده بود که تمام سرش در کف دست مادر جا گرفت. مادر یاد آن لحظه ای افتاد که برای اولین بار بعد از 9 ماه انتظار برای به دنیا آمدن جانش او را دید. انگار خدا دوباره علی را برگردانده بود تا صبر مادر را بیازماید. مادر قربان صدقه ی تنها پسرش می رفت:" قربونت برم مامان، علی جانم ،علی جانم😍😭 خدایا شکرت،خدایاا😭" یک علی می گفت و صد علی از لبانش می شکفت. تمام پرستاران اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود. مادر صورت به صورت علی اکبرش گذاشت،صدای نفس های علی و چشمان زیبایش ضربان قلب مادر را بعد آن همه اضطراب و نگرانی تنظیم می کرد. اما 😔 مادر انگار منتظر چیزی بود تا شادی اش تکمیلِ تکمیل شود.در حالیکه با عشق سر علی را در دست لرزانش نگه داشته بود و صورت زیبایش را نگاه می کرد منتظر بود،منتظر شنیدن یک مامان گفتن ساده جانش.حق داشت ،دلش برای صدای پاره تنش تنگ شده بود. اما ناگهان قلبش تیر کشید،دست راستش را روی قلبش گذاشت.انگار یاد چیزی افتاده بود. (قطع شدن صدا، تارهای صوتی به شدت آسیب دیده اند.") این حرف دکتر در گوش مادر می پیچید.😔 اما مادر دلش قرص بود،قرص به اینکه خدا معجزه ی دیگری را نشانش می دهد. مادر در دل گفت:" خدایا راضی ام به رضای تو.." دو هفته گذشت،مادر مثل پروانه به دور شمع وجودش می گشت. دوستان علی هم برایش هیچ کم نگذاشتند،با آنکه بیمارستان دور از محل سکونتشان بود اما هر روز این مسافت طولانی را به شوق دیدن علی طی می کردند. ادامه دارد.. نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠ ﷽ 🍃❤️📚 زهرا اسعد بلند دوست وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق... عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..) رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محض دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. دقیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود... ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموشه...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گفتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..) و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..) و ای کاش راست میگفت......  ادامه دارد… ┄┅═══✼☀✼═══┅┄
باران جباری: با قدمهاي لرزان بـه سـمت مخـالف خانـه قـدم برداشـتم . احسـاس مـی کـردم بیرونم کـرد، دیگـر نمـی توانســتم بــه آنجــا برگــردم . بتــی کــه از اخــلاق و کــردارش بــراي خــودم ســاخته بــودم را شکســتم، خـردم کـرده بـود، هنـوز صـداش تـوي گوشـم بـود خـانم بـه ظـاهر محتـرم! در مـوردم چـه فکـر مـی کـرد مـن کــه همچـون دختـري ســر بزیـر و آرام کنـار آنهــا زنـدگی کـرده بــودم. هـیچ سبکســري از خـودم نشـان نـداده بـودم! یعنـی در نظـر او چـون بـدون چـادر بیـرون مـی رفـتم یـا چـون نمـاز نمـی خواندم به ظاهر محترم بودم! - سهیلا جان! کجا میري؟ صــداي زن دایــی در کوچــه طنــین انــداز شــد. بــار دیگــر صــدایم کــرد. بــه ناچــار برگشــتم . بــا چــادر نمـازش دم در حیــاط، ایسـتاده و نگــران نگـاهم مـی کـرد. احساســم مـی گفــت: «بـرو و نــذار غـرور و شخصـیتت پایمـال بشـه.» عقـل نهیـب مـیزد: «سـر ظهرکـدوم گـوري مـی خـواي بـري؟!» عقـل پیـروز شد. از ادامه راه منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم. - سهیلا جان! کجا می رفتی؟ با لبخند تصنعی گفتم: - یه خرید جزئی داشتم. با تعجب گفت: - خوب به علیرضا می گم برات بخره. - نه حالا بعداً می رم. بریم تو! - خب حتماً مهم بود که سر ظهر می خواستی بري. - نه پشیمون شدم. حالا وقت زیاده! زن دایی مشـکوکانه نگـاهم کـرد، قـانع نشـده بـود . بـا ا یـن حـال چیز دیگـري نپرسـید و رفتـیم داخـل، اصــلاً دلــم نمــی خواســت درآن لحظـه بــا علیرضــا رو بــه رو بشـم. امــا بلاجبــار ســر ســفره ناهــار بایـد تحملــش مــی کـردم. بــا اخمهــاي درهــم رفتـه ناهــار را کوفـت کــردم . چنــد بــاري متوجــه نگــاه هــاي کنجکـاو زن دایـی کـه گـاهی بـه مـن و گـاهی بـه پسـرش مـی انـداخت شـدم امـا بـه روي خـودم نمـی آوردم. بعـد از شســتن ظرفـا بــه طبقــه بـالا پنــاه بـردم . در طبقــه بــالا بـه جــز اتـاق مــن، یــه حمـام و یــه اتــاق مخصوص مهمانها بـود . بـالا یـه جـورا یی در دسـت مـن بـود . گـاهی زن دایـی بـالا مـی آمـد ولـی دایـی و پسـرش اصـلاً ! چیـزي کـه رضـا یت مـن رو خیلـی جلـب مـی کـرد وجـود حمـام بـود کـه مخـتص خـودم شده بود. چند ماه پـیش دایـی خونـه را بنـا یی کـرده بـود و این حمـام جدید تأسـیس شـده بـود امـا بـا ورود من، خانواده دایی از همان قدیمیِ که طبقه پایین بود استفاده می کردند. تصـمیم داشـتم قبـل از خـواب یـه دوش اساسـی بگیـرم. بـا ورودم بـه حمـام متوجـه گفـت وگـو میـان زن دایــی و پســرش شــدم. بــراي اینکــه صــداها را واضــحتر بشــنوم گوشــم را نزدیــک هــواکش گذاشتم. - تا نگی چی شده که من از اینجا نمیرم. - هیچی مادر من. - پس اخمهاي تو و سهیلا بی دلیل بود؟! علیرضا با کلافگی گفت: - خـانم تـا بهـش مـی گـی بـالا ي چشـمت ابـرو بهـش برمـی خـوره، ا یـن بچـه پولـدارا همشـون لـوس و ننرن. - چرا اینجوري حرف می زنی؟ مگه بهش چی گفتی؟ گفتم یکم سنگین تر باشه، از وقتی نشسته تو ماشین هرهر می خنده! - زشته مادر، مهمونه! اصلاً به تو چه؟ - مامان ول کن تو رو خدا حوصله ندارم. امشبم کشیک دارم می خوام استراحت کنم. زن دایی با دلخوري گفت: - ببخشید مزاحمتون شدم. بـی خیـال دوش شـدم. چپیـدم تـو اتـاق! از شـنیدن ایـن حرفـا حـس بـدي بـه مـن دسـت داد. از اینکـه ایـن جـوري دربـاره ام فکـر مـی کـرد، رنجیـده شـدم. یـه دختـر پولـدار لـوس و ننـر! امـا ایـن عادلانـه نبود مـن دختـر بـا وقـار ي بـودم، خندیدن بـا دوسـتم دلیل سـبکی مـن بـود؟ حرفهـا ي علیرضـا مـداوم در گوشم زنگ می زد، ازش بدم اومد. تا بعدازظهر سرم را به درس خواندن بند کردم. **** ⛔️
