eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
حال فاطمه خانم هم بهتر شده بود ولی اونقدری که لوله و سرم بهش وصل بود که آدم نمی تونست خوب بودنش رو باور کنه... ولی من از محمد علی خواسته بودم براش دعا کنه... دخترش زهرا هم دو هفته ای بود پیشش بود... اونم مثل مادر بزرگش خوش برخورد و مهربون ولی کمی متفاوت تر... خب طبیعی بود چند سال بود بورسه آلمان رو گرفته بود و پزشکی می خوند... دختری که غرور خواستی داشت تا جایی که حاضر نشده بود از سهمیه فرزند شهید بودنش استفاده کنه و می خواست رو پای خودش باشه... تو این دو هفته تونسته بودم باهاش صمیمی بشم... ازش یه روز پرسیدم مادرتون چی؟ کجاست؟ ازشون هیچ اطلاعی ندارم؟ مکثی کرد و با آرامشی که انگار تو وجود اعضای این خانواده ارثی بود داستان عاشقی مادرش رو برام تعریف کرد... -بعد از شهادت پدر نتونسته بود دوری پدر رو تحمل کنه با این که سابقه هیچ گونه بیماری نداشت ولی نتونست بیش از دو ماه تحمل دوری بابا رو بکنه ... اونم پر کشید... قطره اشکی حلقه زده دور چشمش رو با دستمال پاک کرد و نگاهش رو دوخت به فاطمه خانم... -عزیز جونم برای ما هم مادر بود هم پدر... دیگه کم کم داشت هوا گرم تر می شد ... ولی چند روزی که کار رو تعطیل کرده بودم رو باید جبران می کردم...با رد شدن ماشینی که صدای مداحی رو بلند کرده بود یاد رضوان و مراسمشون افتادم... دهه فاطمیه؟!..... ده روز برای کسی عزاداری کردن... اونم بیش از هزار سال واقعا چیزعجیبی بود... گیر علت و فلسفه این عزا نگه داشتن ها بودم ... چه فایده ای می تونی به حال ما ها داشته باشه... همزمان با دستم ذهنم هم داشت ساخت کار می کرد... اولین عرق رو روی پیشونیم حس کردم... چشممو دوختم به ساعت دیواری که از یکی از داربست ها آویزیون کرده بودم... نا خودآگاه قلبم شروع کرد به تپیدن... کمتر از پنج دقیقه به ده مونده بود... دیدن یه آدم، یه ماه اونم هر روز تو ساعت خاص بی تردید آدم رو منتظر می کرد... انتظاری که خودت هم نمی دونستی برای چی؟ دیگه وقتش بود که سروکلش پیدا بشه...اما ازش خبری نشد... عجیب بود که منتظر دیدنش بودم... شاید به حسب عادت بود، وگرنه منو چه به این آدم، با حرفهای رضوان کم کم کنجکاویم نسبت به رفتار نیما بیشتر شده بود از دسته خودم کلافه بودم... نه به اینکه وقتی می دیدمش بهش می پریدم و با کم محلی باهاش حرف می زدم و نه به حالا که نیومدنش حس کنجکاویمو تحریک کرده بود... اسمشو می تونستم بذارم سردرگمی مبهم...خودمم گیج حسم شده بودم نمی تونستم تشخیص بدم واقعا چمه... یادم افتاد به رضوان گفته بودم به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه.... نکنه سعید هم همینو بهش گفته بود؟... اعصابم خورد شده بود... از پیشرفت کار اون روزم اصلا راضی نبودم... دلم میخاست دلیل نیومدنشو بدونم ولی چطوری... با اون برخوردی که اون روز از خودم نشون داده بودم از رضوان هم نمی تونستم بپرسم... چند روزی به همین شکل گذشت از نیما اصلا خبری نبود
