#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستویکم
لقمه پرید توی گلوی معصومه……معصومه شروع به سرفه کرد ومن زود خودمو بهش رسوندم و یه لیوان آب دادم دستش…..
لابلای سرفه هاش گفت:خب چی شد حالا؟؟؟؟کسی رو مد نظر گرفتی…؟؟؟واقعا میخواهی کسی رو صیغه کنی؟؟؟؟
گفتم:راستش…..
مکث کردم که گفت:راستش چی؟؟؟
اینو گفت و غذاشو نصف و نیمه گذاشت کنار و شروع به جمع کردن سفره کرد و نشست روبروی من…..
گفتم:راستش من چند وقتی هست که اینکار رو کردم…..
معصومه متعجب و ناراحت و بریده بریده گفت:چی؟؟؟این…..کار….رو…..کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:اره دیگه….مگه خواست خودت نبود،؟؟؟؟؟؟؟؟
معصومه عصبی و متعحب گفت:اره اره ….ولی انگار خودت هم بدت نمیومد…..
گفتم:لعنت بر شیطون…..
گفت:خببببب….حالا کیه؟؟؟
گفتم:یه خانمی که شوهرش چند سال پیش شهید شده…..
معصومه ظرفهای شام رو در حالیکه با سر و صدا بهم میکوبید برد داخل آشپزخونه و از همونجا گفت:پس عروس تازه آوردی….ما اینقدر نامحرم بودیم که از ما مخفی کردی….
با مهربونی گفتم:معصومه جان،،،قربونت برم!!!مگه خودت نگفتی که بهت در این مورد حرفی نزنم؟؟؟؟؟؟
معصومه گفت:پس چرا الان بهم گفتی؟؟مگه قرار نبود مخفیانه باشه….؟؟؟خب حالا چند وقته؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:یک ماه و ده روزه…..قرار بود مخفی باشه اما……
معصومه گفت:اما چی؟؟؟چرا ساکت شدی؟؟؟هاااا….؟؟
اروم و در حالیکه سرم پایین بود گفتم:دلم میخواست تا شش ماه مخفی بمونه تا مدت صیغه تموم شه واونو بخیر و منو به سلامت اما امروز جواب مثبت ازمایش بارداریشو بهم نشون داد………..
وقتی اینحرف رو زدم چند ثانیه ایی هیچ صدایی نشنیدم و سرمو بلند کردم و دیدم معصومه نفس نفس میزنه …..بقدری قلبش تند تند میزد که سینه اش بشدت بالا و پایین میشد…..
معصومه مظلومانه زل زده بود به من …….همون لحظه بی صدا و بی اراده اشکهاش مثل سیل روی گونه هاش سرازیر شد……
از دیدن حال و روز معصومه با خودم گفتم:عحب غلطی کردم…..
معصومه در همون حالت عقب عقب رفت و رسید به دیوار و بعد از دیوار سر خورد و نشست روی زمین……زانوهاشو بغل کرد…..شانه هاش به شدت تکون میخورد و این حالت نشان دهنده ی شدت بغض و گریه اش بود اما بیصدا……
اروم رفتم سمتش و شونه هاشو گرفتم……
منتظر بودم خیلی سریع و با عصبانیت دستهامو پس بزنه اما اینکار رو نکرد……اومد بغلم و با صدای بلند گریه کرد…..
انگشتر رو از جیبم در اوردم و دادم بهش و گفتم:بیا اینم شیرینی پدر شدن من و مادر شدن شما…………..
همچنان که اشک میریخت لابه لای گریه هاش گفت:یعنی اجازه میده من هم بغلش کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:چرا که نه….
معصومه یهو گریه اش قطع شد و گفت:حسین !!یه فکری….میگم وقتی زایمان کرد بچه رو بگیر و طلاقش بده….
جواب نداشتم چون سیمین عشق قدیمی من بود….هر چند هر خانم دیگه ایی هم بود من اینکار رو نمیکردم چون بنظر من اینکار آخر نامردی بود……..
اما نخواستم بیشتر از این دل معصومه رو بشکوند بخاطر همین هیچ حرفی نزدم…..
اونشب معصومه تا دو ساعتی گریه کرد و بعداز اون هم ساکت یه گوشه نشست و به نقطه ایی خیره شد…..
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستودوم
اجازه دادم با خودش خلوت کنه تا شاید اروم بشه….. برای همین رفتم خوابیدم…..
فردا اون روز رفتم سرکار و بعداز اینکه تعطیل شدم مستقیم بدون ترس و مخفی کاری رفتم پیش سیمین…..
بچه هاش نبودند و خونه ی بابابزرگشون بودند……….
سیمین گفت:شب که رفتم بچه هارو بیارم میخواهم همه چی رو به مامان و بابام بگم……………
گفتم:باشه خودم میرسونمت…..راستی به معصومه گفتم…..
سیمین متعجب و نگران گفت:خب ….چی گفت؟؟؟ناراحت شد؟؟؟
گفتم:مسلما ناراحت شد دیگه…..اما چند روز که بگذره مجبوره باهاش کنار بیاد……
سیمین هم برای معصومه ناراحت شد ولی چاره ایی نبود این سرنوشتی بود که برای هممون رقم خورده بود ومقصر هم معصومه بود….
یکی دو ساعت موندم و بعدسیمین رو رسوندم خونه ی باباش و از اونجا هم رفتم خونه…..
رسیدم خونه …..وقتی معصومه رو دیدم چشماش بشدت پف کرده بود و قرمز بود…..
مشخص بود که کل روز رو گریه کرده……معلوم بود حالش اصلا خوش نیست ولی با این حال سلام کرد و برام چایی اورد…..
دلم براش میسوخت اما این اوضاع روخودش درست کرده بود…..
تا لباسهامو عوض کنم اومد کنارم نشست و الکی از اینور و اونور حرف زد……متوجه شدم که میخواهد حرفی بزنه که نمیتونه.،،…
گفتم:چیزی میخواهی بگی؟؟؟
گفت:میخواهم زنتو ببینم….
گفتم:باشه …ترتیبشو میدم فقط یادت باشه اون بارداره و استرس براش خوب نیست….
گفت:مگه میخواهم بکشمش؟؟؟دیونه ایی؟؟؟؟؟یا منو دیونه فرض کردی؟؟؟
گفتم:نه….اما به نگران هستم…..
معصومه گفت:متاسفم برات…..
اینو گفت و رفت آشپزخونه……
از وقتی سیمین رو صیغه کرده بودم تقریبا روابط زناشوییمون با معصومه به صفر رسیده بود……من که روزها با سیمین بودم و نیازمو رفع میکردم معصومه هم …..نمیدونم….
از طرفی سیمین به خانواده اش موضوع ازدواجشون گفت …. هر چند ناراحت شده بودند اما کنار اومدند…………..
یک هفته گذشت…..میخواستم برم به مامان اینا سر بزنم ،،،مونده بودم با کی برم؟؟معصومه یا سیمین؟؟؟؟ته دلم سیمین رو دوست داشتم ولی به معصومه هم دلم میسوخت…..
در نهایت تصمیم گرفتم تنهایی برم……وقتی مامان منو تنها دید گفت:وااااا مامان جان!!!چرا پس تنها؟؟؟دو تا دو تا زن داری اونوقت تنها میایی؟؟؟؟؟
گفتم:راستش نمیدونم با کدوم بیام ….