باران جباری: 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه‌ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد. ڪنار مزار ،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم، و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم، و شروع ڪردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان. احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم. روحانی بود: آقا سید! خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت: -باهاتون نسبت دارن؟ -خیر ولی چون غریب‌اند میام بالای سرشون. -عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟ -از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. -خواهش میکنم. رفت، و کنار مزار یڪی از شھدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
... من که هیجان زده شده بودم گفتم: اوه!اصلا به این طرف قضیه دقت نکرده بودم چه آشوبی میشه! خانم حسینی گفت: مسلما نمیشه چنین کاری کرد! چون به قول نازنین جان آشوبی میشه ونتیجتا جان و سلامتی و روح و مال و... همه انسانها به خطر می افته! خوب حالا باید بگردیم دنبال قانون هایی برای حل این مسئله که هم نیازهای انسان برطرف بشه هم به کسی آسیب نرسه! بعد یک قند برداشت داد به لیلا گفت: دخترم چایت نصفه موند بخور یه کم گرم بشی دستهات خیلی یخ کردن... یه نگاه به لیلا انداختم می شد حدس زد علت یخ بودن دستهای لیلا برای چیه! خانم حسینی ادامه داد و گفت: یک سوال به نظرتون کدوم قاضی می تونه این قوانین را تعیین کنه که به حق هیچ کس ضربه وارد نشه؟ طبیعتا باید این قاضی هم عادل باشه هم منصف هم شناخت کامل و دقیقی از انسان داشته باشه تا حق هیچ کس ضایع نشه درسته! خوب چه کسی این ویژگی ها را داره؟؟؟ لیلا مستأصل شده بود عصبی گفت: فقط خداست که این ویژگی ها را داره ببینید منم خدا و دینش رو قبول دارم ولی ... ولی... خوب اگر می خواست مانع پاسخ به این نیازها بشه اصلا چرا این غرایز را به ما داده؟! لحن تندش با خانم حسینی باعث شد توی دلم هر چی خواست بهش بگم!دختری دیووونه یادش رفته ما قرار بود با دوتا سوال این ماجرا رو تموم کنیم بره! از اون طرف هم ذهنم درگیر شد که خانم حسینی چجوری می خواد جواب این سوال را بده! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اسمش مانع نیست! اسمش رعایت قوانینه، مثلا اگر بابا ی شما یک ماشین با سوئیچش به شما بده و بهتون بگه دخترم این ماشین مال شما فقط قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کن که آسیب نبینی شما به بابا تون می گید چرا بهتون ماشین داده! من یکدفعه نگاه کردم به لیلا گفتم: لیلا خوب خانم حسینی راست میگه دیگه یه کم منطقی باش! در همین حین گوشی خانم حسینی زنگ خورد خانم حسینی یک نگاهی به ساعت انداخت یه نگاهی به گوشی بعد گفت: چقدر زمان زود میگذره ببخشید من باید جواب این بنده خدا رو بدم، خانم حسینی مشغول صحبت کردن با گوشیش شد... لیلا که فرصت رو مغتنم شمرده بود با آرنج دستش چنان زد به پهلوم که رنگ رخسارم عوض شد آروم گفتم: لیلا یه چیزیت میشها! گفت: این تلافی اونی که زدی بعدم معلومه تو با منی یا علیه من! گفتم: من طرف منطقم هرچی عقل بپذیر منم می پذیرم گفت: نازی اینجا کلاس منطق و فلسفه نیستا!!! نویسنده:
