#هوالعشق❤️
دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست.
هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم.😡
من با اون پسره ی...😡
غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره....😞
اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟
من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... 💔
علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم😏) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار...
بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...😏
مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه...
این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم.
به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه☹️
دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه😐
فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟😳
با بغض صداش میکنم:فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی قشنگم؟😢
_تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟
فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم...😁
_من چی؟؟؟؟ 😳
فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی...😔
فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم😭
ای کاش....😭
فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟
_معلومه که جوابم منفیه😠
فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد...
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
ماشینو روشن کردمو راه افتادم، حالم شبیه عروسی بود که متفاوت ترین و بهترین لباس رو پوشیده، احساس پرواز بهم دست داده بود، این چادر چقدر چیز عجیبی بود یک حس غروری رو با آدم می داد ، یا بهتره اسمش رو اعتماد به نفس بذارم... اصلا متوجه نشدم چطوری رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، بهترین لحظات زندگیمو داشتم حس می کردم... خوش بحالت رضوان چه چیز گرانبهایی داشتی... با این که هنوز باهاش مانوس نشده بودم ولی تو همین لحظات اول علاقه ی غیر قابل وصفی نسبت به چادر پیدا کرده بودم...
چادرو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم سمته خونه رضوان... دم در خونشون یه پرچم سیاه با هاشورای سبز که روش نوشته بود السلام علیک یا فاطمه الزهرا نصب کرده بودن...
زودتر از وقت اومده بودم تا بهشون کمکی هم کرده باشم... زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم... خیلی دلم می خواست عکس العمل رضوان رو ببینم... خدا خدا می کردم خودش بیاد دم در... با صدای کیه؟ فهمیدم خودشه ... سرمو پایین انداخت تا وقتی درو باز کرد نشناسه...
- سلام خانم... ببخشید روضه ساعت سه شروع میشه...خانووم با شمام...
سرمو خیلی آروم بلند کردم چشمام رو دوختم به رضوان... نمی تونستم لبخندمو قایم کنم
- سلام... باشه... پس می رم و ساعت سه میام...
قیافه رضوان خیلی خنده دار شده بود... مثل اینکه بخواد خودشو از خواب بیدار کنه... چند بار پلک زد ... وقتی دید خواب نمی بینه گل از گلش شکفت... منو کشید تو راهرو و محکم تو بغلش فشار داد...
- وای عزیزم ... چه فرشته ای شدی...
مدام ازم فاصله می گرفت و نگام می کرد و قربون صدقم می رفت...
- چته دیوونه... منم رها... همونی که می خواستی سر تو بدنش نباشه...
- چقدرم بهت میاد دختر... فرشته شدنت رو تبریک میگم...
فرشه... چقدر لقب بزرگی بود... می تونستم این لقب رو برای آدمایی مانند فاطمه خانم و مادر بزرگ خدابیامرزم و حتی خود رضوان بپذیرم ولی برای خودم مثل لباسی می دیدم که خیلی برام بزرگه...
- بیا بریم تو ... وای رها اگه مامان ببینتت نمی دونی چقدر ذوق می کنه...
- عه رضوان... لوس نشو نمی خوام جلو چشم باشم... خودت که می دونی چقدر از تو چشم بودن بدم میاد...
- مجبوری عزیزم... با این کاری که کردی همیشه تو چشمی... ولی به عنوان یک دختر با شخصیت و با وقار و نجیب...
مراسم برگزار شده بود... خونه به قول رضوان پر شده بود از آدمای فرشته نما... برای اولین بار تونسته بودم با شخصیت این بانوی بزرگ اسلام آشنا بشم و بهش علاقمند بشم... حجابی که یادگار خودش بود برای اولین بار تو عزای خودش... تقارن خوبی بود و امیدوارم کننده... گریه های آمیخته با ناله برای این همچین شخصیت عجیب و دور از انتظار نبود... بانویی که فقط هجده سال از بهار عمرش گذشته بود ولی به طول تمام تاریخ برای بشریت مادری کرده بود... این ها حرف های سخنران جلسه بود... حرفهایی از جنس جواهر ...
