﷽
✨صبحها مےکنم
ازعشق نگاهے بہ حسین
✨مےکنم باز از این
فاصلہ راهے بہ حسین
✨کردم امروز
سلامے ز سر دلتنگـے
✨مُردم از حسرت
ششگوشه الهےبہ حسین
سلام ارباب خوبم✋🌸
هدایت شده از باران جباری
✨💕✨
زندگی ...
مملوازبالاوپایین هاست..
رمزش آنست
که دربالاهالذت ببریم..
ودرپایین ها
شجاع وصبورباشیم...
واستوار...
🔴شش صورت زیبا در قبر!
🔰ابوبصیر از امام باقر یا امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند،
🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد
🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد،
🍃و سومی در روبروی صورت،
🍃چهارمی درپشت سر او،
🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد
🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد...
💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند.
🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟
✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم.
✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم.
✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم.
✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم.
✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود.
♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟
♥️او در پاسخ می گوید:
من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم.
🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود،
در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند،
🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم
🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است.
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8،
📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134.
📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هدایت شده از یا صاحب الزمان
🔷 شجاعت و فداکاری امیرالمؤمنین(ع) در راه بصیرتبخشی به مردم
رهبر انقلاب:
🔸زندگی امیرالمؤمنین(ع) سر تا پا درس است. آن چیزی که در میان رفتارهای امیرالمؤمنین(ع) ... انسان مشاهده میکند و برترینِ این خصوصیات برای امروز ماست، مسئلهی بصیرتبخشی و بصیرتدهی به کسانی است که نیاز به بصیرت دارند؛ یعنی روشن کردن فضا.
🔸در همهی ادوار، این شجاعت بیپایان، این فداکاری عظیم، در خدمت آگاه کردن مردم، عمق دادن به اندیشهی مردم و ایمان مردم به کار رفته است. ۱۳۸۹/۴/۰۵
🍁ای که آمال همه منتظرانی بازآ
شيعيان در غم هجر تو به حالی زارند
🍁حسرت ديدن رويت به دل ما مگذار
زود بازآ که همه منتظر دلدارند
#سلامحضرتدلبر
#امام_زمان♥
🌿🌼🌿
هدایت شده از باران جباری
🌼🍃
💐 هوای یکدیگر را داشته باشید
💔 دل نشکنید
♾ قضاوت نکنید
👁🗨 هنجار های زندگی کسی را مسخره نکنید
🔻به غم کسی نخندید
🟢 به راحتی از یکدیگر گذر نکنید
🌐 آدم ها دنیا دو روز است
❄️ هوای دلتان را داشته باشید.
🌺خداوند متعال در قرآن میفرماید:
وَوَصَّيْنَا ٱلْإِنسَٰنَ بِوَٰلِدَيْهِ إِحْسَٰنًا احقاف/15
ما به انسان توصیه کردیم که به پدر و مادرش نیکی کند.
💎#حکایت
روزی حضرت موسی علیهالسلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم، ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: یا موسی قصابی که در فلان محل است، همنشین تو است، حضرت موسی درب دکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان مشغول فروختن گوشت است، شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت، حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت: مهمان نمیخواهی؟
گفت: بفرمائید، موسی را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خود به او خورانید.
موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد، پیرزن کلماتی را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی غذا آورد و خوردند.
آن حضرت سؤال کرد، حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد: این پیرزن مادر من است، چون وضع مادیام خوب نیست کنیزی برایش بخرم، خودم او را خدمت میکنم، پرسید: آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟ گفت: هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و هم درجه حضرت موسی در بهشت گردی..
حضرت موسی فرمود: ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده، جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#رمان:چشم هایم نذر چشم هایت🌹
قسمت:شانزدهم
قراره امروز بریم کارای آزمایش و وقت گرفتن برای محضر رو انجام بدیم راستی مهمترازهمه خریدن حلقه وبقیه چیزا😊
داشتم آماده میشدم که صدای بوق ماشین اومد،فهمیدم که مهدی و زهرا اومدن دنبالم که بریم برا خرید تند تند رفتم بیرون ...به مامانم گفتم باهامون بیاد ولی گفت زهرا باهاته ...ازهمه مهمتر مهدی باید نظر بده برو عزیزم منتظرتن....مامانم کلا با سلیقه من مشکل داشت😅
رفتم سوار ماشین شدم یه سلام آرومی کردمو نشستم عقب ماشین...مهدی نگاهم کردو یه خنده ی ریزی کردو سرشو انداخت پایین😊
راه افتادیم که بریم خرید...اول از همه زهرا گفت که بریم برای خرید حلقه بعد یه نگاهی هم به من کردو ورضایت منو دید😁
دم مغازه طلا فروشی وایستادیم وپیاده شدیم،مهدی یه حلقه ای رو زیر چشم گرفت و به زهرا داد تا به من نشون بده(چقدر این پسر خجالتیه😅)خلاصه سلیقه مهدی حرف نداشت و منم همونو قبول کردم و برداشتم یه حلقه ای هم برای مهدی انتخاب کردیم..مهدی هم بی چون وچرا همونو برداشت .. کلا ما آدمای مشکل پسندی نبودیم☺
از مغازه بیرون اومدیم و رفتیم کلی خرید دیگه کردیم و به خونه برگشتیم دم در خونه پیاده شدم...آخ که چقدر هممون خسته شدیم....در ماشین رو بستم و یه خداحافظی کردم که یه دفعه مهدی گفت که مواظب خودت باش...
یه دفعه برگشتم به مهدی نگاه کردم که از خجالت داره آب میشه😅
لبخندی زدم و آروم گفتم همچنین.....
دست تکون دادم و رفتم داخل ودر و بستم،اونا هم رفتن....
تا داخل خونه شدم سلام جمعی کردم و رفتم پیش مامانم و خریدامو بهش نشون دادم حلقه رو که بهش نشون دادم مامانم گفت:احسنت به سلیقه مهدی، بازم مهدی خوش سلیقه س😉
بابام از تو حال اومد داخل اتاق و گفت که برای پس فردا وقت گرفته برای محضر...
مامانم هم اعلام رضایت کردو به من نگاه کردو گفت الهام،علی با خوانوادش همون که اومده بود خواستگاریت ،ازاینجا رفتن یه شهر دیگه،دیروز خواهرش اومده بود اینجا فهمید که میخوای با مهدی ازدواج کنی یه کم ناراحت شد...فکر کنم به خاطر همینه...
سرمو انداختم پایین نمیدونستم چی بگم اخه سرنوشت چیزی رو برای ما رقم میزنه که خودمون هم توش میمونیم حالا براش دعا میکنم هر جا هست خوشبخت بشه،پسر خوبی بود...
مامانم یه ان شالله گفت ومنم از اونجا بلند شدم ورفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم حلقه ای رو که مهدی انتخاب کرده بود دراوردم و نگاش کردم در عین سادگی خیلی قشنگ بود😍
لباس هامو هم نگاه کردم که میخواستم برای روز عقد بپوشم البته یه کم سلیقه زهرا توش به کار رفته بود...
تو فروشگاه هم کت وشلوار مهدی رو من براش انتخاب کردم(تعریف از خود نباشه خیلی انتخاب قشنگی کرده بودم😊)
منتظر پس فردا بودم که قرار عاشقی منو مهدی بود خیلی برای اون روز استرس داشتم ولی هی خودمو آروم میکردم...با همین افکار خوابم برد....
#این داستان ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