#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_بیستوچهارم
حس کردم سیمین دلش میخواهد برم داخل……من هم که از خدا خواسته وارد خونه شدم……
(سانسور)……
بعد سریع دوش گرفتیم و آماده شدیم…..
سیمین یه کت و دامن مشکی پوشید و یه چادر مجلسی خیلی خوشگل سر کرد……من جلوتر از خونه اومدم بیرون تا ماشین رو روشن کنم که صدای کفشهای سیمین توجهی منو جلب کرد و سریع نگاهی به در خونه کردم…..
سیمین یهکفش پاشنه بلند خیلی خوشگل پوشیده بود که اندام و هیکلشو خیلی قشنگتر نشون میداد…..آخه با کفش پاشنه بلند مجبور بود صاف و اروم راه بره و همین باعث جذاب تر و طنازتر شدنش شده بود…….
عاشق این بودم که سیمین راه بره و من نگاهش کنم مخصوصا با کفش پاشنه بلند…..
تا برسه به ماشین کوچه رو حسابی پاییدم که کسی نگاهش نکنه……..سیمین خیلی شیک و تمیز بود…..در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه که بوی ادکلنش ماشین رو پر کرد……
گفتم:بفرمایید پرنسس من…..
سیمین هم با عشوه ی خاصی گفت:سرورید شما…….
خیلی از داشتن سیمین خوشحال بودم ….هم توی روابط جنسی گرم وصمیمی بود و منو به اوج میرسوند هم تو اجتماع خیلی متین و باقار……………
تمام مدتی که سیمین با من بود دوقلوهاش خونه ی مادرش میموند وهنوز بعداز گذشته دو ماه بچه هاشو ندیده بودم……
حرکت کردیم بسمت خونه ی بابا اینا……خیلی زود رسیدیم و زنگ زدم…..
خواهر کوچیکم در رو باز کرد…..با دیدن من همراه سیمین چشمهاش گشاد شد…….بعد که یه کم به خودش اومد سلام کرد و گفت:بفرمایید…..
وارد شدیم وکم کم همه اومدند جلو برای دیدن سیمین……
چشم چرخوندم تا برخورد معصومه رو ببینم که دیدم نیست…..استرس گرفتم و سمت آشپزخونه رو نگاه کردم و دیدم جلوی درش تکیه داد و نگاهمون میکنه…..
همه ی نگاهها به سیمین و معصومه بود……زود به سیمین اشاره کردم و معصومه رو نشونش دادم………..
سیمین اومد سمت من که گفتم:سیمین خانم!!!معصومه جان هستند…..
سیمین رفت سمت معصومه و با لبخند سلام کرد اما معصومه با اخم یه س گفت و رفت توی آشپزخونه……
سیمین به من نگاه کرد و با ناراحتی سرشو انداخت پایین……حرفی نداشتم بزنم……
داداش بزرگه برای اینکه جو عوض بشه گفت:ننه!!!ما گشنمونه…..نمیخواهی شام بدی؟؟؟؟
مامان گفت:الهی قربونت بشم الان شام رو میارم…….
توی حیاط سفره ی بزرگی پهن کردند و همه دورتا دور سفره نشستند….سیمین رو کنار خواهرام نشوندم وخودم هم رفتم پیش بابا…..
آخه نه میتونستم از سیمین دلجویی کنم و نه معصومه…….پس بهتر بود پیش بابا بشینم تا بعدا شر نشه……
خداروشکر اون شب دعوایی نشد و فکر کنم فقط معصومه بود که حسابی اذیت شد و همه رو ریخت توی خودش…..
بعداز شام اول سیمین رو رسوندم و باز خداروشکر توی مسیر سیمین هیچ حرفی نزد……
اون شب خیلی دلم میخواست شب رو پیش سیمین بمونم اما هم بچه هاش بودند و هم واقعا دل معصومه میشکست……
بعد از اینکه سیمین پیاده شد و رفت داخل خونه اش برگشتم تا با معصومه بریم خونه……..معصومه خیلی خیلی ناراحت بود…شاید انتظار نداشت که سیمین اینقدر خوشگل و ترگل ورگل باشه…..متوجه بودم که خیلی حسودیش شده…..
حدس میزدم وقتی رسیدیم خونه غرغراش شروع بشه ولی ناراحت تر از این حرفها بود و ترجیح داد ساکت باشه و زود بخوابه……
بعداز اون مهمونی خبر ازدواج و بچه دار شدن من مثل توپ توی محل و فامیل پر شد……
یکهفته بعد هم مادر سیمین دعوتم کرد …برای اینکه توی اون مهمونی دوقلوها منو بپذیرند دو تا دوچرخه ی خوشگل براشون خریدم و همراهم بردم…….
دوقلوها اول دوچرخه رو دیدند تا من……این شد که خیلی خوشحال و خندون و زود منو پذیرفتند و باهام دوست شدند…….
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