مامان گفت:هر دو باهم….
گفتم:آخه میترسم معصومه ناراحت شه…..
گفت؛:وقتی شلوارت دو تا شد و زن دوم گرفتی فکر اینجاشو میکردی…..
گفتم:مامان !!!من اصلا به زن دوم فکر نمیکردم چرا باور نمیکنید….؟؟؟
مامان گفت:خبببب خبببب…!!بس کن دیگه……هر دو زنتو باهم بیار تا بهم عادت کنند…..
بعد مکثی کرد و گفت:آها. …جمعه شب همه ی بچه هارو دعوت میکنم تو هم خانماتو بردار بیار تا سیمین رو به بچه ها معرفی کنم…..
گفتم:باشه….پس مامان!!! بچه هارو دعوت کن و بعد هر چی که نیاز داری بگو از قبل بخرم تا ما جمعه بیاییم….
مامان لبشو کاز گرفت و گفت:از کی تا حالا من بچه هارو دعوت کردم خرجشو از تو گرفتم؟؟؟برو خجالت بکش…..
از مامان خداحافظی کردم و اول رفتم پیش سیمین(چیکار کنم عاشقش بودم😔هر کاری میکردم فرق نزارم نمیشد)…..
به سیمین خبر مهمونی رو دادم…..
سیمین گفت:از برخورد خواهرا و برادرا و جاریها میترسم…..میترسم حرفی یا توهینی بشنوم……………
گفتم:اونا چون مهمون بابا ومامان هستند هیچ وقت بی احترامی نمیکنند…..راستی سیمین پنجشنبه بریم عقد دایمی کنیم تا خیال من راحت بشه…..
سیمین با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد…………
شب که رفتم خونه خبر مهمونی رو به معصومه دادم…..
معصومه پکر گفت:اره دیگه نیومده پیش مامان و بابات جاشو باز کرد…. من نمیام؟؟؟؟آخه اونجا همه مادرند…حتی زن دوممت ،،،بجز من…..میدونم حالم بد میشه و طاقت نمیارم….تحمل پچ پچهارو ندارم…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوسوم
معصومه ادامه داد:مگه نمیگفتی نمیزاری کسی جای منو بگیره پس چی شد؟؟؟؟چه زود حرفهات یادت رفت……
اینهارو گفت و اشکش جاری شد……
معصومه هیچ وقت فکر این روزهارو نمیکرد ،،،فکر میکرد من یه خانمی رو صیغه میکنم و بعد بچه دار نمیشه و صیغه تموم میشه و برمیگردم پیش اون…….
گفتم:معصومه!!اون زن الان بارداره ،،،چند وقت دیگه بچه بدنیا میاد….تا کی میتونستم مخفی کنم….؟؟؟
معصومه ساکت شد…..حرفی برای گفتن نداشت…….
زود گفتم:مگه چند روز پیش نگفتی میخواهی ببینیش؟؟؟؟
معصومه حرفی نزد اما تا روز جمعه بالاخره راضیش کردم که بیاد….
پنجشنبه وقت محضر گرفتم و با سیمین اول رفتیم دو تا حلقه خریدیم و بعد هم عقد دائم کردیم……….
پنجشنبه شب بعداز شام نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم که یهو معصومه جیغ کشید و گفت:وای….این چیه؟؟؟؟
فکر کردم سوسکی یا حیوونی دیده زود سرمو بلند کردم و گفتم ؛چی شده؟؟؟چی رو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اشاره کرد به دستم…..نگاه کردم وحلقه رو دیدم…..وای …وای…..حالا اینو چطوری جمعش کنم…؟؟؟؟
با من من گفتم:معصومه جان!!این حلقه رو سیمین برام گرفته…..
معصومه گفت:به به!!مبارکت باشه….اسمش هم که سیمین خانمه….خوشم باشه…..چقدر هم کادوشو دوست داری که از خودت دورش نمیکنی……ای خاککککک…..ای خاکککک بر سر من که همیشه فکر میکردم کسی دیگه ایی به چشمت نمیاد…..پیش خودم فکر میکردم یکی رو صیغه میکنی و حامله نمیشه پرتش میکنی بیرون و بر میگردی پیش خودم….چه میدونستم نیومده میشه سوگلی اقا…..میشه نور چشمی مامان و بابا………….
این حرفهارو گفت و شروع به گریه کرد…..گریه ایی از ته دل….مثل کسی که عزیزشو از دست داده باشه…….کل اون شب رو گریه کرد…..اما انگار متوجه شده بود که خودکرده را تدبیر نیست…………..
فردا جمعه بعداز اینکه دوش گرفتم بهانه ایی نداشتم برم پیش سیمین…..از طرفی دلم میخواست با سیمین وارد جمع مهمونها بشم……نمیدونستم چطور معصومه رو زودتر بفرستم خونه ی بابا اینا تا با حوصله برم دنبال سیمین……..
کلی فکر کردم و بالاخره به معصومه گفتم:میخواهی زودتر ببرمت خونه ی مامان اینا؟؟؟اینجوری هم به مامان کمک میکنی و هم بیشتر اونجا میمونی…………
معصومه که فکر میکرد منم باهاش اونجا میمونم قبول کرد….
ناهار رو خوردیم و راه افتادیم…..مامان وقتی معصومه رو دید بغلش کرد و نزدیک گوشش گفت:غصه نخوری هاااا ….همه چی درست میشه…..اینو هم بدون که تو همیشه عروس عزیز ما هستی…..
یه کم که گذشت خواهرا و برادرام یکی یکی اومدند…..همشون حسابی عیالوار شده بودند……....حیاط شلوغ شد و نوه ها حسابی بدو بدو میکردند…..
مامان به بچه ها نگاه میکرد و قربون صدقه اشون میرفت…..با دیدن بچه ها دلم ضعف رفت و خدارو شکر کردم که من هم به زودی صاحب بچه میشم……
از جام بلند شدم ….باید میرفتم دنبال سیمین……..توی اون شلوغی سعی کردم کسی متوجه ی رفتنم نشه…….اروم دم گوش مامان گفتم:من میرم سیمین رو بیارم…..
مامان گفت:برو مادرجان…..
اروم بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه زدم بیرون و رفتم سراغ سیمین……
زنگ زدم و سیمین از ایفون جواب داد……گفتم:آماده ایی ؟؟؟
گفت:اره…..نمیای داخل ؟؟؟؟؟
ادامه دارد….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوچهارم
حس کردم سیمین دلش میخواهد برم داخل……من هم که از خدا خواسته وارد خونه شدم……
(سانسور)……
بعد سریع دوش گرفتیم و آماده شدیم…..
سیمین یه کت و دامن مشکی پوشید و یه چادر مجلسی خیلی خوشگل سر کرد……من جلوتر از خونه اومدم بیرون تا ماشین رو روشن کنم که صدای کفشهای سیمین توجهی منو جلب کرد و سریع نگاهی به در خونه کردم…..
سیمین یهکفش پاشنه بلند خیلی خوشگل پوشیده بود که اندام و هیکلشو خیلی قشنگتر نشون میداد…..آخه با کفش پاشنه بلند مجبور بود صاف و اروم راه بره و همین باعث جذاب تر و طنازتر شدنش شده بود…….
عاشق این بودم که سیمین راه بره و من نگاهش کنم مخصوصا با کفش پاشنه بلند…..
تا برسه به ماشین کوچه رو حسابی پاییدم که کسی نگاهش نکنه……..سیمین خیلی شیک و تمیز بود…..در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه که بوی ادکلنش ماشین رو پر کرد……
گفتم:بفرمایید پرنسس من…..
سیمین هم با عشوه ی خاصی گفت:سرورید شما…….
خیلی از داشتن سیمین خوشحال بودم ….هم توی روابط جنسی گرم وصمیمی بود و منو به اوج میرسوند هم تو اجتماع خیلی متین و باقار……………
تمام مدتی که سیمین با من بود دوقلوهاش خونه ی مادرش میموند وهنوز بعداز گذشته دو ماه بچه هاشو ندیده بودم……
حرکت کردیم بسمت خونه ی بابا اینا……خیلی زود رسیدیم و زنگ زدم…..
خواهر کوچیکم در رو باز کرد…..با دیدن من همراه سیمین چشمهاش گشاد شد…….بعد که یه کم به خودش اومد سلام کرد و گفت:بفرمایید…..
وارد شدیم وکم کم همه اومدند جلو برای دیدن سیمین……
چشم چرخوندم تا برخورد معصومه رو ببینم که دیدم نیست…..استرس گرفتم و سمت آشپزخونه رو نگاه کردم و دیدم جلوی درش تکیه داد و نگاهمون میکنه…..
همه ی نگاهها به سیمین و معصومه بود……زود به سیمین اشاره کردم و معصومه رو نشونش دادم………..
سیمین اومد سمت من که گفتم:سیمین خانم!!!معصومه جان هستند…..
سیمین رفت سمت معصومه و با لبخند سلام کرد اما معصومه با اخم یه س گفت و رفت توی آشپزخونه……
سیمین به من نگاه کرد و با ناراحتی سرشو انداخت پایین……حرفی نداشتم بزنم……
داداش بزرگه برای اینکه جو عوض بشه گفت:ننه!!!ما گشنمونه…..نمیخواهی شام بدی؟؟؟؟
مامان گفت:الهی قربونت بشم الان شام رو میارم…….
توی حیاط سفره ی بزرگی پهن کردند و همه دورتا دور سفره نشستند….سیمین رو کنار خواهرام نشوندم وخودم هم رفتم پیش بابا…..
آخه نه میتونستم از سیمین دلجویی کنم و نه معصومه…….پس بهتر بود پیش بابا بشینم تا بعدا شر نشه……
خداروشکر اون شب دعوایی نشد و فکر کنم فقط معصومه بود که حسابی اذیت شد و همه رو ریخت توی خودش…..
بعداز شام اول سیمین رو رسوندم و باز خداروشکر توی مسیر سیمین هیچ حرفی نزد……
اون شب خیلی دلم میخواست شب رو پیش سیمین بمونم اما هم بچه هاش بودند و هم واقعا دل معصومه میشکست……
بعد از اینکه سیمین پیاده شد و رفت داخل خونه اش برگشتم تا با معصومه بریم خونه……..معصومه خیلی خیلی ناراحت بود…شاید انتظار نداشت که سیمین اینقدر خوشگل و ترگل ورگل باشه…..متوجه بودم که خیلی حسودیش شده…..
حدس میزدم وقتی رسیدیم خونه غرغراش شروع بشه ولی ناراحت تر از این حرفها بود و ترجیح داد ساکت باشه و زود بخوابه……
بعداز اون مهمونی خبر ازدواج و بچه دار شدن من مثل توپ توی محل و فامیل پر شد……
یکهفته بعد هم مادر سیمین دعوتم کرد …برای اینکه توی اون مهمونی دوقلوها منو بپذیرند دو تا دوچرخه ی خوشگل براشون خریدم و همراهم بردم…….
دوقلوها اول دوچرخه رو دیدند تا من……این شد که خیلی خوشحال و خندون و زود منو پذیرفتند و باهام دوست شدند…….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوپنجم
دختر سیمین(سمیرا)اومد پیشم نشست و گفت:عمو!!تو بابای جدید مایی؟؟؟
با لبخند گفتم:بله دخترم….
سمیرا که بواسطه ی دوچرخه خوشحال بودبالا و پایین پرید و گفت:آخ جوون ما هم بابا داریم…………
اونشب با پدر سیمین از هر دری حرف زدیم….مادرش هم تند تند پذیرایی میکرد…..برای اولین دیدار شب خوبی بود اما مجبور بودم که برگردم پیش معصومه…..
روزها و ماهها گذشت و من همچنان روزها پیش سیمین بودم و شبها پیش معصومه…..به سیمین که باردار بود حسابی میرسیدم و به ویار و حالش توجه داشتم که چیزی کم و کسری نداشته باشه…………….
زمان قرارداد خونه ی سیمین رو به اتمام بود و سیمین نگران بود که چطوری با اون شکم اسباب کشی کنه……
با تلاش زیاد از کارخونه دو تا وام گنده گرفتم و یه کم هم پس انداز داشتم تصمیم گرفتم یه خونه برای سیمین بخرم……
بعد از اینکه وام بدستم اورد ،،یه روز که پیش سیمین بودم بهش گفتم:حاضر شو بریم خونه ببینیم…..
سیمین که تصور میکرد برای اجاره کردن داریم میریم،،زود حاضر شد و رفتیم بنگاه…..
داخل مغازه ی بنگاهی اروم به بنگاه دارگفتم:یه خونه ی خوب به این قیمت برای خرید میخواهم…….
بنگاهدار چند تا خونه رو ادرس داد و با سیمین رفتیم برای بازدید…..
از شانس خونه ایی که سیمین پسندید و از قضا خیلی هم خوب و دلباز بود درست یه کوچه مونده به خونه ی منو معصومه بود……
همون خونه رو خریدم و بنام سیمین کردم……روزی که خونه رو بنام سیمین سند زدم،،همونجا تصمیم گرفت خونه ایی که توش ساکن هستم رو هم بنام معصومه بزنم تا هیچ حرف وحدیثی نباشه…………..
اون روز سیمین خیلی خوشحال شد و از خوشحالی چند بار توی موقعیتهای مختلف اروم بهم گفت:خیلی دوستت دارم. …تو بهترین شوهر دنیایی……
چند روز بعد هم یه روز برنامه ی کاریمو ردیف کردم و به معصومه گفتم:بیا بریم اینخونه رو بنام تو بزنم ،،،به هر حال توی سختی خریدیش تو هم سهیم بودی……
معصومه بقدری خوشحال شد که نمیدونست چیکار کنم ……
معصومه با ذوق گفت:واقعا ازت ممنونم ،،،هر شب با خودم فکر میکردم یه وقت خدایی نکرده تو نباشی،،حتما بچه های سیمین منو از اینجا بیرون میندازند ومن آواره میشم….
