#مترسکی_میان_ما
قسمت یازدهم
رعنا کناره دایی ایستاد و گفت: ★بفرمایید؟
دایی با تعجب گفت:
*بابایی ...داداشی... بزرگتری ،کسی نیست باهاش حرف بزنم؟
تو جواب سوال دایی گفتم:
-دایی رعنا خانم تنها هستند ،خودشون به تنهایی رو زمین کار میکنند...
دایی اخمهایش رو تو هم کرد و گفت:
*درست نیست یک دختر تنها زندگی کنه ....به هر حال دختر جان این خطی که من کشیدم بین زمینها، مرز زمین ما و شماست ...حواست باشه...
ناراحتی رو تو چشمهای رعنا میدیدم سرم رو پایین انداختم نمیخواستم چشمهام تو چشمهاش بیفته ...
رعنا خیلی جدی گفت:
★حواسم بوده که اندازه نیم متر اون ور تر کشت و کار کردم،ما حلال حروم حالیمونه آقا ...شما هم نمیگفتی خودم بین زمینها مرز میذاشتم...
رعنا این رو گفت و رفت...
حق با رعنا بود ،منم جای اون بودم دلخور میشدم!!!
***********************
جلوی در اتاقک با دایی و مهتاب و مادر نشسته بودیم و ناهار میخوردیم...رعنا مشغول کاری بود اما من نمیتونستم خوب ببینمش ،دوست داشتم برایش غذا ببرم اما نمیخواستم مادرم و داییم چیزی بفهمن ،چون مطمین بودم فکرهای دیگه ای درباره ام میکنن...
بعد از ناهار رعنا با یک "مترسک"به کناره مرز بین دو زمین اومد و رو به دایی گفت:
★اینم یک ""متــــــــــــــرسک میان ما""تا حرف و حدیثی تو حد و حدود زمینها نباشه!!!
عصبانی بود ،توقع نداشتم دختره صبور و مهربون همسایه رو اینطوری ببینم ،صورتش سرخ بود،عرق های درشتی از روی پیشانیش به روی گونه هاش میریخت...
دایی هم فهمید که رعنا عصبیه ،ولی چیزی نگفت ....
بعد از اینکه رعنا مترسک رو بین دو تا زمین جا سازی کرد بی خداحافظی رفت...
***********************
غروب همان روز دایی به همراه مادرم و مهتاب رفتن...
تو اتاقک دراز کشیده بودم و به ماجراهای کل روز فکر میکردم با خودم گفتم""حمید ،دایی کاره خوبی نکرد تو باید از دل رعنا در بیاری !!!""
*************************
رعنا
دلخوری من برای مرز بین دو زمین نبود ،ناراحتیم برای طرز حرف زدنش بود، نگاهش انگار از بالا به پایین بود...موقعیت خودش رو خیلی بالا بالا فرض میکرد... طرز صحبت کردن توهین آمیزش من رو عصبانی کرد ...خیلی وقت بود میخواستم مترسک بسازم اما حرفهای دایی حمید انگیزه ساختنش رو تو وجودم دو برابر کرد...با قرار دادن مترسک بین دو زمین میخواستم بفهمه که هم از حرفش ناراحت شدم هم اینکه بدونن خودمم به این تقسیم بندی ها پایبندم!!!
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی #آری
#مترسکی_میان_ما
قسمت دوازدهم
فردای اون روز،صبح زود بلند شدم و به کارهای گوسفندها و گاوهام رسیدگی کردم...حمید هم مشغول صبحونه خوردن بود...نگاهش نکردم تا سلامم نکنه،سنگینی نگاهش رو حس میکردم اما کمی ازش دلخور بودم ،حق داشتم دلخور باشم اون باید به داییش میگفت که تو این مدت یک بارهم پایم رو از گلیمم درازتر نکردم اما با سکوتش همه چی رو بدتر خراب کرد!!!
مشغول شیر دوشیدن بودم که صدایش منو از جا پروند...با صدایی که از ترس لرزون بود گفتم:
★چرا انقدر ناغافل به اینجا میایید؟
-سلام ،ترسوندمتون؟
نمیخواستم بفهمه ترسیدم برای همین صدایم رو محکم کردم و گفتم:
★اصلا نترسیدم ،اما کاش انقدر بی هوا نمیومدید...
خنده اش گرفته بود،با دهن کش اومده گفت:
-ببخشید،من اومدم از بابت حرفهای دیروز داییم ازتون معذرت خواهی کنم،میدونم خوب حرفی نزد ،اما باور کنید چیزی به دلش نیست فقط زبونش تند و تیزه...
★اتفاقا خیلی ناراحت شدم ،ولی مهم نیست ،ممنونم بفرمایید...
