ڪاش می شد لحظه ها را پس گرفت
عشق های بی صدا را پس گرفت
يا ورق زد ڪودڪی را باز هم
روزهای با صفا را پس گرفت
روے بودن يا نبودن خط ڪشيد
لطف بی حدّ خدا را پس گرفت
بار ديگر يك غزل را كوك ڪرد
قصه هاے آشنا را پس گرفت
انتهاے عشق را ول ڪرد و رفت
ابتداے ماجرا را پس گرفت
پرسه زد در ڪوچہ ی ديروزها
باز آن حال و هوا را پس گرفت
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
CQACAgQAAx0CVc35HwABATIhZ2rhHq6rBV6Fo_tBL3F7GHWnR6UAAtIRAALFSjlSG5Se-eKlVgY2BA.mp3
3.68M
🔉#پادکست_امام_زمانی
🎧 عنایت مولای نازنین ما امام زمان عج الله تعالی فرجه
علیه السلام، به یک مردمسیحی.
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🍀
.
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#درمان_فقط_شماييد
هرکجا که باشم،
به هر راهی باشم،
دلم میخواهد در هوای شما باشم ...
آنگاه نفس کشیدن هم
رنگ انتظار میگیرد،
آنگاه میفهم همانطور که
بینفس نمیشود زنده ماند
زندگی بدون شما هیچ معنایی ندارد ...
سلام تمامِ معنای زندگانی
#بحق_زینب_کبری_سلام_الله
#اللھمعــــجلݪوݪیــــڪاݪفــــࢪج
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و یکم
صبح روز خواستگاری به سراغ عموی رعنا رفتم تو مزرعه مشغول بود...به کنارش رفتم و سلام کردم...جواب سلامم رو خیلی گرم داد...یک لحظه از حرفی که میخواستم بزنم پشیمون شدم اما دوباره با خودم پیمان بستم که تا تهش پیش برم...به عموی رعنا گفتم:
-راستش من اومدم یک مطلبی رو عرض کنم و برم ولی گفتنش خیلی سخته...
عمویش کمر راست کرد و گفت:
*در خدمتم بفرما...
-راستش از هاشم شنیدم که قراره امشب به خواستگاری بیان،هاشم بچه خوبیه من چند وقته اینجام،تا حالا ازش بدی ندیدم اما میخواستم بگم منم به رعنا خانم علاقه دارم،باور کنید نمیخوام مراسم امشب رو بهم بزنم فقط میخوام به رعنا خانم حق انتخاب بدین تا بین ما یکی رو انتخاب کنه...
از اینکه انقدر تند تند حرف دلم رو زدم نفسم گرفت...یک نفسی تازه کردم و گفتم...اگه رعنا خانم جوابشون به من مثبت باشه من با مادرم و داییم خدمت میرسم ...
عمویش تو فکر رفت...انگار میخواست یک چیزی بگه ولی نمیتونست...دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت:
*پسرم،شما اصلا از خودت هیچی نگفتی ...
حق رو بهش دادم و با شرمندگی شروع کردم خودم رو معرفی کردن...همه هست و نیست زندگیم رو برایش تعریف کردم...در آخر گفتم:
-من هیچی از خودم ندارم ...صفرم ولی قول میدم برای خوشبختی رعنا خانم همه تلاشم رو بکنم...
عموی رعنا لبخندی زد و گفت :
*باشه من با رعنا صحبت میکنم ،اون میخواد یک عمر زندگی کنه نه من ،پس باید خودش تصمیم بگیره...
**********************
رعنا
حرفهای عمو و حمید به درازا کشید...
دل تو دلم نبود،حس و حالم شبیه دختر بچه هایی بود که استرس گرفتن کارنامه رو داشتن...
****************************
عمو به پشت کلبه اومد و گفت:
-رعنا این پسره چه جور پسریه؟
★خودم رو زدم به اون راه و گفتم کدوم پسره؟
*حمید رو میگم...
★بچه بدی نیست تا حالا ازش چیزی ندیدم ...چطور مگه؟
*اینم انگار بهت علاقه داره...خدا بخیر بگذرونه دوتا رفیق تو رو از من خواستگاری کردن...
از حرفی که عمو زد گر گرفتم...یعنی حمید منو خواستگاری کرد؟
ناخواسته از فکر ابراز علاقه یک پسر شهری به یک دختر روستایی لبخندی به روی لبهام اومد...عمو متوجه لبخندم شد و گفت:
*چیه؟انگار از این پسره بدت نمیاد !!!...