با این حرفش خیلی دلم براش سوخت و بغلش گرفتم وگفتم:من همیشه دوستت داشتم و دارم و نمیزارم سختی بکشی……
خلاصه رفتیم وخونه رو بنام معصومه زدم و خیالم راحت شد ….بیشتر از بابت اینکه بنام سیمین خونه خریده بودم و میدونستم یه روزی این راز فاش میشه نفس راحتی کشیدم……
برای اسباب کشی چون دوست نداشتم کسی رو درگیر اسباب کشی کنم چند تا کارگر ساختمونی رو برای کمک اوردم و بعد دستمزدی بهشون دادم……….
معصومه خبر داشت که سیمین اسباب کشی کرده ولی نمیدونست که خونه رو من خریدم و بنامش سند زدم……
شب اسباب کشی چون جابجایی طولانی شد تلفن زدم خونه و به معصومه گفتم:معصومه جان!!!من امشب نمیتونم بیام خونه باید بمونم و کمک کنم…..تو هم برای اینکه تنها نباشی برو خونه ی بابا اینا…..
معصومه بدون اینکه جواب بده گوشی رو قطع کرد….حق داشت اما بالاخره سیمین هم همسرم بود و از طرفی باردار هم بود باید کمکش میکردم…….
اونشب برای اولین بار موندم پیش سیمین……………..خیلی خوشحال بود…..
اگه لحظاتی که با سیمین هستم رو با جزئیات تعریف میکنم فقط بخاطر اینکه تمام اون لحظات بقدری برام خوشایند بوده که هنوز تو ذهنم هست و از یادآوریش هم حس خوبی بهم دست میده………..
بگذریم……اونشب سیمین قبل از خواب دوش گرفت و یه پیرهن بارداری خیلی خوشگل پوشید و موهاشو روی شونه هاش ریخت…….جذاب بود با بارداریش جذاب تر شده بود…..
سیمین هر لحظه که چشمش به من میفتاد میگفت:چقدر خوبه که کنارمون هستی…..کاش همیشه شبها پیشمون میموندی…..وقتی شبها یه مرد توی خونه هست آدم آرامش داره و بدون نگرانی میخوابه…….
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوششم
وقتی توی رختخواب کنار سیمین دراز کشیدم از خستگی هیچی یادم نمیاد فقط میدونم که بغلش کردم و خوابیدم…..
صبح با سر و صدای ظروف بیدار شدم و دیدم سیمین یه سفره ی خیلی خوشگل برام چیده…………
جمعه بود و بچه ها هنوز خواب بودند…..
در حال خوردن صبحونه سیمین گفت:میگماا…..حسین جان!!!نمیشه از این به بعد شبها بیشتر پیشمون بمونی؟؟؟؟آخه شبها پیشم نباشی من دلم میگیره……
با لحن حرف زدنش دلم براش ضعف کرد و دستاشو گرفتم توی دستم و گفتم:قربونت بشم!!!سعی خودمو میکنم……
از اون روز به بعد به بهانه ی اینکه سیمین سنگین شده ونیازه که من پیشش بمونم بعضی از شبهارو میرفتم خونه ی سیمین……اینطوری مشکل سرکار رفتنم هم حل شد……
وقتی شبها اونجا بودم دوقلوها خیلی خوشحال میشدند چون براشون کلی خوراکی و وسایل میخریدم و بازی میکردم و باهاش کشتی میگرفتم……
شبهای خیلی خوبی بود و زمان زود میگذشت اما شبی که پیش معصومه بودم چون تنها بودیم ،، فقط تلویزیون تماشا میکردیم چون حرفی برای گفتن نداشتیم………
یه شب که پیش معصومه بودم باهاش قرار گذاشتمو گفتم: من میگم یه شب اینجا باشم و شب بعد پیش سیمین………اینجوری روزها و شبها مشخص میشه وکسی انتظار نمیکشید…..نظرت تو چیه؟؟؟؟
معصومه گفت:دیگه با پنبه سر بردی و رفته….قبول نکنم چیکار کنم؟؟؟اما بچه که بدنیا اومد باید پیش من بیاد ،،،یادت نره هاااا…..
با شنیدن این حرف خوشحال شدم و گفتم :حتما…..از روز اول که گفتم تو هم مامان اون بچه هستی و حتی میتونی گاهی پیش خودت نگهداری…..
با اینحرفها فکر کنم معصومه به ناراحتی قبل نبود،،،شاید هم ناراحتیشو نشون نمیداد چون شبها حاضر شد تنها بمونه و نره خونه ی باباش یا بابام……..البته با این کارش نشون داد که سرنوشت و نوع زندگیشو قبول کرده و سعی میکنه باهاش کنار بیاد…..
معصومه حتی گاهی هر جا لباس بچه و وسایل بچه میدید میخرید و میزاشت خونه…..انگار که قرار بود بچه ی خودش بدنیا بیاد……
من هم برای جبران تنهایی معصومه با مناسبت و بی مناسبت براش کادو میگرفتم ….
یه روز عصر که میخواستم برم خونه ی سیمین ،معصومه صدام زد و گفت:باقلی پلو پختم ،،،بمون بخور و بعد برو……
گفتم:عه …مگه نمیدونستی امشب باید برم اونجا….خب حتما سیمین با اون وضع بارداریش غذا پخته،،اگه اینجا غذا بخورم ناراحت میشه…………
معصومه یه بشقاب برای خودش غذا ریخت و بقیه اشو که زیاد هم بود گفت:خب بیا ببر اونجا بخور تا زیاد کار نکنه بچه ام اسیب ببینه…..
خوشحال شدم و حتی دستشو بوسیدم اما میدونستم که هدف معصومه فقط بچه بود نه من و نه سیمین……باز برای شروع روابط دو هوو بد نبود و منو خوشحال کرد و همونجا از خدا خواستم که حال دل معصومه رو خوب و اروم کنه…………….
زندگی به همین منوال گذشت و بالاخره وقت زایمان سیمین شد و خدا بهم بعداز ۸-۹سال انتظار یه پسر داد………
بعداز بدنیا اومدن بچه رفتم پیش معصومه چون سیمین باید اون شب رو بیمارستان میموند و فردا مرخص میشد…..دوقلوها هم پیش مادر سیمین بود….
رسیدم جلوی در خونه و زنگ زدم…..معصومه در رو باز کرد و با عجله پرسید:چی شد؟؟؟بچه چطوره….؟؟؟
گفتم:خداروشکر بدنیا اومد و سالمه…..
معصومه ذوق کرد و گفت:دختره یا پسر؟؟؟؟؟
گفتم:علی اقاست…..
معصومه گفت:وای خدای من….اسمش هم قشنگه..،.کی میاری خونه؟؟؟؟
گفتم:فردا….اما باید پیش مامانش باشه و شیر بخوره…..
معصومه گفت:خببببب…..الان بیشتر خانمها شیر خشک میدند اینجوری هیکل اون زن لوست هم خراب نمیشه…..
وای خدا…..معصومه واقعا قصدش این بود که بچه رو برای خودش کنه چون اصلا حالی از سیمین نپرسید و فقط در مورد بچه حرف زد…،
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوهفتم
معصومه سریع رفت برام چایی اورد و نشست کنارم و قیافه ی مظلومی به خودش گرفت و گفت:حسین جان!!!بچه کی مرخص میشه؟؟؟؟؟
گفتم:فردا ساعت ۲-۳باید برم تا بیارمشون……………
معصومه گفت:میشه فردا صبح بریم بازار یه هدیه برای بچه بخرم…..؟؟؟
گفتم:چرا که نه….تو جوون بخواه….