-منو بیرون میکنید؟
★بله ،چون دیگه شما رو همسایه نمیدونم...
-چرا رعنا خانم ؟
★ببین آقا حمید شما دیروز با سکوتتون نشون دادید که حرفهای داییتون حقیقته...
-نه به خدا ،اگه من از شما طرفداری میکردم داییم یک فکرای دیگه ای پیش خودش میکرد...
★چه فکرایی؟!!!اصلا خوب کاری کردید... حالا بفرمایید ...
-چشم میرم فقط نزارید روابط همسایگی با این حرفهای پوچ خراب شه...
★خراب شده ،شما خبر ندارید ...
-باشه میرم اما من هنوزم شما رو همسایه ام میدونم خداحافظ
★خداحافظ
**********************
حمید
اعصابم خورد بود،دست و دلم به کار نمیرفت ...رعنا تو زمینش بود...یک جورایی منتظر نشسته بودم تا برای کاری به کمکش برم ،وقتی دیدم هیچ کاری نداره منتظر نشستم تا به دشت بره نقشه ای تو سرم داشتم که باید عملیش میکردم...
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی #آری
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
❣نمایی از حرم حضرت ابولفضل العباس علیه السلام
حاجت خود را از آقا بطلب...
یا کاشِفَ الْکَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِکْشِفْ لى کَرْبى بِحَقِ اَخْیکَ الْحُسَیْنِ (ع)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔻یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
🚩کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده؟
ڱفت روزی را خدا برای همه
ضمانت کرده است...
اما من برکت را در رزق طلب میکنم چیزیست
که خدا به هرکس بخواهد میدهد
(نه به همگان)
🚩اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر درفرزند بیاید ،صالحش میکند .
اگر درجسم بیاید، قوی وسالمش میکند .
و اگر درقلب بیاید،خوشبختش می کند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴 آرزوی مرگ نکن!
✍ پیامبر اکرم (ص) بر مردی وارد
شدند، کـه از زندگی شکایت میکرد
و آرزوی مـرگ داشـت، رسـول خـدا
به او فرمودند:
آرزوی #مرگ نکن چرا کـه اگر آدم
خوبی باشی در صورت زنده بودن
بر خوبیهایت افزوده میشود.
و اگر بدی کرده باشی فرصت جبران
بدی ها و طلب رضایت از دیگران را
پیدا میکنیم بنابراین آرزوی مرگ نکنید.
زمانی برسد که ما محتاج گفتن
یـک لااله الاالله و محتـاج گفتن
یـک اسـتـغـفـرالله میشـویـم و
دیـگـر بـه ما فـرصـت نمیدهند
🔹 چـرا خـودمـان آرزوی از
دست رفتن فرصت را بکنیم؟
✍ حجت الاسلام عالی
هدایت شده از باران جباری
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز ناهار کباب تابه ای داریم 😋
مواد لازم:
🍃۵۰۰ گرم گوشت چرخ کرده با درصد چربی کم
🍃۱ عدد پیاز درشت که ریز رنده میکنیم و ۲۰ درصد آبشو میگیریم (لطفا آبشو کامل نگیرید)
🍃آرد سوخاری ۳/۴ پیمانه
🍃نمک، فلفل سیاه، پاپریکا
🍃پودر سیر، زردچوبه
🍃۱ ق غ خ کره برای سرخ کردن
🍃۲ ق غ خ روغن برای سرخ کردن
تمامی مواد رو توی کاسه میریزیم و به مدت ۵ دقیقه خوب ورز میدیم که گوشتمون منسجم بشه.
هدایت شده از باران جباری
26.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخوای خیر وبرکت فراوانی بیاد تو زندگیت این کلیپ روببین...
#مترسکی_میان_ما
قسمت سیزدهم
رعنا با گوسفندهاش راهی دشت شد...وقتی خیلی دور شد به زمینش رفتم و راه آب رو بستم به قدری گل و لای به داخل جوی آب فرو کردم که مطمین بودم فردا صبح آب بالا میزنه...
*********************
فردای اون روز از ذوق نقشه ام سر ساعت هفت صبح از اتاقک بیرون زدم و به روی تخت نشستم ،منتظر بودم آب رو باز کنن تا شاهده اجرایی شدن نقشه ام باشم...
به نیم ساعت نکشید که آب به درون جوی جاری شد...اول از زمین رعنا میگذشت بعد به زمین من میرسید...کم کم آب بالا اومد اما زود بود برای کمک کردن!!!
رعنا از پشت کلبه اش بیرون اومد و به سمت زمینش راه افتاد یک لحظه کنار جوی ایستاد اما دوباره به راهش ادامه داد...