... من که هیجان زده شده بودم گفتم: اوه!اصلا به این طرف قضیه دقت نکرده بودم چه آشوبی میشه! خانم حسینی گفت: مسلما نمیشه چنین کاری کرد! چون به قول نازنین جان آشوبی میشه ونتیجتا جان و سلامتی و روح و مال و... همه انسانها به خطر می افته! خوب حالا باید بگردیم دنبال قانون هایی برای حل این مسئله که هم نیازهای انسان برطرف بشه هم به کسی آسیب نرسه! بعد یک قند برداشت داد به لیلا گفت: دخترم چایت نصفه موند بخور یه کم گرم بشی دستهات خیلی یخ کردن... یه نگاه به لیلا انداختم می شد حدس زد علت یخ بودن دستهای لیلا برای چیه! خانم حسینی ادامه داد و گفت: یک سوال به نظرتون کدوم قاضی می تونه این قوانین را تعیین کنه که به حق هیچ کس ضربه وارد نشه؟ طبیعتا باید این قاضی هم عادل باشه هم منصف هم شناخت کامل و دقیقی از انسان داشته باشه تا حق هیچ کس ضایع نشه درسته! خوب چه کسی این ویژگی ها را داره؟؟؟ لیلا مستأصل شده بود عصبی گفت: فقط خداست که این ویژگی ها را داره ببینید منم خدا و دینش رو قبول دارم ولی ... ولی... خوب اگر می خواست مانع پاسخ به این نیازها بشه اصلا چرا این غرایز را به ما داده؟! لحن تندش با خانم حسینی باعث شد توی دلم هر چی خواست بهش بگم!دختری دیووونه یادش رفته ما قرار بود با دوتا سوال این ماجرا رو تموم کنیم بره! از اون طرف هم ذهنم درگیر شد که خانم حسینی چجوری می خواد جواب این سوال را بده! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اسمش مانع نیست! اسمش رعایت قوانینه، مثلا اگر بابا ی شما یک ماشین با سوئیچش به شما بده و بهتون بگه دخترم این ماشین مال شما فقط قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کن که آسیب نبینی شما به بابا تون می گید چرا بهتون ماشین داده! من یکدفعه نگاه کردم به لیلا گفتم: لیلا خوب خانم حسینی راست میگه دیگه یه کم منطقی باش! در همین حین گوشی خانم حسینی زنگ خورد خانم حسینی یک نگاهی به ساعت انداخت یه نگاهی به گوشی بعد گفت: چقدر زمان زود میگذره ببخشید من باید جواب این بنده خدا رو بدم، خانم حسینی مشغول صحبت کردن با گوشیش شد... لیلا که فرصت رو مغتنم شمرده بود با آرنج دستش چنان زد به پهلوم که رنگ رخسارم عوض شد آروم گفتم: لیلا یه چیزیت میشها! گفت: این تلافی اونی که زدی بعدم معلومه تو با منی یا علیه من! گفتم: من طرف منطقم هرچی عقل بپذیر منم می پذیرم گفت: نازی اینجا کلاس منطق و فلسفه نیستا!!! نویسنده:
یه روز که معصومه رفته بود روی منبر و با داد و هوار و گریه میگفت:یکی رو صیغه کن تا همه چی معلوم بشه،منم عصبی شدم و تصمیم خودمو گرفتم و گفتم:باشه ….باشه…..من میرم یکی رو صیغه میکنم فقط بس کن دیگه…..دست از سر من بردار…… یهو معصومه بطرف من خیز برداشت و گفت:با کی میخواهی صیغه کنی؟؟؟؟ گفتم:قرار شد نپرسی….خواست خودت هم هست و منو به اون سمت هول دادی ،،، پس هیچی نپرس……..اگه قراره با صیغه کردن یکی دوباره روی مخم باشی اصلا بیخیال میشم…… طفلک معصومه هم که توی دو راهی قرار گرفته بود گفت:باشه باشه!!!دیگه هیچی نمیپرسم…………… از اون روز به خانمهای زیادی فکر کردم….