صبح ساعت ده با معصومه رفتیم بازار اول یه زنجیرو پلاک طلا و بعد کلی وسایل برای بچه خرید….وسایلی که اکثرا با سیمین خریده بودیم………
با تعجب گفتم:معصومه !!اینارو سیمین خریده…..دیگه نیازی نیست….
اما معصومه همچنان خرید میکرد ،حتی پستونک و شیشه ی شیر و حوله و غیره….
گفتم:معصومه !!قرار نیست شیر خشک به بچه بدیم؟؟؟سیمین خیلی معتقده که بچه شیر مادر بخوره……
معصومه گفت:اشکالی نداره ما میخریم تا توی خونه داشته باشیم….ضرر که نداره…..
وقتی دیدم خیلی ذوق داره دیگه حرفی نزدم……..یه ساک بچه هم گرفت و تمام وسایل رو گذاشت توی ساک و بعد من حساب کردم….
خوشحال بودم که ذوق داره و به بچه اهمیت میده….
خواستم معصومه رو بزارم خونه و برم دنبال سیمین که معصومه گفت:من هم میام…..
گفتم:نه نمیشه….مادرش میاد………
معصومه گفت:پس اومدید خونه منو هم ببر خونه ی سیمین…..
تعجب کردم……آخه میدونستم که معصومه اصلا از سیمین خوشش نمیاد حالا چی شده که میخواهد بره خونه اشون…؟؟؟؟
گفتم:نمیدونم…..واقعا میخواهی بیایی؟؟؟
معصومه گفت:اره….میخواهم هدیه ی بچه رو بهش بدم…..
ته دلم گفتم:حتما خواست خداست و پا قدم این بچه که معصومه مهربون شده و محبت سیمین توی دلش افتاده……
خلاصه رفتم بیمارستان و کارای مرخصی رو انجام دادم و بچه رو دادند بغلم…..
اون لحظه انگار خدا کل دنیا رو بهم بخشیده بود….سرمو زیر گردن بچه گذاشتم و بوش کردم…..وای که چقدر این بو رو دوست داشتم………..
مادر سیمین وقتی دید چقدر ذوق دارم گفت:پس حسین اقا شما بچه رو بیارید من ساک رو میارم………
با ذوق قبول کردم و رفتیم و سوار ماشین شدیم……از طرفی مامان هم گفته بود که سر راه برم دنبالش چون غذا پخته تا اونو هم ببرم خونه ی سیمین……
اینجوری شد که مادر سیمین گفت:حالا که مادرت زحمت میکشه و میاد پیش سیمین ،،،پس منو توی کوچمون پیاده کن تا برم یه دوش بگیرم بعدا خودم میام …..
گفتم؛چشم….
مادر سیمین پیاده شد و بعد رفتم مامان رو بهمراه قابلمه اش سوار کردم و بعد از اون معصومه هم که اماده جلوی در منتظر بود اومد داخل ماشین و همگی رفتیم سمت خونه ی سیمین…..
وقتی وارد خونه شدیم دیدم که تمام توجه معصومه به بچه بود و حتی یه سلام خشک و خالی درست و حسابی هم به سیمین نکرد…..
معصومه همش بچه رو ناز میکرد و قربون صدقه اش میرفت …..ساک هدیه رو هم چسبونده بود به خودش و نمیداد به سیمین……
چند دقیقه که گذشت معصومه خیلی ماهرانه بچه رو بغل کرد و در طول اتاق قدم زد و بعد گفت:حسین !!نظرت چیه من بچه رو چند دقیقه ببرم خونمون تا سیمین خستگیش در بشه…؟؟؟؟؟؟؟؟
اون لحظه منوسیمین بهم نگاه کردیم…..سیمین نتونست حرفی بزنه که مبادا معصومه ناراحت بشه اما من گفتم:نمیشه که معصومه جان!!!این بچه ی یه روزه رو کجا میخواهی ببره؟؟هر یک ساعت باید شیر بخوره…….
معصومه گفت:راهی نیست همش یه کوچه فاصله داریم هر وقت گرسنه اش شد زودی میارم……………
مونده بودم چیکار کنم؟؟؟توی دلم گفتم:اگه بگم نه حتما شروع به گریه میکنه و روزمونو خراب میکنه…..
ادامه دارد…
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوهشتم
از روی اجبار که مبادا معصومه ناراحت بشه گفتم:باشه….اما زود برگردون چون خوب نیست بچه ی یه روزه زیاد بیرون باشه……
معصومه گفت:اره بابااااا…..زود میارمش……
بعد ساکی که مثلا هدیه خریده بود رو هم برداشت و رو به مامان گفت:توش یه سری وسایل بچه است ببرم شاید لازم بشه دوباره میارم…..
گفتم:نیازی نیست ساک رو هم ببری زود باید برگردی….
با خنده گفت:اره زود میارم ولی محض اطمینان ساک رو ببرم بهتره…..
هممون نگران بودیم مخصوصا سیمین که میترسید بلایی سر بچه بیاره ولی نمیتونستیم حرفی بزنیم………
معصومه با ساک رفت بیرون و سیمین اروم گفت:این کارا چیه معصومه میکنه؟؟؟؟
گفتم:نگران نباشه من هم همراهش میرم تا حواسم بهش باشه…..
معصومه بچه بغل جلوجلو میرفت ومن هم پشت سرش……داد کشیدم:صبر کن منم بیام….
معصومه گفت:بچه خیلی کوچیکه میترسم مریض بشه باید زود برسم خونه…..
تا رسیدیم خونه معصومه یه دست رختخواب بچه از کمد دراورد و بچه رو روی اون خوابوند…..
تعجب کردم ،،،آخه تا به حال اون رختخوابهارو ندیده بودم…..
گفتم:این مال کیه؟؟؟از کجا اوردی؟؟؟
گفت:مگه باید برای کسی باشه؟؟؟برای بچه سفارش دادم درست کردند……
معصومه همینطور که این حرفهارو میزد سریع اینور و اونور رفت و ابجوش اورد و شیشه ی شیر رو توی ابجوش جوشوند و بعد شیر خشک درست کرد و لباسهای بچه رو عوض کرد و لباسهایی که خودش خریده بود رو پوشوند…..
متعجب مونده بودم و واقعا هم نمیتونستم حرفی بزنم چون با جون دل داشت کار میکرد و قربون صدقه ی بچه میرفت…..
خیالم راحت شد که خطری بچه رو تهدید نمیکنه……
شیرخشک رو آماده کرد و خواست بده بچه بخوره که گفتم:معصومه این بچه فقط یک ساعت اینجاست نیازی نیست بهش شیرخشک بدی و از شیرمادر زده اش کنی…..
معصومه گفت:زده نمیشه،،،،تازه مگه اون لوس خانم شیر داره با اون هیکل لاغر مردنیش….بچه روکه نمیتونم به امید اون بزارم…….