سرم رو به زیر انداختم و از جلوی چشمهای عمو فرار کردم ...
***********************
کلبه ام جایی برای مراسم خواستگاری نداشت...پایین پله ها فرش پهن کردیم تا میزبان مهمانها باشیم...هاشم به اتفاق خانواده اش اومدن...اول حرف مزرعه و محصولات بین بزرگترها زده شد ولی
خاله زیور زود حرف رو تو دستش گرفت و رفت سراغ اصل مطلب ...هاشم مرتبا سرخ و سفید میشد...عمو دستی رو شونه هاشم گذاشت و گفت :
*من از چهارده سالگی رعنا رو بزرگ کردم...هم عمو بودم هم پدر...خیلی واسش زحمت کشیدم...من یک تعهد قوی از داماد آیندم میخوام که دلم بهش قرص بشه...تعهدم مال و زمین نیست ...تعهدم یک قول مردونه است ...
ادامه دارد..
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و دوم
هاشم حرفی نمیزد و فقط گوش میداد،پدرش به عمو گفت:
* من تعهد میدم که هاشم مرد زندگی باشه...
عمو نگاهی به من بعد به هاشم کرد و گفت:
*خود اقا هاشم باید تعهد بده...البته بعدش ما میشینیم و حرف میزنیم و تصمیم میگیریم...
هاشم با لکنت گفت :
*هر چی اقام بگه همونه...
خاله زیور گفت:
*پس تا موقعی که اینجایید فکراتون رو بکنید تا ما انگشتر بیاریم و شیرینی این دوتا بچه رو به اسم هم بخوریم...عمو موافقت کرد و قول داد سریع بهشون خبر بدیم...
*************************
بعد از رفتنشون عمو گفت :
*رعنا نظرت چیه؟
چیزی برای گفتن نداشتم ...سکوت کردم ...
عمه گفت:
*به نظرم که ادمهای خوب و با خدایی هستن ،رعنا عمه موافقت کن ،من دلم روشنه که هاشم مرد زندگیه...
عمو گفت :
*منم میگم ادمهای خوبین اما من از اینکه این پسره حرفهای پدرش رو تایید کرد و خودش تعهد نداد یکم دل چرکینم یعنی میترسم ...
خاله حلیمه گفت:
*یعنی چی؟
عمو یک یا علی گفت و بلند شد... وقتی در کلبه رو باز کرد تا بیرون بره گفت:
*یعنی دو دلم...
***************************
حمید
مزرعه رو سپردم دست یکی از بچه های روستا و خودم به شهر رفتم تا با مادرم برای خواستگاری از رعنا برگردم...
وقتی به مادرم جریان رو گفتم ،همون حرفهای تکراری رو زد...وقتی دیدم هیچ کمکی برای رسیدن به رعنا نمیکنه بهش گفتم:
-شما وقتی به انتخاب من احترام نمیزارید توقع ازدواجمم نداشته باشید من یک بار انتخاب میکنم شد ،شد...نشد،نشد...حالا هم برمیگردم ولی بدونید من دیگه زن بگیر نیستم..
*************************
به روستا برگشتم دست و دلم به کار نمیرفت... مهر رعنا بدجور به دلم افتاده بود...عشقم سوزناک نبود ،ساده اما از ته دل بود...
دلشکسته تو اتاقکم نشسته بودم و به آواز محلی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم که صدای بوق ماشین دایی من رو از جایم پروند...
از خوشحالی به در و دیوار میخوردم تا زودتر خودم رو بهشون برسونم...
دوست داشتم رعنا شاهد اومدنشون باشه تا بدونه منم عین هاشم دارم تمام سعیم رو واسه به دست اوردنش میکنم...
از دور بلند سلام دادم دایی تک بوقی برایم زد و دستش رو برایم بلند کرد...
در ماشین رو برای مادرم باز کردم و گفتم
-منت رو سرم گذاشتی خانم!!!
مادرم پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
*بهت قول نمیدم همه چی جور بشه اما رعنا رو خواستگاری میکنم تا ببینم چی پیش میاد...
سرش رو بوسیدم و گفتم :
-جور میشه مادر جور میشه!!!
*************************
داییم کلا مخالف بود فقط واسه این اومده بود که مادرم تنها نباشه...