تو این مدت بدجور کنجکاو دلیل نیومدنش شده بودم رضوان بازم زنگ زد و مراسمشون رو یادآوری کرد... فرصت خوبی می تونست برام باشه تا شاید لااقل از نیما یه حرفی بشنوم... با اخلاقی که از رضوان سراغ داشتم مطمئن بودم اگه چیزی شده باشه حتما به من میگه از دسته کارای خودم دچار تعجب شده بودم دلیل این همه تناقض رو درک نمی کردم... باید حاضر می شدم ... مثل همیشه کمد لباسها مو باز کردم ... با کلی لباس های مدل... خیلی وقت بود حتی بهشون دست نزده بودم ... لباسم شده بود یه مانتو و یه شال ... یادم نمی اومد بخوام جایی برم بدون اینکه همه لباسام رو زیر و رو نکنم ولی خیلی وقت بود این چیزا برام اون جذبه سابق رو نداشت... چراش رو می دونستم... مربوط می شد به دلی که توسط صاحب این عکس تسخیر شده بود... مربوط می شد به اون شبی که یه دستی منو نجات داده بود... مربوط می شد به وصیت نامه محمد علی به زهرای خودش که الان دیگه دست من بود... شایدم مال خودم بود و اصلا برای من نوشته بود... همینجوری داشتم لباس ها رو نگاه می کردم و خودم رو توشون تصور می کردم ولی ناامید تر از قبل می رفتم سراغ لباس دیگه... اینایی که داشتم رو نمی تونستم برای مراسم بپوشم... باید یه لباس سنگین و باوقار پیدا می کردم... چشمم افتاد به مانتویی که رهام برام خریده بود، قهوه ای تیره و ساده... البته قدش یکم کوتاه بود... ایکاش کمی بلند ترش رو می خریدی رهام... یهو یاد چادر رضوان افتادم... با این مانتو می تونست ترکیب خوبی داشته باشه... وقار لازم رو هم که داشت... می تونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم... خودم رو توش تصور کردم حسی مثل پرواز بهم دست داده بود... از تو کشو برش داشتم... کنار جانمازم گذاشته بودمش... بوی عطر گل یاس می داد... هدیه رهام و پوشیدم و شال قهوه ای ایم رو سرم انداختم... نوبت این چادر سیاه بود، سیاهی که الان دیگه غیر از روشنایی و نور چیزی ازش نمی دیدم... راستش جراتشو نداشتم سرم کنم... این چادر حرمت داشت ...من اون آدمی نبودم که بتونم حرمتش رو نگه دارم... یا باید برای همیشه سرم می کردم یا اینکه نمی خواستم این یادگاری به قول محمد علی که از حضرت زهرا رسیده بود بازیچه دستم بشه... یه لحظه خودم رو بین یک دوراهی خیلی عجیبی دیدم... وقت انتخاب بود... شاید بزرگترین و سرنوشت سازترین انتخاب زندگیم رو الان باید می گرفتم... نگاهم گره خورد به نقش محمد علی که یه ماه تموم بود از جاش تکون نخورده بود... - الان دیگه یقین دارم که زنده ای و می بینی و می شنوی... می خوام به وصیتت عمل کنم... خودتم باید کمکم کنی... نمی خوام این گوهر رو لکه دارش کنم... توی این یک ماه از این تصویر ثابت احساس های متفاوتی گرفته بودم... گاهی اخم، گاهی تعجب، گاهی توبیخ، گاهی رضایت الانم داشتم لبخندشو حس می کردم... چقدر خوب حرف می زد... تاج بندگی رو به قول رضوان انداختم رو سرم... سرم رو بلند کردم و خودم رو ندیدم ... این من نبودم... یه آدم دیگه ای بود... یه آدمی که وقار و سنگینی خاصی رو می شد حس کرد... این رها دیگه اون رها نبود... داشتم رها شدنم رو از وجود حس می کردم... رها از هر چیزی که بخواد با چادرم سر جنگ داشته باشه... این چادر رو پذیرفته بودم و مال خودم شده بود... رها تا آخرش باید پاش وایستی... جلوی هیچ کس و هیچ چی نباید کم بیاری... چقدر سخت اون آرامشی رو که مدت ها دنبالش بودم رو به دست آورده بودم... قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی چادرم... اشک شوق بود یا ترس؟ یه لحظه تردید فوق العاده سنگینی بهم هجوم آورد... -رها جو گیر نشو... می خوای کاری کنی که تا اخر عمرت زیرش بمونی؟ ضربان قلبم رو می شنیدم و داشتم از درون ویران می شدم... چقدر سنگین بود این حس دوگانه متناقض... -محمد علی! این رسمش نیست... تازه اول کاره... اگه اینجوری شروع کنم که زود کم میارم... «وقتی بنده خدا توبه کرد و قدم اول خود را در جهت حق برداشت، شیطان با تمام اعوان و انصارش حاضر می شوند تا این بنده تائب را از تصمیمش برگردانند و در همان لحظات اول او را سرنگون کنند، ولی باید آگاه بود و با توکل به خدا قدم اول را محکم برداشت و دانست با هر قدمی که در جهت انتخاب صحیح بر داشته می شود، آن قدم ها پتکی بر هیمنه شیاطین جنی و انسی است» بخشی از کتابی که رضوان بهم داده بود داشت تو ذهنم طنین انداز می شد، دلم داشت به آرامش می رسید و اشک های بی امانم همزمان به صدای اذان شروع شده بود... بازم زود نمازم رو می خوندم و راه می افتادم... ادامه دارد
ماشینو روشن کردمو راه افتادم، حالم شبیه عروسی بود که متفاوت ترین و بهترین لباس رو پوشیده، احساس پرواز بهم دست داده بود، این چادر چقدر چیز عجیبی بود یک حس غروری رو با آدم می داد ، یا بهتره اسمش رو اعتماد به نفس بذارم... اصلا متوجه نشدم چطوری رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، بهترین لحظات زندگیمو داشتم حس می کردم... خوش بحالت رضوان چه چیز گرانبهایی داشتی... با این که هنوز باهاش مانوس نشده بودم ولی تو همین لحظات اول علاقه ی غیر قابل وصفی نسبت به چادر پیدا کرده بودم... چادرو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم سمته خونه رضوان... دم در خونشون یه پرچم سیاه با هاشورای سبز که روش نوشته بود السلام علیک یا فاطمه الزهرا نصب کرده بودن... زودتر از وقت اومده بودم تا بهشون کمکی هم کرده باشم... زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم... خیلی دلم می خواست عکس العمل رضوان رو ببینم... خدا خدا می کردم خودش بیاد دم در... با صدای کیه؟ فهمیدم خودشه ... سرمو پایین انداخت تا وقتی درو باز کرد نشناسه... - سلام خانم... ببخشید روضه ساعت سه شروع میشه...خانووم با شمام... سرمو خیلی آروم بلند کردم چشمام رو دوختم به رضوان... نمی تونستم لبخندمو قایم کنم - سلام... باشه... پس می رم و ساعت سه میام... قیافه رضوان خیلی خنده دار شده بود... مثل اینکه بخواد خودشو از خواب بیدار کنه... چند بار پلک زد ... وقتی دید خواب نمی بینه گل از گلش شکفت... منو کشید تو راهرو و محکم تو بغلش فشار داد... - وای عزیزم ... چه فرشته ای شدی... مدام ازم فاصله می گرفت و نگام می کرد و قربون صدقم می رفت... - چته دیوونه... منم رها... همونی که می خواستی سر تو بدنش نباشه... - چقدرم بهت میاد دختر... فرشته شدنت رو تبریک میگم... فرشه... چقدر لقب بزرگی بود... می تونستم این لقب رو برای آدمایی مانند فاطمه خانم و مادر بزرگ خدابیامرزم و حتی خود رضوان بپذیرم ولی برای خودم مثل لباسی می دیدم که خیلی برام بزرگه... - بیا بریم تو ... وای رها اگه مامان ببینتت نمی دونی چقدر ذوق می کنه... - عه رضوان... لوس نشو نمی خوام جلو چشم باشم... خودت که می دونی چقدر از تو چشم بودن بدم میاد... - مجبوری عزیزم... با این کاری که کردی همیشه تو چشمی... ولی