حرفی نتونستم بزنم چون اشکش دم مشکش بود و ممکن بود این خوشحالی و ذوقش تبدیل به گریه های بی پایان بشه……
خلاصه شیرخشک رو داد بچه با ولع خورد وجاشو عوض کردو خوابوند و بعد مثل یه نگهبان نشست کنار بچه……
گفتم:معصومه!!!یک ساعت هم گذشت……بده بچه رو ببرم پیش مامانش……
معصومه گفت:نمیبینی بچه خوابه….؟؟؟میخواهی بچه رو از خواب بیخواب کنی..؟؟؟حالا چی میشه بجای یک ساعت دو ساعت بمونه؟؟؟مگه نگفتی من هم مامانشم؟؟؟؟
گفتم:آخه عزیزم!!سیمین هم مادره و دلش برای بچه شور میزنه….،
گفت:وااااا…مگه من اینجا برای بچه کم میزارم؟؟؟؟؟؟برو به سیمین خانمت بگو دلش شور نزنه ،،من بهتر از اون از بچه مراقبت میکنم…………….
هی من گفتم هی معصومه گفت……هر چی میگفتم یه جوابی داشت و بهانه میاورد ،،،آخرش دیدم سه ساعت گذشت و هنوز بچه اینجاست….……
با خودم گفتم:حداقل من برم پیش سیمین تا فکرای بد در مورد من نکرده….الان پیش خودش فکر میکنه بچه رو ازش گرفتم و ولش کردم…..
کفشهامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه ی سیمین….وقتی رسیدم سیمین با همون حال مریضش توی حیاط نگران ایستاده بود……..
تا منو دید نگران و عصبی گفت:پس بچه کو؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:والا معصومه خوابوند و گفت حالا یه چند ساعت بیشتر بمونه ،، بیدار شد میارم….
سیمین برای اولین بار عصبی و با صدای بلند گفت:یعنی چی؟؟؟ظهر بچه رو برده ،الان شب شده….یعنی چی اینکارا حسین؟؟؟معصومه چرا اینجوری میکنه؟؟؟
گفتم:خب حالا حرص نخور ،،،.دوست ندارم بچه ام شیر حرصی بخوره….
سیمین گفت:همین الان میری و بچه امو میاری……..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستونهم
سیمین عصبی و در حال گریه گفت:حسین برو بچه امو بیار…..
از همون حیاط برگشتم خونه ی معصومه…..زنگ زدم و منتظر شدم تا در رو بزنه اما خبری نشد………..
خیلی نگران شدم و دوباره زنگ رو فشار دادم….دلم طاقت نیاورد و دنبال کلیدم گشتم اما پیدا نکردم…..با سوئیچ ماشین محکم به در کوبیدم که یهو معصومه از آیفون گفت:چته؟؟؟سر اوردی؟؟؟نمیبینی بچه خوابه…..
عصبی گفتم:در رو باز کن و بچه رو بده ببرم پیش مادرش…..
معصومه گفت:اولا بچه خوابه دوما این بچه تازه به دنیا اومد نمیتونم بدم هی ببری اونو هی بیاری اینور،….
خیلی عصبی شدم ….آخه معصومه یه چیزی هم طلبکار بود….جلوی ایفون بلند بلند داد زدم و گفتم:در رو باز ….بچه رو بده مادرش نگرانه……………
به خودم اومدم و برگشتم دور و برمو نگاه کنم ببینم کسی نیست که دیدم سیمین با همون وضع (طبیعی زایمان کرده بود و بخیه داشت)اروم اروم داره میاد…..
با دیدن این حال و روز سیمین اول بلند داد کشیدم به معصومه و گفتم:بهت میگم بچه رو بیار پایین؟؟؟؟؟شنیدی یا نه؟؟؟؟؟
بعد سریع دویدم سمت سیمین و دستشو گرفتم و گفتم:تو زایمان داشتی الان باید در حال استراحت باشی نه اینکه بیای بیرون……………
سیمین گفت:حسین!!!بچه ام کجاست؟؟؟معصومه چی میگه؟؟؟حال بچه خوبه؟؟؟؟
هنوز جواب سیمین رونداده بودم که دیدم معصومه در رو باز کرد و داد کشید:چیییهه؟؟؟برای چی جمع شدید اینجا؟؟؟مثلا چی بشه؟؟؟من بچه رو نمیدم،،،میخواهید چیکار کنید؟؟؟؟
عصبی سیمین رو ول کردم و رفتم جلوتر و گفتم:یعنی چی؟؟؟برای خودت چی داری میگی؟؟؟؟؟
معصومه گفت:آهای حسین……اررررره…..اون موقع که همش ور دل سیمین جونت بودی و دل میداد و قلوه میگرفتی یادته؟؟؟من دل نداشتم؟؟؟من نیاز نداشتم؟؟؟؟؟یا چون نتونستم بچه بیارم دیگه جزء ادمها نبودم؟؟؟هااااا؟؟؟…..با خودت نگفتی چی به سر معصومه ی مادر مرده میاد؟؟؟(مادر معصومه ۳-۴ساله پیش فوت شده بود)……
بلند داد کشیدم:چرخد نگو…..
معصومه گفت:من چرند میگم یا تو؟؟؟؟من گفتم یه زن رو صیغه کن نگفتم که عقدش کن……چرند تو میگی که عقد نکرده خونه هم براش خریدی……………مثلا میخواستی جاپاشو محکم کنی….؟؟؟
متعجب نگاهش میکردم که ادامه داد:خواهرت که دیگه چرند نمیگه….میگه؟؟؟؟
تازه متوجه شدم که انگار از زیر زبون خواهر کوچیکم کشیده و متوجه شده ی این قضایا شده……..
داد زدم:همچین میگی خونه که انگار برای تو نخریدم…..
بلندتر از من داد زد و گفت:از ترس(….)خونه رو زدی بنامم ،،،چرا قبلا نزده بودی،؟؟؟؟الان هم اینجا خونه ی خودم….برید به عشق وحالتون برسید….بچه رو نمیدم…….
دادزدم :دو تا خونه دارم یکیش بنام توعه یکیش بنام سیمین….این که ناراحتی نداره……میخواستی حامله بشه بعد ولش کنم و بچه رو بدم به تو؟؟؟؟مگه من نامرد هستم؟؟؟؟
معصومه گفت:کجا قرار بود عقدش کنی؟؟؟کجا قرار بود خونه براش بخری؟؟؟من یه کلام از روی لج و لجبازی گفتم یه زن رو شش ماه صیغه تا مثلا انگشت اتهام از طرف دوست و اشنا و فامیل از روی من برداشته بشه اما انگار تو از خدات بود و الکی میگفتی بچه نمیخواهی……
اینقدر تو کوچه منو معصومه داد و بیداد کردیم که همه ی همسایه ها جمع شدند…..
یکی میگفت:حسین اقا چی شده؟؟؟؟اون یکی میگفت:معصومه خانم زشته بخدا….
عصبی به معصومه فریادکشیدم:ببین چجوری آبروریزی کردی…..همینو میخواستی؟؟؟؟خوب شد؟؟؟راضی شدی؟؟؟؟
یهو یکی از همسایه ها داد زد و گفت: وای این خانم اینجا حالش بد شد…..
برگشتم دیدم سیمین از حال رفته و افتاده روی زمین…….
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_سی
سریع رفتم سمت سیمین و با کمک چند تا از خانمهای همسایه بلندش کردیم و گذاشتیم توی ماشین و بردم درمانگاه……
داخل درمانگاه دکتر گفت:چیزی نیست ،،فشارش افتاده و از حال رفته…..با تزریق یه سرم قندی درست میشه…..
به سیمین سرم زدند …..دو سه ساعتی توی درمانگاه موندیم تا یه کم حالش جا اومد…..اما اشکهاش بند نمیومد……
سیمین با من قهر کرد و حتی نگاه هم نمیکرد…..بهش حق میدادم…..بهش گفتم:سیمین جان!!ناراحت نباش خودم همه چی رو درست میکنم……
سیمین هقهق کنان سرشو از من برگردوند و جوابمو نداد…..
گفتم:خانمم!!عشقم!!!نمیخواهی نگاهم کنی؟؟؟؟؟؟؟
باز بدون جواب موندم و ادامه دادم:نگران بچه نباش…..معصومه خیلی خوب ازش مراقبت میکنه حتی از جونش مایه میزاره…….
سیمین گریه های ارومشو بلندتر کرد و گفت:من بچه امو میخواهم…..اون زن دیوونه است….اگه دیونه نبود که توی روز روشن بچه ی مردم رو نمیدزدید وصاحب نمیشد…..
گفتم:این حرف رو نزن سیمین…..از علاقه ی زیاده که بچه رو نگهداشته ،….قول میدم بچه رو ازش پس میگیرم…..
سیمین گفت:اگه بلایی سرش بیاد هیچ وقت نمیبخشمت…..
از اینکار معصومه کلافه شده بودم اصلا فکر نمیکردم همچین گرفتاری برام پیش بیاد……………….
کارمون که درمانگاه تموم شد اومدیم بیرون و تا سوار ماشین شدیم سیمین گفت:بریم بچه امو بگیر….
گفتم:من خودم میرم ومیگیرم….تورو برسونم خونه بعد میرم…..تو هم نیا تا بتونم با زبون راضیش کنم……
بالاخره به زحمت سیمین رو راضی کردم و بردم خونه…..مادرش اومده بود و مامان انگار بهش گفته بود رفتیم دکتر….
وقتی رسیدیم مادرش گفت:چی شده؟؟؟پس بچه کو،،؟؟؟
با چشم و ابرو به سیمین اشاره کردم که آبرو ریزی نکنه…..اما سیمین طاقت نیاورد و دوباره شروع به گریه کرد و موضوع رو به مادرش گفت…..
صبر نکردم تا عکس العمل مادرشو ببینم زود از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خونه ی معصومه…….
وارد کوچه که شدم دیگه از همسایه ها و جمعیت خبری نبود و همه متفرقه شده بودند……
زنگ خونه رو زدم و دوباره معصومه همون بحثها و دلایل رو از پشت آیفون گفت و در رو باز نکرد………….
سعی کردم اینبار سر و صدا نکنم……گفتم:تا بچه رو نیاری همینجا میشینم…..
گفت:بشین تا زیر پاهات علف سبز بشه……
بدبختی خونه ایی که بنام معصومه زده بودم حیاط رو طی بازسازی با بنا یکی کرده بودند و راهی برای ورود به داخل نداشت…..
نشستم توی کوچه و به فکر فرو رفتم…..باید یه کاری میکردم ….نمیتونستم همینجوری دست روی دست بزارم…..معصومه همسر و بچه هم بچه ی خودم بود پس نمیشد از طریق قانون وارد عمل شد…..
از طرفی نمیخواستم کلا با معصومه تموم کنم تا اینکار رو انجام بدم……یهو یاد مامان و بابا افتادم……………
با عجله سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی بابا………..
وقتی بابا در رو باز کرد اول بهم تولد بچه امو تبریک گفت اما دید که توی حال خودم نیستم……
پرسید:چی شده حسین…؟؟؟؟
رفتم لبه ی حوض نشستم….بالافاصله مامان هم خودشو رسوند و کل ماجرا رو تعریف کردم…………..
بابا ومامان رفتند توی فکر ……بعد از چند دقیقه مامان گفت:غصه نخور مادرجان!!!من خودم میام و با معصومه حرف میزنم و بچه رو ازش میگیرم………..
گفتم:پس زود حاضر شو بریم….سیمین اونطرف داره سکته میزنه…….
مامان سریع آماده شد و رفتیم خونه ی معصومه……مامان به من گفت:تو نیا داخل تا خودم تنهایی باهاش حرف بزنم…..
چشمی گفتم و زنگ رو زدم……..معصومه تا متوجه شد مامان هست در رو باز کرد…..میخواستم برخلاف میل مامان برم داخل که مامان با جدیدیت برخورد کرد و گفت:گفتم نیا تو….ممکنه اتفاق بدی بیفته…..همینجا صبر کن تا بیام……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_سیویکم
مامان رفت داخل و من موندم بیرون……همش با خودم تکرار میکردم که معصومه روی مامان رو زمین نمیندازه…….
تقریبا ۴۵دقیقه ایی طول کشید تا مامان اومد بیرون…..دستهاشو و زیر چادر رو نگاه کردم خبری از بچه نبود…..
از عصبانیت خواستم حمله کنم و بزور بچه رو ازش بگیرم اما مامان نزاشت و گفت:حسین!!اینکار رو نکن ….ممکنه به بچه آسیب برسه…..فعلا یه روزه که بچه رو اورده پیش خودش…..چند روز که بگذره از گریه کردنها و شب بیداریهاش خسته میشه و میاره میده به سیمین……..حسین !!با دعوا و سر و صدا فقط آبروریزی میشه و همسایه ها جمع میشند…….چند روز دندون رو جیگر بزارید تا خودش بچه رو پس بده…..
سرمو انداختم پایین …..شاید حق با مامان بود…..مامان رو رسوندم خونشون و بعد دست از پا درازتر برگشتم پیش سیمین…..
سیمین با دیدن دستهای خالی من دوباره شروع به گریه کرد و با داد و هوار گفت:من میدونستم این زن بالاخره زهرشو میریزه…….گناه من این وسط چیه؟؟؟مگه نگفتی خودش پیشنهاد داده که ازدواج مجدد کنی؟؟؟؟
هیچ حرفی نداشتم بزنم و سرم پایین بود……
یه سکوت طولانی کردم تا سیمین حسابی عقده هاشو بریزه بیرون….بعد گفتم:سیمین جان !مطمئن باش چند روز که پیشش بمونه خسته میشه و خودش میاره …..
مادر سیمین هم کلی دعوام کرد و بعد گفت:ما شکایت میکنیم اما ارومش کردم و گفتم :مامان قول داده چند روز دیگه بچه رو ازش بگیره و بیاره……
مامان سیمین گفت:خب تو الان اینجا چیکار میکنی؟؟؟برو پیش بچه و حواست بهش باشه….من پیش سیمین هستم…..
سیمین هم زود گفت:اره حسین….زود برو….
گفتم:آخه در رو باز نمیکنه…..
سیمین گفت:باز میکنه وقتی بگی اومدم بمونم……….
بلند شدم و راه افتادم….اون روز بجز صبحونه هیچی نخورده بود و همش بین مسیر خونه و بیمارستان و دو تا خونه ها بود…..