مادرم به زن عموی رعنا گفته بود که شب برای خواستگاری میایم ...تو دلم غوغایی بود،لباسهام رو اماده میکردم که مادرم گفت:
*حمید جان این جلسه رو خودمون میریم جلسه بعد تو بیا...
از تصمیم مادرم حسابی جا خوردم توقع همچین برنامه ای رو نداشتم اما مجبور بودم قبول کنم با خودم گفتم""ایرادی نداره جلسه دیگه میرم و حرف دلم رو به رعنا میزنم""
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و سوم
رعنا
از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود...
************************
جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد...
پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم...
بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت:
*مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد...
متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم :
★مگه چی گفتن؟
عمه گفت:
*مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه...
به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن...
عمو گفت:
*مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده...
عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت:
*همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه....
عمو گفت :
*عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ...
دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد...
دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد...
عمو گفت:
*رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم :
★میترسم عمو جان...میترسم...
عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ...
**************************
عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده...
باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ...
ادامه دارد....
نویسنده: آرزو امانی #آری
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و چهارم
خاله زیور به عمه کلی امیدواری داده بود...عمه تونست یک تنه نظر عمو رو به هاشم جلب کنه...
عمو همه چی رو به خودم واگذار کرده بود اما نظر عمو هم برای من شرط بود...
**************************
حمید تو مزرعه اش مشغول بود...یک لحظه نگاهش به من افتاد و از دور برایم سر تکان داد...ناخوداگاه ازش رو گرفتم و به پشت کلبه رفتم...اون باید میدونست که دلم از خودش و خانوادش گرفته...
میخواستم با قبول پیشنهاد هاشم جبران حرف ناروای مادر حمید رو بکنم ....به عمو گفتم به هاشم و خانوادش خبر بدید من قبول کردم ولی یک شرط دارم که باید عمل کنن...
عمو گفت:
*هر شرطی بزاری درسته چون هاشم باید خودش رو به من نشون بده...
به عمو گفتم:
★شرط من اینه که هاشم هم اینجا کناره کلبه برایم خونه بسازه و اجازه بده من خودم رو زمینم کار کنم...
عمو موافق شرطم بود و بهم این اطمینان رو داد که هاشم شرطم رو میپذیره...
************************
خاله زیور به سراغم اومد و گفت:
* هاشم خودش زمین داره بهم گفته بهت بگم که تو زمین خودش خونه میسازه ولی تو میتونی رو زمین خودت کار کنی و هاشم مشکلی با این قضیه نداره...به خاله گفتم :
★من میخوام خونه ام کناره زمین باشه تا مراقب محصولاتم باشم نمیخوام جای دیگه ای زندگی کنم...
خاله گفت:
*پس بهتره خودت با هاشم حرف بزنی شاید راضی به اینکار شد...
*********************
به دشت رفتم تا با هاشم صحبت کنم...خیلی سعی کرد منو قانع کنه ولی حرف من یکی بود...
بلاخره هاشم پذیرفت و گفت:
*با اینکه با قبول این شرط مردم اینجا پشت سرم کلی حرف میزنند اما چون زندگی با شما برایم مهمتره این خواسته رو قبول میکنم...
شونه به شونه هم راه میرفتیم و از آینده حرف میزدیم ...یک لحظه نگاهم به حمید افتاد که از سربالایی دشت به بالا میومد...قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد...به هاشم گفتم :
★با اجازتون من زودتر میرم...اما هاشم گفت:
*منم میام میخوام با عمو مصطفی صحبت کنم ....
حمید به نزدیکی ما رسید نگاهش غم داشت...تو دلم گفتم""خودت خواستی اینطوری بشه نه من!!!""
حمید با هاشم دست داد و گفت:
-مبارکه همه چی درست شد؟
*هاشم نگاهی به من انداخت و گفت اگه خدا بخواد آره...
تو دلم به سادگی هاشم خندیدم اون از خواستگاری رفیقش از من خبر نداشت وگرنه انقدر راحت باهاش صحبت نمیکرد...حمید خیلی اروم گفت خوشبخت بشید و رفت...توقع همچین آرزویی رو ازش نداشتم ولی حمید با آرزویی که کرد بدتر دلم رو به خون کشید...
دلم میخواست صدایش بزنم و همه چی رو بهش بگم اما حیف که مادرش قسم داده بود که هیچ حرفی بهش نزنیم....
ادامه دارد
نویسنده: آرزو امانی