از جایم بلند شدم و گفتم :
-سلام رعنا خانم ؟چرا امروز آب رو باز نکردن خیلی وقته منتظر نشستم...
رعنا راه رفته رو برگشت و کناره جوی ایستاد...چشمش به آبی بود که داشت از مسیر اصلی منحرف میشد...
با صدای بلند گفتم:
-چیزی شده؟
بهم نگاه نمیکرد ...سریع به سمت زمینش رفتم ...با ناراحتی ساختگی گفتم:
-ای بابا پس بگو چرا آب به زمینم نمیرسه ...
رعنا با تعجب گفت:
★من دیروز گل و لای کف جوی رو تمیز کردم چطوری به این زودی راهش بسته شد؟...
-مهم نیست پیش میاد خودم راهش رو باز میکنم ...
★نه شما دست نزنید الان خودم بازش میکنم...
-تعارف میکنید؟اجازه بدین کمک کنم...
چیزی نگفت با قدمهای بلند به سمت زمینم رفتم تا بیلم رو بردارم... وقتی که برگشتم هاشم رو بیل به دست بالای جوی آب دیدم با خودم گفتم""آی بخشکی شانـــــــــــــــس !!!""
مشغول حرف زدن بودن ...نزدیکشون شدم و گفتم :
-رفتم بیل بیارم،هاشم بیا کنار خودم بازش میکنم...
هاشم سخت مشغول بود نفس زنان گفت:
*شما چرا آقای مهندس؟ خودم هستم...
اصلا از این هندونه ای که به زیر بغلم گذاشت خوشم نیومد ...عملا اجازه هیچ کاری رو بهم نداد و منم عین رعنا تماشا کننده عملیات لای روبی جوی آب بودم...
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت چهاردهم
بعد از تموم شدن کار،رعنا به هاشم گفت:
★اقا هاشم زحمت کارهای من همیشه با شماست ،حلال کنید...
هاشم بادی به غبغبش انداخت و گفت:
*اینها که کار نیست رعنا خانم...کار باید سخت باشه تا مرد انجامش بده...
نذاشتم بیشتر از خودش و کارش تعریف کنه برای همین وسط حرفش پریدم و گفتم:
-رعنا خانم لای روبی جوی آب ،کاری نداره ...خود شما هم از پسش بر میای ...
رعنا گفت:
★به هر حال آقا هاشم زحمت کشیدن،ممنونم آقا هاشم...
دوباره گفتم :
اون که بلـــــــــــــــــــــــــه ولی منظورم اینه که این کارها کار نیست!!!
هاشم چیزی نمیگفت و فقط گوش میداد...
رعنا تو جوابم گفت:
-اقا حمید اصل حرف شما چیه؟من دارم از اقا هاشم تشکر میکنم این وسط شما چی میگید؟
بدجوری ضایع ام کرد...هاشم لبهاش به لبخند باز شد...از رعنا توقع نداشتم برای همین دستی به شونه هاشم زدم و گفتم:
-فعلا با اجازه!!!
**************************
یک هفته از اون ماجرا گذشت ،رعنا بازهم سرسنگین بود منم برای رفع کدورت هیچ اقدامی نمیکردم...
مشغول درست کردن چایی اتشی کناره اتاقک بودم...رعنا به دشت رفته بود، میدونستم هر دو روز یک بار علوفه جمع میکنه ،دقیقه ها کند میگذشت ...با خودم گفتم""حمید سریع برو جلوی راهش علوفه ها رو از دستش بگیر ،اگه نه آورد ،کوتاه نیا ""
از تصمیمم خوشحال بودم بعد خوردن چایی به سمت دشت راه افتادم ...دل تو دلم نبود میترسیدم بازهم ضایع ام کنه ...به چندتا از پیرزنهای روستا سلام کردم همگی دوره هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن...
از دور رعنا رو دیدم قدم هام رو تند تر کردم تا زودتر بهش برسم...سراشیبی دشت رو با سرعت به پایین میومد...عجب دختر زرنگی بود تعادلش رو با اون همه علوفه به روی کولش خوب حفظ میکرد...
از دور صدا زدم:
-خسته نباشید ...صبر کنید بیام کمک...
بدو بدو به سمتش رفتم ،وقتی بهش رسیدم گفتم :
-با خودم گفتم یکم پیاده روی کنم ،چه خوب شد که تو مسیر شما رو دیدم علوفه ها رو بدین تا بیارم...
رعنا قدمهاش رو تند تر کرد و گفت ،خیلی ممنون خودم تا اینجا اوردم باقی راه رو هم میبرم...
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی