#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوهشتم
از روی اجبار که مبادا معصومه ناراحت بشه گفتم:باشه….اما زود برگردون چون خوب نیست بچه ی یه روزه زیاد بیرون باشه……
معصومه گفت:اره بابااااا…..زود میارمش……
بعد ساکی که مثلا هدیه خریده بود رو هم برداشت و رو به مامان گفت:توش یه سری وسایل بچه است ببرم شاید لازم بشه دوباره میارم…..
گفتم:نیازی نیست ساک رو هم ببری زود باید برگردی….
با خنده گفت:اره زود میارم ولی محض اطمینان ساک رو ببرم بهتره…..
هممون نگران بودیم مخصوصا سیمین که میترسید بلایی سر بچه بیاره ولی نمیتونستیم حرفی بزنیم………
معصومه با ساک رفت بیرون و سیمین اروم گفت:این کارا چیه معصومه میکنه؟؟؟؟
گفتم:نگران نباشه من هم همراهش میرم تا حواسم بهش باشه…..
معصومه بچه بغل جلوجلو میرفت ومن هم پشت سرش……داد کشیدم:صبر کن منم بیام….
معصومه گفت:بچه خیلی کوچیکه میترسم مریض بشه باید زود برسم خونه…..
تا رسیدیم خونه معصومه یه دست رختخواب بچه از کمد دراورد و بچه رو روی اون خوابوند…..
تعجب کردم ،،،آخه تا به حال اون رختخوابهارو ندیده بودم…..
گفتم:این مال کیه؟؟؟از کجا اوردی؟؟؟
گفت:مگه باید برای کسی باشه؟؟؟برای بچه سفارش دادم درست کردند……
معصومه همینطور که این حرفهارو میزد سریع اینور و اونور رفت و ابجوش اورد و شیشه ی شیر رو توی ابجوش جوشوند و بعد شیر خشک درست کرد و لباسهای بچه رو عوض کرد و لباسهایی که خودش خریده بود رو پوشوند…..
متعجب مونده بودم و واقعا هم نمیتونستم حرفی بزنم چون با جون دل داشت کار میکرد و قربون صدقه ی بچه میرفت…..
خیالم راحت شد که خطری بچه رو تهدید نمیکنه……
شیرخشک رو آماده کرد و خواست بده بچه بخوره که گفتم:معصومه این بچه فقط یک ساعت اینجاست نیازی نیست بهش شیرخشک بدی و از شیرمادر زده اش کنی…..
معصومه گفت:زده نمیشه،،،،تازه مگه اون لوس خانم شیر داره با اون هیکل لاغر مردنیش….بچه روکه نمیتونم به امید اون بزارم…….
حرفی نتونستم بزنم چون اشکش دم مشکش بود و ممکن بود این خوشحالی و ذوقش تبدیل به گریه های بی پایان بشه……
خلاصه شیرخشک رو داد بچه با ولع خورد وجاشو عوض کردو خوابوند و بعد مثل یه نگهبان نشست کنار بچه……
گفتم:معصومه!!!یک ساعت هم گذشت……بده بچه رو ببرم پیش مامانش……
معصومه گفت:نمیبینی بچه خوابه….؟؟؟میخواهی بچه رو از خواب بیخواب کنی..؟؟؟حالا چی میشه بجای یک ساعت دو ساعت بمونه؟؟؟مگه نگفتی من هم مامانشم؟؟؟؟
گفتم:آخه عزیزم!!سیمین هم مادره و دلش برای بچه شور میزنه….،
گفت:وااااا…مگه من اینجا برای بچه کم میزارم؟؟؟؟؟؟برو به سیمین خانمت بگو دلش شور نزنه ،،من بهتر از اون از بچه مراقبت میکنم…………….
هی من گفتم هی معصومه گفت……هر چی میگفتم یه جوابی داشت و بهانه میاورد ،،،آخرش دیدم سه ساعت گذشت و هنوز بچه اینجاست….……
با خودم گفتم:حداقل من برم پیش سیمین تا فکرای بد در مورد من نکرده….الان پیش خودش فکر میکنه بچه رو ازش گرفتم و ولش کردم…..
کفشهامو پوشیدم و راه افتادم سمت خونه ی سیمین….وقتی رسیدم سیمین با همون حال مریضش توی حیاط نگران ایستاده بود……..
تا منو دید نگران و عصبی گفت:پس بچه کو؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:والا معصومه خوابوند و گفت حالا یه چند ساعت بیشتر بمونه ،، بیدار شد میارم….
سیمین برای اولین بار عصبی و با صدای بلند گفت:یعنی چی؟؟؟ظهر بچه رو برده ،الان شب شده….یعنی چی اینکارا حسین؟؟؟معصومه چرا اینجوری میکنه؟؟؟
گفتم:خب حالا حرص نخور ،،،.دوست ندارم بچه ام شیر حرصی بخوره….
سیمین گفت:همین الان میری و بچه امو میاری……..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