#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_سیویکم
مامان رفت داخل و من موندم بیرون……همش با خودم تکرار میکردم که معصومه روی مامان رو زمین نمیندازه…….
تقریبا ۴۵دقیقه ایی طول کشید تا مامان اومد بیرون…..دستهاشو و زیر چادر رو نگاه کردم خبری از بچه نبود…..
از عصبانیت خواستم حمله کنم و بزور بچه رو ازش بگیرم اما مامان نزاشت و گفت:حسین!!اینکار رو نکن ….ممکنه به بچه آسیب برسه…..فعلا یه روزه که بچه رو اورده پیش خودش…..چند روز که بگذره از گریه کردنها و شب بیداریهاش خسته میشه و میاره میده به سیمین……..حسین !!با دعوا و سر و صدا فقط آبروریزی میشه و همسایه ها جمع میشند…….چند روز دندون رو جیگر بزارید تا خودش بچه رو پس بده…..
سرمو انداختم پایین …..شاید حق با مامان بود…..مامان رو رسوندم خونشون و بعد دست از پا درازتر برگشتم پیش سیمین…..
سیمین با دیدن دستهای خالی من دوباره شروع به گریه کرد و با داد و هوار گفت:من میدونستم این زن بالاخره زهرشو میریزه…….گناه من این وسط چیه؟؟؟مگه نگفتی خودش پیشنهاد داده که ازدواج مجدد کنی؟؟؟؟
هیچ حرفی نداشتم بزنم و سرم پایین بود……
یه سکوت طولانی کردم تا سیمین حسابی عقده هاشو بریزه بیرون….بعد گفتم:سیمین جان !مطمئن باش چند روز که پیشش بمونه خسته میشه و خودش میاره …..
مادر سیمین هم کلی دعوام کرد و بعد گفت:ما شکایت میکنیم اما ارومش کردم و گفتم :مامان قول داده چند روز دیگه بچه رو ازش بگیره و بیاره……
مامان سیمین گفت:خب تو الان اینجا چیکار میکنی؟؟؟برو پیش بچه و حواست بهش باشه….من پیش سیمین هستم…..
سیمین هم زود گفت:اره حسین….زود برو….
گفتم:آخه در رو باز نمیکنه…..
سیمین گفت:باز میکنه وقتی بگی اومدم بمونم……….
بلند شدم و راه افتادم….اون روز بجز صبحونه هیچی نخورده بود و همش بین مسیر خونه و بیمارستان و دو تا خونه ها بود…..
با خودم گفتم:مادر سیمین یه تعارف نکرد حداقل شام بخورم…..
رسیدم و زنگ زدم…..معصومه از ایفون گفت:بچه تازه خوابیده…..برو فردا بیا….
گفتم:اومدم شب رو بمونم…..
تا اینو گفتم در رو باز کرد و داخل شدم…..اول سری به بچه زدم که زود معصومه محکم بغلش کرد……….
گفتم:واااا….چرا اینجوری میکنه؟؟؟؟نترس نمیبرم……شام داریم؟؟؟
گفت:به من کلک نزن…..
گفتم:بابااااا از گرسنگی دارم میمیرم…..برام شام بیار بخورم وزود بخوابم تا صبح بتونم برم سر کار………….
معصومه گفت:باشه ،،،،لباسهاتوعوض کن تا مطمئن بشم……
گفتم:اصلا من یه دوش میگیرم تا تو شام رو آماده کنی اینجوری خیالت راحت میشه …. لخت که نمیخواهم برم بیرون…..
دوش گرفتم و اومدم بیرون….معصومه اصلا بچه رو از خودش دور نمیکرد…..
حتی نیمه شب هم پای بچه رو بسته بود به دستش تا خیالش راحت باشه…..
۳-۴روز با بدترین شرایط گذشت…..سیمین شیرش کل لباسشو خیس کرده بود و سینه هاش درد میکرد اما هیچ کی حریف معصومه نمیشد…..
سیمین خیلی عصبی شده بود و داشت میرفت شکایت کنه که باباش اجازه نداد و پیش من بهش گفت:دخترم این کار رو نکن…..به هر حال تو هووی اون خانم شدی…..از طرفی بخاطر حسین اقا اینکار رو نکن…..
مامان سیمین با پرخاش کلی معصومه رو فحش داد و گفت:همش تقصیر حسین اقاست که اون خانم رو پررو کرده…..
بابای سیمین گفت:ولی یادتون باشه که همین حسین اقا توی بدترین شرایط مالی به درد سیمین خورد ….. کلی براش طلا خریده ….خونه خریده و حتی از جون و آبروش گذاشته …..من مرد هستم و میدونم که هیچ مردی این کار رو نمیکنه……سیمین جان الان نوبت توعه که کنار شوهرت باشی تا این مشکل بین خودمون حل بشه……
ادامه دارد….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