eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از باران جباری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چرا نمیتونیم بخوابیم؟💤 🔹بی خوابی یک اختلال رایج است که باعث می‌شود به سختی به خواب بروید، نتوانید به طور پیوسته چند ساعت بخوابید یا زود بیدار شوید. 🔹اگر این مشکل را دارید ویدیو بالا را ببینید.
قسمت نهم دلم نمیخواست کسی خودش رو ازم پنهون کنه برای همین به پشت کلبه اش رفتم مشغول جمع کردن تخم مرغ ها بود... -سلام ،چرا خودت رو از من پنهون میکنی؟من کاری کردم؟ ★سلام ...من خودم رو پنهون نکردم این پشت کار دارم،اصلا چرا باید خودم رو از شما پنهون کنم؟ -نمیدونم احساس میکنم سره قضیه بشقاب میوه از دستم دلخوری ... ★نه اصلا؟من فقط از نگاه اهالی اینجا خجالت کشیدم... -مگه کاری کردی که خجالت زده ای؟ ★نه ...ولی نمیخوام حرفهای نامربرط پشتم زده بشه... -پس یعنی همه چی عین سابقه؟ ★آره ،ما هنوز دوتا همسایه هستیم دلیل نداره که ازهم بی خود و بی جهت دلخور باشیم... -خداروشکر،راستی اسم اون غذا چی بود؟ ★اسمش رو نمیدونم ...توش سبزی محلی زده بودم خوشتون اومد؟ -خیلی ...بازهم ممنون خداحافظ ★خواهش میکنم ،خداحافظ *********************** رعنا به دشت رفتم تا علوفه برای گاو و گوسفندهام بیارم ...خیلی علوفه جمع کردم ،همه رو به روی کولم گذاشتم و به سمته کلبه راه افتادم... بین راه خاله زیور و پسرش رو دیدم...خاله زیور به هاشم گفت به رعنا کمک کن علوفه ها رو ببره اما من دلم نمیخواست کسی کمکم کنه با اصرارهای خاله بلاخره راضی به کمکش شدم...هاشم بین راه گفت: *رعنا خانم ؟ ★بله؟ *شما بعد از چیدن محصولات و فروششون به ده پدریتون برمیگردید؟ ★نه ،مگه خاله بازیه که هی برم هی بیام؟ *یعنی بازهم میمونید؟ ★آره ،من اینجا آسایش دارم اینجا رو دوست دارم حس میکنم مادرمم از اینکه من اینجام خوشحاله... *واقعیتش ما هم خوشحالیم که شما اینجایید!!! از دور حمید رو میدیدم مشغول باز کردن راه آب بود،به هاشم گفتم : ★علوفه ها رو بزارید همین جا باقی راه رو خودم میبرم... *‌نه سنگینه ...خودم میارم ،با حمید هم کار دارم... حمید حسابی مشغول بود،یک لحظه چشمش به ما افتاد ،کمر راست کرد و به ما نگاه کرد ...به نزدیکش که رسیدیم سلام کردیم اما انگار ناراحت بود ،هاشم گفت: *رعنا خانم اینها رو کجا بزارم؟ ★بزارشون کناره کلبه خودم درستشون میکنم... *به روی چــــــــــــشــــــــــــــــــــــــم!!! حمید با پشت دستش عرق پیشانیش رو پاک کرد و گفت: -اگه کاری بود من رو خبر میکردید ... ★ممنون،خاله زیور اصرار داشت که کمکم کنه وگرنه خودم از پسش بر میومدم... -بلاخره من به شما تا هاشم نزدیکترم خواهشا من رو غریبه ندونید و رو کمکم حساب کنید... نمیخواستم کسی فکر کنه دختره ضعیفی هستم... برای همین گفتم: ★اگه کاری باشه که خودم از پسش برنیام حتما شما رو خبر میکنم!!! ادامه دارد... نویسنده: آرزو امانی
قسمت دهم حمید مشغول جمع کردن علف های هرز کناره جوی آب بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم بلند شد...نگاهی به پشت سرم کردم ...ماشین دایی بود...بلند شدم ،مادرم و خواهرمم همراهش بودن... -ســـــــــــــــــــلام...شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟ مهتاب سرش رو از شیشه ماشین بیرون کرد و گفت: *اومدیم نظارت... از دیدن مادرم و مهتاب خیلی خوشحال شدم ... رعنا کناره کلبه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد...از دور بهش سلام کردم ...اون هم جوابم رو با تکان دادن سرش داد... ************************* دایی عین یک بازرس به کل زمین و بوته ها سر کشی میکرد ،کلی ازم ایراد گرفت،ولی من صبورانه به همه حرفاش گوش میدادم... دایی نگاهی به زمین رعنا انداخت و گفت : *چرا بین زمین این کناریا با ما هیچ حد و مرزی درست نکردی؟ -دایی جان حد و مرز برای زمانیه که طرف مقابل بخواد تو زمین ما پیشروی کنه،این بنده خدا که یکم اون ور تر از خط فرضی کشت و کار کرده... *به هر حال باید با یک چیزی حد و حدود رو مشخص کنیم... دایی شروع کرد به خط کشیدن...چنان با نوک کلنگ خط عمیقی بین دو زمین کشید که از دور هم میتونستم مرز بین دو زمین رو ببینم... رعنا به تماشا ایستاده بود،ازش خجالت میکشیدم ،نمیخواستم فکر کنه که با داییم هم عقیده ام... همه حواسم به رعنا بود ...دایی گفت: *کجایی پسر؟با تو هستم میگم بعدا اینجا رو با خاک بالا بیار تا مشخص تر بشه... وقتی دید جوابش رو نمیدم دنباله نگاهم رو گرفت و به رعنا رسید...با صدای بلند گفت : *آهــــــــــــــــای دختر خانم به بابات یا داداشت بگو بیاد کارش دارم... تا خواستم به دایی بگم این دختره تنهاست خود رعنا راه افتاد تا به سمتمون بیاد... ادامه دارد... نویسنده:آرزو امانی
قسمت یازدهم رعنا کناره دایی ایستاد و گفت: ★بفرمایید؟ دایی با تعجب گفت: *بابایی ...داداشی... بزرگتری ،کسی نیست باهاش حرف بزنم؟ تو جواب سوال دایی گفتم: -دایی رعنا خانم تنها هستند ،خودشون به تنهایی رو زمین کار میکنند... دایی اخمهایش رو تو هم کرد و گفت: *درست نیست یک دختر تنها زندگی کنه ....به هر حال دختر جان این خطی که من کشیدم بین زمینها، مرز زمین ما و شماست ...حواست باشه... ناراحتی رو تو چشمهای رعنا میدیدم سرم رو پایین انداختم نمیخواستم چشمهام تو چشمهاش بیفته ... رعنا خیلی جدی گفت: ★حواسم بوده که اندازه نیم متر اون ور تر کشت و کار کردم،ما حلال حروم حالیمونه آقا ...شما هم نمیگفتی خودم بین زمینها مرز میذاشتم... رعنا این رو گفت و رفت... حق با رعنا بود ،منم جای اون بودم دلخور میشدم!!! *********************** جلوی در اتاقک با دایی و مهتاب و مادر نشسته بودیم و ناهار میخوردیم...رعنا مشغول کاری بود اما من نمیتونستم خوب ببینمش ،دوست داشتم برایش غذا ببرم اما نمیخواستم مادرم و داییم چیزی بفهمن ،چون مطمین بودم فکرهای دیگه ای درباره ام میکنن... بعد از ناهار رعنا با یک "مترسک"به کناره مرز بین دو زمین اومد و رو به دایی گفت: ★اینم یک ""متــــــــــــــرسک میان ما""تا حرف و حدیثی تو حد و حدود زمینها نباشه!!! عصبانی بود ،توقع نداشتم دختره صبور و مهربون همسایه رو اینطوری ببینم ،صورتش سرخ بود،عرق های درشتی از روی پیشانیش به روی گونه هاش میریخت... دایی هم فهمید که رعنا عصبیه ،ولی چیزی نگفت .... بعد از اینکه رعنا مترسک رو بین دو تا زمین جا سازی کرد بی خداحافظی رفت... *********************** غروب همان روز دایی به همراه مادرم و مهتاب رفتن... تو اتاقک دراز کشیده بودم و به ماجراهای کل روز فکر میکردم با خودم گفتم""حمید ،دایی کاره خوبی نکرد تو باید از دل رعنا در بیاری !!!"" ************************* رعنا دلخوری من برای مرز بین دو زمین نبود ،ناراحتیم برای طرز حرف زدنش بود، نگاهش انگار از بالا به پایین بود...موقعیت خودش رو خیلی بالا بالا فرض میکرد... طرز صحبت کردن توهین آمیزش من رو عصبانی کرد ...خیلی وقت بود میخواستم مترسک بسازم اما حرفهای دایی حمید انگیزه ساختنش رو تو وجودم دو برابر کرد...با قرار دادن مترسک بین دو زمین میخواستم بفهمه که هم از حرفش ناراحت شدم هم اینکه بدونن خودمم به این تقسیم بندی ها پایبندم!!! ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی
قسمت دوازدهم فردای اون روز،صبح زود بلند شدم و به کارهای گوسفندها و گاوهام رسیدگی کردم...حمید هم مشغول صبحونه خوردن بود...نگاهش نکردم تا سلامم نکنه،سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما کمی ازش دلخور بودم ،حق داشتم دلخور باشم اون باید به داییش میگفت که تو این مدت یک بارهم پایم رو از گلیمم درازتر نکردم اما با سکوتش همه چی رو بدتر خراب کرد!!! مشغول شیر دوشیدن بودم که صدایش منو از جا پروند...با صدایی که از ترس لرزون بود گفتم: ★چرا انقدر ناغافل به اینجا میایید؟ -سلام ،ترسوندمتون؟ نمیخواستم بفهمه ترسیدم برای همین صدایم رو محکم کردم و گفتم: ★اصلا نترسیدم ،اما کاش انقدر بی هوا نمیومدید... خنده اش گرفته بود،با دهن کش اومده گفت: -ببخشید،من اومدم از بابت حرفهای دیروز داییم ازتون معذرت خواهی کنم،میدونم خوب حرفی نزد ،اما باور کنید چیزی به دلش نیست فقط زبونش تند و تیزه... ★اتفاقا خیلی ناراحت شدم ،ولی مهم نیست ،ممنونم بفرمایید... -منو بیرون میکنید؟ ★بله ،چون دیگه شما رو همسایه نمیدونم... -چرا رعنا خانم ؟ ★ببین آقا حمید شما دیروز با سکوتتون نشون دادید که حرفهای داییتون حقیقته... -نه به خدا ،اگه من از شما طرفداری میکردم داییم یک فکرای دیگه ای پیش خودش میکرد... ★چه فکرایی؟!!!اصلا خوب کاری کردید... حالا بفرمایید ... -چشم میرم فقط نزارید روابط همسایگی با این حرفهای پوچ خراب شه... ★خراب شده ،شما خبر ندارید ... -باشه میرم اما من هنوزم شما رو همسایه ام میدونم خداحافظ ★خداحافظ ********************** حمید اعصابم خورد بود،دست و دلم به کار نمیرفت ...رعنا تو زمینش بود...یک جورایی منتظر نشسته بودم تا برای کاری به کمکش برم ،وقتی دیدم هیچ کاری نداره منتظر نشستم تا به دشت بره نقشه ای تو سرم داشتم که باید عملیش میکردم... ادامه دارد... نویسنده :آرزو امانی
❣نمایی از حرم حضرت ابولفضل العباس علیه السلام حاجت خود را از آقا بطلب... یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لى کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ (ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔻یکی از صالحان دعا میکرد: پروردگارا در روزی ام برکت ده » 🚩کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟ ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است... اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزی‌ست که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان) 🚩اگر در مال بیاید ، زیادش میکند . اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند . اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند . و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 آرزوی مرگ نکن! ✍ پیامبر اکرم (ص) بر مردی وارد شدند، کـه از زندگی شکایت می‌کرد و آرزوی مـرگ داشـت، رسـول خـدا به او فرمودند: آرزوی نکن چرا کـه اگر آدم خوبی باشی در صورت زنده بودن بر خوبی‌هایت افزوده می‌شود. و اگر بدی کرده باشی فرصت جبران بدی ها و طلب رضایت از دیگران را پیدا می‌کنیم بنابراین آرزوی مرگ نکنید. زمانی برسد که ما محتاج گفتن یـک لااله الاالله و محتـاج گفتن یـک اسـتـغـفـرالله می‌شـویـم و دیـگـر بـه ما فـرصـت نمی‌دهند 🔹 چـرا خـودمـان آرزوی از دست رفتن فرصت را بکنیم؟ ✍ حجت الاسلام عالی
هدایت شده از باران جباری
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز ناهار کباب تابه ای داریم 😋 مواد لازم: 🍃۵۰۰ گرم گوشت چرخ کرده با درصد چربی کم 🍃۱ عدد پیاز درشت که ریز رنده میکنیم و ۲۰ درصد آبشو میگیریم (لطفا آبشو کامل نگیرید) 🍃آرد سوخاری ۳/۴ پیمانه 🍃نمک، فلفل سیاه، پاپریکا 🍃پودر سیر، زردچوبه 🍃۱ ق غ خ کره برای سرخ کردن 🍃۲ ق غ خ روغن برای سرخ کردن تمامی مواد رو توی کاسه میریزیم و به مدت ۵ دقیقه خوب ورز میدیم که گوشتمون منسجم بشه.