باید تنهایی تصمیم میگرفتم چون قرار بود کسی از این قضیه بو نبره….. با خودم گفتم:هر کی رو که خواستم صیغه کنم کل ماجرا رو براش تعریف میکنم و بهش میگم که اگه باردار نشد مجبورم ولش کنم و اگه باردار بشه عقدش میکنم….. البته به معصومه نگفتم که اگر طرف باردار بشه عقدش میکنم…… به هر کی فکر میکردم آخرش میرسیدم به سیمین…..کلا از وقتی دیده بودمش عشقم دوباره شعله ور شده بود…..هنوز دوستش داشتم و از طرفی سیمین هم بیوه بود….. مجبور شدم از طریق اون دوستم وارد عمل بشم تا محل زندگی سیمین رو پیدا کنم و حتما باهاش صحبت کنم و نظرشو بدونم….. دوستم میگفت سیمین بعداز شهادت دکتر چند وقت خونه ی پدرشوهرش بوده و چون به مشکل بر خورده بودند اومد خونه ی پدرش موند و این اواخر انگار خونه ی پدرش هم با داشتن دو تا بچه سختش میشه و مجبوری یه خونه ی نقلی همون کوچه ی باباش اجاره کرده و زندگی میکنه…… دلم برای سیمین خیلی سوخت……اما خودم مستقیم نمیتونستم برم سراغش…. بخاطر همین به دوستم گفتم:میشه خواهرت بره و با سیمین حرف بزن و نظرشو بپرسه؟؟؟اینطوری راحتتر میتونم پا پیش بزارم…… دوستم قبول کرد و گفت:بهت خبر میدم….. تشکر کردم و ازش جدا شدم……چند روز گذشت اما خبری از دوستم نشد….نمیدونم چرا اون‌چند روز هوایی شده بودم و همش به سیمین فکر میکردم……میدونستم گناهه و من متاهلم و نباید بهش فکر کنم اما دست خودم نبود….. وقتی دیدم خبری نشد رفتم مسجد شاید ببینمش و ازش بپرسم……اما مسجد هم نبود…. تا یک هفته هر روز برای نماز مغرب میرفتم مسجد تا زودتر از سیمین خلردار بشم اما دوستم نبود…روم هم نمیشد برم دنبالش خونشون…… بالاخره روز دهم دوستم رو توی مسجد دیدم و رفتم سمتش……..دوستم تا منو دید با خنده سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:حسین بیا بشین که خبرای خیلی خوب دارم برات….. با این حرفش روحیه گرفتم و یادم رفت که میخواستم دعواش کنم و گفتم:همیشه خوش خبر باشی؟؟؟بگو‌ببینم چیکار کردی؟؟؟ دوستم گفت:خواهرم سه روز پیش رفت خونه ی سیمین و باهمدیگه از ایام قدیم و مدرسه و غیره حرف زدند تا رسیدند به شهادت دکتر و سختیهایی که سیمین کشیده و در نهایت خواهرم بهش گفته که اگه خواستگار خوب برات پیدا بشه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دوستم به اینجای حرفش که رسید گفت:میدونی سیمین خانم چی گفت؟؟؟ با ذوق گفتم:نمیدونم….چی گفت….؟؟؟ دوستم یه قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:سیمین خانم به خواهرم گفته فقط با داداشت ازدواج میکنم هر چند متاهل باشه…. اینو که گفت قهقهه زد و خندید …. یه مشت کوبیدم شکمشو و گفتم:درست حرف بزن ببینم سیمین چی گفت..؟؟؟ دوستم گفت:شوخی کردم…..سیمین خانم به خواهرم گفته تا ببینم طرف کی باشه….باید باهاش حرف بزنم بعد جواب بدم….. گفتم:خب حالا باید چیکار کنیم؟؟؟ دوستم گفت:سیمین قراره یه روز بچه هاشو ببره بسپاره به مامانش تا بدون حضور بچه ها منو خواهرم و تو بریم خونشون و شما باهم صحبت کنید……… ادامه دارد…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مهدی گفت:چاره ایی ندارم چون در این حد توان اجاره ی خونه رو دارم….. ناراحت شدم و شب که بابا اومد خونه ،حرفهای مهدی رو به بابا گفتم…… بابا برای اینکه من اون منطقه نرم گفت:به مهدی بگو‌نصف پول خرید یه خونه رو من میدم ،همین اطراف یه خونه بخره و سندشو سه دانگ سه دانگ کنیم یعنی سه دانگ به اسم من و سه دانگ به اسم مهدی……بعد ازدواج کنید برید تو خونه ی خودتون….. پیشنهاد بابا خوب بود و خوشحال شدم و زود زنگ زدم به مهدی و حرفهای بابارو بهش انتقال دادم…….. مهدی گفت:نه ….من اینجوری قبول نمیکنم….خب تمام شش دانگ رو بزنه به نام من ،،،بعدا کم کم پول باباتو میدم…… با این حرفش تعجب کردم…..حتی نگفت که سه دانگ به اسم تو بکنه بلکه گفت شش دانگ بنام خودم…. من چون روانشناسی خوندم فکر میکنم مهدی هم مثل من یجورایی از بچگی تحقیر شده و بیش از حد زیر سلطه ی مادرشه…… یه خانمی که از اشناهامون هست در مورد بچگیهای مهدی تعریف میکرد و میگفت:پسرم با مهدی همکلاس بود که یه روز درس نخونده بود و معلم مادرشو خواسته بود…..،مادرش وقتی میاد مدرسه ،، پیش تمام بچه ها مهدی رو‌کتک میزنه و تحقیرش میکنه…… الان هم انگار از مادرش خیلی حساب میبره مثلا سر وسایلی که خریده بود بعدا به من گفت:یسنا !!به مادرم نگو که کل پولشو من دادم ،،،آخه من گفتم نصفشو یسنا داده و نصفشو من…… دلم برای مهدی سوخت و قبول کردم….. مورد بعدی هم این بود که  دو هفته از عقدمون گذشت و هنوز عکسها رو از عکاس تحویل نگرفته بود…… عکاس که شوهر خاله ام بود چند بار به خاله گفته بود:این دختر خواهرت کی میاد عکسهارو ببره؟؟؟؟؟؟؟ خاله هم مجبور شد و به من زنگ زد و گفت:یسنا!!عکسهاتون خیلی وقته آماده است،نمیخواهید برید بگیرید؟؟؟اونجا بمونه ممکنه گم و گور بشه هاااا……. گفتم:خاله!میدونی که بابا منو نمیزاره …. باید مهدی  وقت کنه بره…….آخه همش سرکاره…………… نمیدونستم که مهدی پول نداره  و بخاطر  همین نمیرفت دنبالش و هی عقب میانداخت…… حرفهای خاله رو  به مهدی انتقال دادم….. مهدی هر بار میگفت:باشه یسنا !!!دو روز دیگه حتما میرم و میگیرم…… اما باز خبری نمیشد….. کل پول عکسها ۲میلیون و ۴۰۰شده بود نمیدونم چرا نمیرفت بگیره……. بعدا شنیدم که مامان مهدی بهش گفته:این همه عکس رو میخواهی چیکار؟؟؟کلی پولش میشه………. حتی مامانش بخاطر عکسها تا دو هفته با مهدی تقریبا قهر بود و براش ناهار نداده بودتا ببره سرکارش……. بعداز اینکه مامانش باهاش آشتی کرد یه روز که ناهارشو میداد با کنایه بهش گفت:این یسنا مثلا نامزدته!؟ پس چرا دو هفته که تو بدون ناهار بودی برات غذا درست نمیکرد بیاره؟؟؟تمام زحمتت باید برای من باشه؟؟؟ در حالیکه من اصلا از این قضیه خبر نداشتم و بعد از یکماه مهدی بهم گفت…. . بعداز یکماه که حسابی خجالتزده ی خاله شده بودم به مهدی گفتم:مهدی!!چرا نمیری عکسهارو بگیری؟؟آبرومون پیش خاله رفت………….. مهدی گفت:ببین یسنا!!!توروخدا ناراحت نشو!!این ماه که حقوقمو گرفتم ،حتما میرم میگیرم فقط اصلا به مامان نگو ،،باشه!!! گفتم:چرا؟؟؟چی رو نگم؟؟؟ گفت:آخه من به مامان گفتم که بابت عکسها پول ندادیم و شوهر خاله ات از ما پول نگرفته……………… یه لحظه از حرف مهدی سرم سوت کشید و با خودم گفتم: آخه شوهرخاله ام منو از کجا میشناسه که بابت کارش پول نخواهد؟؟؟؟ اما به مهدی قول دادم که مامانش متوجه ی این قضیه نشه……. وقتی یاد روزای اول نامزدی و‌حرفهایی که مهدی میزد،،میفتم خیلی ناراحت میشم ،…مثلا اون اوایل گفته بود نه اهل دود و دمه و نه اهل مشروب …اما الان متوجه شدم که هم سیگار میکشه و هم قلیون و هم مشروب میخوره…… علاوه بر این موارد خیلی رفیق بازه ….نمونه اش روز عقدمون که چسبیده بود به مهرداد یا یه شب که خونه ی ما پیش من بود تا رفیقش زنگ زد بدون معطلی بلند شد و رفت و من تا ساعت ۲نیمه شب منتظرش بودم تا برگرده…… اونطوری که من فهمیدم مامانش خیلی به مهدی گیر میده و مهدی برای اینکه از حرفهای مامانش دور باشه تا نصف شب تو کوچه یا تنها یا با دوستاش میمونه……..نمیدونم بخاطر رفیقاشه یا بخاطر حرفهای مامانش…..؟؟ در ضمن من  فکر میکنم مهدی چشم پاکه چون یه بار که اومده بود خونمون و وقتی بهش گفتم بیا داخل اتاقی که خواهرم اونجا خواب بود نیومد و گفت:نه من نمیام تو بیا بیرون ….. آخه من همیشه آرزو میکردم یه شوهر چشم پاک داشته باشم تا بتونم خواهر و برادرمو بیارم پیش خودم و الان فکر میکنم مهدی خیلی چشم پاک و با حیاست…..چند بار هم بیرون امتحانش کردم…………. ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بعد زدن این حرفها کمی مکث کرد... پیـچ دیگه ای به سیبیل هاش داد و از جاش بلند شد و رفت سمت در، قبل از رفتنش گفت :اینها رو گفتم تا حـساب کــار دستت بیاد دختر و از اتاق رفت بیرون...با رفتنش انگار راحت تر میتونستم‌ نفس بـکشم... اخلاق اربـاب هم مثل اخلاق فرهاد خان بود و کسی نمیدونست باید ازش بتـرسه یا نه؟!اما هرچی بود من هر وقت ارباب رو میدیدم تموم بـدنم شروع میکرد لـرزیدن...و همین رویارویی با اربابو برام سخت کرده بود...با رفتن ارباب،خانم بزرگ بهم نگاه کرد و گفت:چقدر رنگت پـریده دختر...چیه؟تـرسیدی؟!!!خانم بزرگ هم متوجه تـرسِ من از ارباب شده بود...میخواست بهم دلداری بده و کمی آرومم کنه،برای همین گفت: نگران نباش ،درسته ارباب خیلی آدم جدی ایه ولی دلش خیلی مهربونه ،اگه برخلاف میلش کاری انجام ندی،باهات کاری نداره .همونطور که ارباب گفت باید حسابی حواست به رفتارت باشه... من هنوز هیچی در مورد تو نمیدونم .اصلا خبر ندارم چجوری و کجا فرهاد با تو ازدواج کردی...ولی به هر حال من به پسرم اعتماد دارم و همونطور که ارباب گفت ما به تصمیماتِ فرهاد احترام میزاریم...فرهاد بی دلیل کاری نمیکنه! تو مثل دخترمی، من نمیخوام از اون مادر شوهرهای بدجنس باشم ودوست دارم رابـطه ی خوبی باهم داشته باشیم،البته اگه مطمئن بشم که همونجوری هستی که فکر میکنم!!...همزمان که خانم بزرگ داشت حرف میزد چشمم به جواهرات فیروزه ای که به خودش آویزون کرده بود، افتاد... بهش زل زده بودم و به حرفاش گوش میدادم و هراز گاهی با تکون دادن سرم حرفاشو تایید میکردم، با دست بهم اشاره کرد که برم نزدیکش بشینم روی مبل مخملی کنار خانم بزرگ نشستم ...یکم دستپاچه بودم ...