با خودم گفتم:مادر سیمین یه تعارف نکرد حداقل شام بخورم…..
رسیدم و زنگ زدم…..معصومه از ایفون گفت:بچه تازه خوابیده…..برو فردا بیا….
گفتم:اومدم شب رو بمونم…..
تا اینو گفتم در رو باز کرد و داخل شدم…..اول سری به بچه زدم که زود معصومه محکم بغلش کرد……….
گفتم:واااا….چرا اینجوری میکنه؟؟؟؟نترس نمیبرم……شام داریم؟؟؟
گفت:به من کلک نزن…..
گفتم:بابااااا از گرسنگی دارم میمیرم…..برام شام بیار بخورم وزود بخوابم تا صبح بتونم برم سر کار………….
معصومه گفت:باشه ،،،،لباسهاتوعوض کن تا مطمئن بشم……
گفتم:اصلا من یه دوش میگیرم تا تو شام رو آماده کنی اینجوری خیالت راحت میشه …. لخت که نمیخواهم برم بیرون…..
دوش گرفتم و اومدم بیرون….معصومه اصلا بچه رو از خودش دور نمیکرد…..
حتی نیمه شب هم پای بچه رو بسته بود به دستش تا خیالش راحت باشه…..
۳-۴روز با بدترین شرایط گذشت…..سیمین شیرش کل لباسشو خیس کرده بود و سینه هاش درد میکرد اما هیچ کی حریف معصومه نمیشد…..
سیمین خیلی عصبی شده بود و داشت میرفت شکایت کنه که باباش اجازه نداد و پیش من بهش گفت:دخترم این کار رو نکن…..به هر حال تو هووی اون خانم شدی…..از طرفی بخاطر حسین اقا اینکار رو نکن…..
مامان سیمین با پرخاش کلی معصومه رو فحش داد و گفت:همش تقصیر حسین اقاست که اون خانم رو پررو کرده…..
بابای سیمین گفت:ولی یادتون باشه که همین حسین اقا توی بدترین شرایط مالی به درد سیمین خورد ….. کلی براش طلا خریده ….خونه خریده و حتی از جون و آبروش گذاشته …..من مرد هستم و میدونم که هیچ مردی این کار رو نمیکنه……سیمین جان الان نوبت توعه که کنار شوهرت باشی تا این مشکل بین خودمون حل بشه……
ادامه دارد….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_آخر
معصومه رو هیچ کسی نتونست راضی کنه که بچه رو پس بده……هیچ وقت هم بچه رو از بغلش زمین نزاشت که مبادا یکی بردار و ببره…..فقط زمانی که خودش تنها بود میزاشت روی رختخوابش…..
وقتی از راضی کردن معصومه خسته شدیم همه از برادرا وخواهرام گرفته تا مادر و پدر خودم و خودش با سیمین حرف زدند تا قبول کنه که بچه یه مدت پیش معصومه بمونه…..
خداروشکر سیمین خیلی مهربون تر و حرف گوش کن تر بودو بالاخره علیرغم میل باطنی خودش به ظاهر قبول کرد هر چند دلش برای بچه اش پر میزد….شیر سیمین کلا خشک و پسرم شیرخشکی شد…..
معصومه حتی برای واکسن هم علی رو به سیمین نداد و گفت خودم میارم…..
سیمین علی رو فقط لحظاتی توی بغل معصومه میده و بس…..تنها دلیل صبوری سیمین هم سلامتی علی بود چون میترسید بچه توی کشمکشها صدمه ببینه……
من هم طبق روال یه شب اینجا و یه شب اونجا میموندم…..گذشت و هنوز علی دو ماه نشده بود که سیمین دوباره باردار شد….یه بارداری سخت که از همون اوایل حالت تهوع و بی حالی امونشو گرفت……………
بارداری و حال بد سیمین به نفع معصومه شد و کلا بچه رو مال خودش کرد……
وقتی علی شش ماهه شد معصومه یه شب خواب مادرش دید……خواب دید که مادرش دعواش میکنه و میگه چرا بچه رو از مادرش جدا کردی؟؟؟اگه پسش ندی من ازت راضی نیستم…..
معصومه بخاطر این خواب خیلی پریشون شد و علی رو با تمام وسایلش برداشت و اومد خونه ی سیمین ……
روز جمعه بود و من هم اونجا بودم…..
معصومه اومد و با گریه خوابشو تعریف کرد و وسایل علی رو گذاشت زمین و بعد علی روکلی بوسید و با اکراه داد بغل سیمین…..
اما علی چون سیمین رو نمیشناخت غریبی کرد و شروع به گریه کرد و دستاشو بطرف معصومه دراز کرد تا بره بغل معصومه…..
سیمین با دیدن این صحنه قلبش آتیش گرفت و درمانده و ناراحت گریه کرد و گفت:دیدی حسین…؟؟؟بچه ام منو نمیشناسه….بچه ام غریبی میکنه…..
اینجوری شد که معصومه دلش برای سیمین سوخت و سعی کرد باهاش کنار بیاد ….هر چند از ته دلش نبود اما بخاطر مادرش ،،ظاهرا با سیمین مهربون شد…..
اما علی رو هر کاری کردیم با سیمین جور نشد و چسبید به معصومه و حتی بهش مامان گفت و هیچ وقت پیش سیمین نموند….
به فاصله ی ۶سال خدا بهم سه تا بچه ی دیگه هم داد….
جالبش اینجاست که هر چهار تا بچه رو معصومه به سمت خودش کشید یعنی قبل از اینکه سیمین برای بچه کاری کنه سریع معصومه اون کار رو انجام میداد………علی رو با حماقت و سه تای بعدی رو با سیاست و محبت…..
هر چهار تا به معصومه مامان گفتند و بیشتر وقتشونو پیش معصومه میموندند….سیمین با سه تا بچه ی دیگه کاری نداره چون میدونه که بچه ها اونو مامان میدونند….. تنها چیزی که توی دل سیمین موند این بود که علی معصومه رو مادر خودش میدونست هر چند وقتی بزرگ شد متوجه ی این موضوع کردمش ولی هنوز دلش با معصومه است….
الان ۵۶ساله شدم…..هنوز یه شب پیش سیمین هستم ویه شب پیش معصومه اما هر دو شب دلم با سیمینه…..
هر چهار تا بچه ام ازدواج کرده و علی ۳تا پسر و بقیه هم هر کدوم ۲-۳تا بچه دارند….یکی از دخترام با یه عرب ازدواج کرده و وضع مالیش توپ توپه و توی قطر زندگی میکنند و عاشق هم هستند….
مادر همشون سیمین هست ولی پاتوقشون همیشه خونه ی معصومه است…..
دوقلوها راه پدرشونو رفتند و الان پسره متخصص قلب و ساکن انگلستان و دختره متخصص زنان و ساکن آلمان هست…..البته برای مداوای مریضها و دیدن سیمین هر چند ماه یکبار به ایران سفر میکنند…..
سرگذشتمو تعریف کردم تا بگم گاهی وقتها قسمت و خواست خدا چیز دیگه ایه مثلا ورق جوری رقم خورد که من به عشقم رسیدم و معصومه به ۴تا بچه و ۹تا نوه……
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