eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
حس کردم سیمین دلش میخواهد برم داخل……من هم که از خدا خواسته وارد خونه شدم…… (سانسور)…… بعد سریع دوش گرفتیم و آماده شدیم….. سیمین یه کت و دامن مشکی پوشید و یه چادر مجلسی خیلی خوشگل سر کرد……من جلوتر از خونه اومدم بیرون تا ماشین رو روشن کنم که صدای کفشهای سیمین توجهی منو جلب کرد و سریع نگاهی به در خونه کردم….. سیمین یه‌کفش پاشنه بلند خیلی خوشگل پوشیده بود که اندام و هیکلشو خیلی قشنگتر نشون میداد…..آخه با کفش پاشنه بلند مجبور بود صاف و اروم راه بره و همین باعث جذاب تر و طنازتر شدنش شده بود……. عاشق این بودم که سیمین راه بره و من نگاهش کنم مخصوصا با کفش پاشنه بلند….. تا برسه به ماشین کوچه رو حسابی پاییدم که کسی نگاهش نکنه……..سیمین خیلی شیک و تمیز بود…..در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه که بوی ادکلنش ماشین رو پر کرد…… گفتم:بفرمایید پرنسس من….. سیمین هم با عشوه ی خاصی گفت:سرورید شما……. خیلی از داشتن سیمین خوشحال بودم ….هم توی روابط جنسی گرم و‌صمیمی بود و منو به اوج میرسوند هم تو اجتماع خیلی متین و باقار…………… تمام مدتی که سیمین با من بود دوقلوهاش خونه ی مادرش میموند و‌هنوز بعداز گذشته دو ماه بچه هاشو ندیده بودم…… حرکت کردیم بسمت خونه ی بابا اینا……خیلی زود رسیدیم و زنگ زدم….. خواهر کوچیکم در رو باز کرد…..با دیدن من همراه سیمین چشمهاش گشاد شد…….بعد که یه کم به خودش اومد سلام کرد و گفت:بفرمایید….. وارد شدیم و‌کم کم همه اومدند جلو برای دیدن سیمین…… چشم چرخوندم تا برخورد معصومه رو ببینم که دیدم نیست…..استرس گرفتم و سمت آشپزخونه رو نگاه کردم و دیدم جلوی درش تکیه داد و نگاهمون میکنه….. همه ی نگاهها به سیمین و معصومه بود……زود به سیمین اشاره کردم و معصومه رو نشونش دادم……….. سیمین اومد سمت من که گفتم:سیمین خانم!!!معصومه جان هستند….. سیمین رفت سمت معصومه و با لبخند سلام کرد اما معصومه با اخم یه س گفت و رفت توی آشپزخونه…… سیمین به من نگاه کرد و با ناراحتی سرشو انداخت پایین……حرفی نداشتم بزنم…… داداش بزرگه برای اینکه جو عوض بشه گفت:ننه!!!ما گشنمونه…..نمیخواهی شام بدی؟؟؟؟ مامان گفت:الهی قربونت بشم الان شام رو میارم……. توی حیاط سفره ی بزرگی پهن کردند و همه دورتا دور سفره نشستند….سیمین رو کنار خواهرام نشوندم و‌خودم هم رفتم پیش بابا….. آخه نه میتونستم از سیمین دلجویی کنم و نه معصومه…….پس بهتر بود پیش بابا بشینم تا بعدا شر نشه…… خداروشکر اون شب دعوایی نشد و فکر کنم فقط معصومه بود که حسابی اذیت شد و همه رو ریخت توی خودش….. بعداز شام اول سیمین رو رسوندم و باز خداروشکر توی مسیر سیمین هیچ حرفی نزد…… اون شب خیلی دلم میخواست شب رو پیش سیمین بمونم اما هم بچه هاش بودند و هم واقعا دل معصومه میشکست…… بعد از اینکه سیمین پیاده شد و رفت داخل خونه اش برگشتم تا با معصومه بریم خونه……..معصومه خیلی خیلی ناراحت بود…شاید انتظار نداشت که سیمین اینقدر خوشگل و ترگل و‌رگل باشه…..متوجه بودم که خیلی حسودیش شده….. حدس میزدم وقتی رسیدیم خونه غرغراش شروع بشه ولی ناراحت تر از این حرفها بود و ترجیح داد ساکت باشه و زود بخوابه…… بعداز اون مهمونی خبر ازدواج و بچه دار شدن من مثل توپ توی محل و فامیل پر شد…… یکهفته بعد هم مادر سیمین دعوتم کرد …برای اینکه توی اون مهمونی دوقلوها منو بپذیرند دو تا دوچرخه ی خوشگل براشون خریدم و همراهم بردم……. دوقلوها اول دوچرخه رو دیدند تا من……این شد که خیلی خوشحال و خندون و زود منو پذیرفتند و باهام دوست شدند……. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