به عنوان یک دختر با شخصیت و با وقار و نجیب... مراسم برگزار شده بود... خونه به قول رضوان پر شده بود از آدمای فرشته نما... برای اولین بار تونسته بودم با شخصیت این بانوی بزرگ اسلام آشنا بشم و بهش علاقمند بشم... حجابی که یادگار خودش بود برای اولین بار تو عزای خودش... تقارن خوبی بود و امیدوارم کننده... گریه های آمیخته با ناله برای این همچین شخصیت عجیب و دور از انتظار نبود... بانویی که فقط هجده سال از بهار عمرش گذشته بود ولی به طول تمام تاریخ برای بشریت مادری کرده بود... این ها حرف های سخنران جلسه بود... حرفهایی از جنس جواهر ... حرف می زد و دل ها رو دگرگون می کرد تا رسید به پایان داستان پر از غم این زن ... شهادت ، چیزی که با محمد علی درکش کرده بودم الان در قامت دختر پیامبر خودنمایی می کرد... - خانم از چرا اینهمه نگرانید... چه چیزی باعث نگرانی شما شده و موجی از ترس تو چشماتون ایجاد کرده؟ - اسما جان، می ترسم بعد از مرگم بدنم بر روی تابوت نمایان باشد؟ - بانو، شنیدم مردمان دیار فارس تابوتی دارند که هماننده جعبه ای جلوی نمایان شدن بدن را می گیرد... بانو با شنیدن این جمله لبخندی زدند و چشم در چشم اسما دوختند... - به علی بگو برایم تابوت بسازد تا نگاه نامحرم بر بدنم نیافتد... خدا تو را خوشنود کند که من را خوشحال کردی... چیزی شبیه شرمساری و خجالت تمام وجودم رو پر کرده بود... منی که یه روزی بهترین و گرانقیمت ترین لباس ها رو می خریدم تا جلب توجه کنم... منی که لباسایی به تن میکردم تا اندامم زیباتر دیده بشه... منی که تا همین چند وقت پیش از هیچ کاری برای زیباتر شدنم جلوی چشم های این و اون دریغ نمی کردم ...از خودم خجالت می کشیدم... چشم هایم خیس شده بودند... ولی اشک هایم جنسشان فرق داشت ... بلورهایی بودند از جنس پشیمانی... ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🕊تاثير ظلم به حيوان ✨استاد فاطمی نیا:ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: 💜✨ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ روزي پيرزني خدمت ايشان رسيد و ﮔﻔﺖ: پسر جواني دارم كه مريض است و پزشكان از درمانش نااميد هستند؛ براي شفايش چكار كنيم؟ ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: نميشود كاري کرد! ✨پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ شيخ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ سر بریده است. ﻭ به خاطر اين ظلم ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪه نمي ماند! پسر شما دل حيواني را سوزانده و آن مادر هم آه كشيده است! 💜✨ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ جوان ﺩﻝ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍند ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ! ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ؟ ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ باشید.... 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂
جوانه گندم به همراه آبلیموی تازه میل کنید !🍋 ▫️این ترکیب برای پاک سازی بدن از سموم عالی بوده و همچنین باعث از بین رفتن چند برابریِ چربیهای شکمی میشود + مصرف جوانه گندم خستگی مفرط، ضعف و بی حالی را کاهش میدهد.
هدایت شده از ⚘
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 گفتند که تک سوارمان در راه است از اول صبح چشممان بر راه است از یازدهم، دوازده قرن گذشت تا ساعت تو چقدر دیگر راه است؟ 🤲🏻
-علیه‌السلام: ... وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ عَقَارِبِهَا الْفَاغِرَةِ أَفْوَاهُهَا، وَ حَيَّاتِهَا الصَّالِقَةِ بِأَنْيَابِهَا، وَ شَرَابِهَا الَّذِى يُقَطِّعُ أَمْعَاءَ وَ أَفْئِدَةَ سُكَّانِهَا، وَ يَنْزِعُ قُلُوبَهُمْ، وَ أَسْتَهْدِيكَ لِمَا بَاعَدَ مِنْهَا، وَ أَخَّرَ عَنْهَا. 📖 ... و پناه به تو مى برم از کژدم‌هاى آن [آتش جهنم] که دهان گشوده‌اند و مارهاى نیش بر آورده، و نوشیدنى آن که دل و روده ساکنان را پاره پاره مى‌کند و قلب آنها را از جاى بر مى‌کند، و از تو راهی مى‌خواهم که از آتش دورم سازد و مرا واپس دارد. 📚 - دعای سی و دوم؛ دعا در نماز شب ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ •---✾دوستی با خدا
هدایت شده از ⚘
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚و آلِ مُحَمَّدٍ 💚وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹🍃🌹🍃
هدایت شده از دفاع مقدس
🌷🍀🍃خاطرات کوتاه از روحانی شهید عباس محمدقلی زاده🍃🍀🌷 🌷🍀🍃مادرشهید : وقتی عازم جبهه بود یک جفت کفش کتانی کهنه به پا کرد من به او گفتم که چرا کفش نو نمی پوشی ؟ در جواب به من گفتند مگر حضرت علی کفش نو به پا می کرد من کفش نو بپوشم و به جبهه بروم . کفش هایش را با دست خودش دوخته بود و با همان ها به جبهه رفت و من آن کفش های را نو نگه داشتم تا بر گردد اما دیگر بر نگشت . 🌺🍃پدر شهید : شهید بسیار خوب بود وقتی می خواست به جبهه برود نزد من آمد و ایشان را وصی خود کرده بودم و به او گفتم شما وصی من هستی به جبهه نرو همین جا بمان و درست را بخوان عید نزدیک است می خواهیم برویم پابوس امام رضا (ع) ولی ایشان همچنان برای رفتن پافشاری می کرد به او گفتم شما می خواهی از وصی بودنت سر باز بزنی . به من قول داد که می روم و عید بر می گردم و با هم به پابوس امام رضا می رویم اما رفت و دیگر بر نگشت . 🌷🍃شهید از همان دوران ابتدایی که در کلاس پنجم بودند به نماز شب می پرداختند ما یک اتاق کوچک داشتیم که شهید درهمان اتاق نماز شبش را می خواند من که نصفه های شب بیدار می شدم می دیدم که شهید در همان اتاق مشغول نماز و راز و نیاز با خداست و گریه می کند. برادر شهید: شهید بسیار مهربان و دوست داشتنی بود و مورد احترام بودند و محبوبیت زیادی داشتند و سنگینی و وقار در رفتارشان دیده می شد . ارادت خاصی به اهل بیت داشتند.🌺
هدایت شده از دفاع مقدس
امیر سر لشگر جاوید الاثر شهید ابوالحسن ابوالحسنی از شهدای تیز پرواز ارتش جمهوری اسلامی(از شهدای شهرستان بابل ) 🌹امیر سرلشکر خلبان شهید مفقودالاثر ابوالحسن ابوالحسنی‌درون‌کلا در سال 1329 در خانواده‌ای مذهبی و زحمت‌کش در شهر بابل به‌دنیا آمد. شهید مفقودالاثر ابوالحسنی در سال 1353 موفق به اخذ نشان و مدرک خلبانی شد و به جمع تیزپروازان هواپیمای شکاری F5 پیوست و بعدها دوره‌های معلمی خلبانی را نیز گذراند. 💐 در دوران جنگ تحمیلی، داوطلبانه پروازهای زیادی را برای حفظ و حراست از دستاوردهای انقلاب انجام داد تا اینکه در ساعت 11 صبح روز پنجم آذرماه 59 به مأموریت برون‌مرزی بمباران تأسیسات برق سد دوکان اعزام شد که پس از انجام مأموریت، براثر اصابت موشک، هواپیمایش به آتش کشیده و مفقودالاثر شد. در تاریخ 22 شهریور 60 بود که گواهی شهادت شهید ابوالحسنی از سوی صلیب سرخ جهانی به خانواده‌اش اعلام‌شده و پیکر پاک ایشان نیز مفقود باقی‌مانده است.روحش شاد و یاد و نامش گرامی باد❤️