با لبخندی که روی لبهاش بود بهم نگاه کرد وگفت :چهره ی زیبایی داری دخترم،خوب میدونستم فرهاد خوش سلیقه س ،،فقط باید بیشتر به خودت برسی میدونی که چی میگم؟ تو دیگه عروسِ این عمارتی ...عروس من باید از همه سرتر باشه. بعد یه دستی به لباسم کشید وگفت :باید لباس جدید تـنت کنی ،کلی تو خونه پارچه های رنگارنگ دارم... الان سکینه رو میفرستم تا بگه خیاط عمارت بیاد و برات لباس بدوزه...به آرومی بلند شد و رفت سمت صندوقچه ای که گوشه ی اتاق بود، یه سرخاب ویه سرمه بهم داد وگفت از اینها هم بزن به صورتت تا رنگ و رو بگیری... اینجا کسایی هستن که چشم دیدن تو رو ندارن پس باید حواست به سر و وضع و رفتارت باشه تا کسی ازت خرده نگیره... بعد رفت جلوی در و سکینه رو صدا زد ..و ازش خواست زود بره و از خیاط بخواد بیاد اینجا... به لباس رنگ ورورفته ای که تنم بود نگاه کردم، لبخند کجی زدم و تو دلم گفتم حق داری خانم بزرگ آخه این چه لباسیه که تــن منه ،حتی رنگ گلهای روی لباس حسابی کمرنگ شده بودن!!! باید منتظر میموندم تا خیاط بیاد، خانم بزرگ پرده ی اتاق رو زد کنار، بیرون رو نگاه کرد و گفت :فرهاد خان رفتن به زمین ها سر بزنن تا قبل از برگشتنش لباست آماده میشه‌... خوبی خیاطِ عمارت اینه پارچه رو برش بده،زود آمادش میکنه... طولی نکشید که سکینه همراهِ خیاط برگشت .خانم بزرگ من رو بهش نشون داد و چندتا پارچه گذاشت جلو دستش و گفت :میخوام یه لباس خیلی قشنگ براش بدوزی و ازم خواست یکی از پارچه ها رو انتخاب کنم .همشون قشنگ بودن نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم . خانم بزرگ گفت :به خیاط میگم چند دست برات بدوزه فعلا تا یه ساعت دیگه یکی رو برات آماده میکنه... عاشق اون پارچه ی سرخابی بودم .... همون رو انتخاب کردم خیاط اندازمو گرفت و پارچه رو برداشت و رفت تا لباس رو برام بدوزه ..خانم بزرگ یه روسری بهم داد و گفت اینم به رنگ لباست میاد ،میتونی بری تو اتاقت اونجا منتظر باشی .لباست که آماده شد سکینه میاره برات ...روسری و سرمه و سرخابی که خانم بزرگ بهم داد و برداشتم و ازش تشکر کردم و رفتم طرف اتاق ... روی تخت دراز کشیدم...بعد مدتها میخواستم یه لباس جدید تـنم کنم،برای همین خیلی خوشحال بودم ..همیشه نزدیکای عید دوست داشتم لباس نو تـنم کنم اما هیچ وقت نشد که به آرزوم برسم اما انگار الان بخت بهم روکرده بود و آرزوهام بر آورده میشد...چشامو بستم و به حرفایی که خانم بزرگ زد فکر میکردم. خانم بزرگ خیلی مهربون بود .اگه یه روز میفهمید که من و فرهاد خان بهش دروغ گفتیم، حتما خیلی بد میشد، ولی خب چیکار میشه کرد؟وقتی فرهاد خان خودش اینجوری خواستن من چه کاره بودم...یه ساعتی گذشت.با صدای در اتاق به خودم اومدم فکرکردم فرهاد خانِ اما باشنیدن صدای سکینه رفتم طرف در، حتما لباسم رو آورده بود ... +خانم کوچیک لباستون آمادست .. مثل بچه ای که لباس عید براش خـریده باشن با ذوق لباس رو از سکینه گرفتم .. بازش کردم و بادقت نگاش کردم، خیلی قشنگ بود.سکینه رفت در و بستم..پرده رو کشیدم و لـباس رو تـنم خیلی بهم میومد... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