حرف می زد و دل ها رو دگرگون می کرد تا رسید به پایان داستان پر از غم این زن ... شهادت ، چیزی که با محمد علی درکش کرده بودم الان در قامت دختر پیامبر خودنمایی می کرد...
- خانم از چرا اینهمه نگرانید... چه چیزی باعث نگرانی شما شده و موجی از ترس تو چشماتون ایجاد کرده؟
- اسما جان، می ترسم بعد از مرگم بدنم بر روی تابوت نمایان باشد؟
- بانو، شنیدم مردمان دیار فارس تابوتی دارند که هماننده جعبه ای جلوی نمایان شدن بدن را می گیرد...
بانو با شنیدن این جمله لبخندی زدند و چشم در چشم اسما دوختند...
- به علی بگو برایم تابوت بسازد تا نگاه نامحرم بر بدنم نیافتد... خدا تو را خوشنود کند که من را خوشحال کردی...
چیزی شبیه شرمساری و خجالت تمام وجودم رو پر کرده بود... منی که یه روزی بهترین و گرانقیمت ترین لباس ها رو می خریدم تا جلب توجه کنم... منی که لباسایی به تن میکردم تا اندامم زیباتر دیده بشه... منی که تا همین چند وقت پیش از هیچ کاری برای زیباتر شدنم جلوی چشم های این و اون دریغ نمی کردم ...از خودم خجالت می کشیدم...
چشم هایم خیس شده بودند... ولی اشک هایم جنسشان فرق داشت ... بلورهایی بودند از جنس پشیمانی...
ادامه دارد
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد
مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز
دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من...
گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض
گفت:
- بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی.
از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت:
- الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع...
زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم:
- ببخشید شما رو هم به گریه انداختم.
بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت.
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_یکم
در رختخـوابم بـه سـقف اتـاق خیـره شـده بـودم. بـه یـاد آن روز افتـادم کـه بـه دروغ بـه المیـرا گفتـه بودم مـی خـواهم از علیرضـا خواسـتگار ي کـنم ! او هـم بـا جـدیت مـن را نصـیحت کـرد و گفـت؛ تـا اون
پـاپیش نذاشـته حـق نـدار ي کـاري بکنـی، ببـین المیـرا! علیرضـا هـیچ وقـت پـا جلـو نذاشـت و اون قـدر سـکو ت کـرد کـه بـالاخره بهـزاد اومـد ! چشـمانم کـم کـم گـرم و آمـاده خـواب شـد کـه بـا بلنـد شـدن
زنـگ موبایـل خـواب از سـرم پریـد. بـا گیجـی نگـاهی بـه سـاعت کـردم، سـاعت دو نصـف شـب بـود .
با دیدن شماره بهزاد از بی فکریش حرصم گرفت.
- بله؟
- اوه اوه چه عصبانیه!
- یه نگاه به ساعت بنداز؟
- خواب بودي؟
- با اجازه شما، بله.
- من که اصلاً خوابم نمیاد تو چه جوري خوابیدي؟
- براي چی خوابت نمی بره؟
- به به، زن من رو باش، مثل اینکه فردا قرار مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته ها!
راست می گفت فردا قرارِ محضر داشتیم.
- زنگ زدي این رو یادآوري کنی؟
- نه، راستش یه اتفاقی افتاده.
مضطرب پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه، یعنی آره اما زیاد مهم نیست.
- بگو نصفه جون شدم!
- هر چی می گردم شناسنامه ام رو پیدا نمی کنم.
خدایا این دیگر چه ماجرایی شده بود شاید واقعاً ما قسمت هم نبودیم!
- گوشت با منه سهیلا؟
- آره، حالا چیکار کنیم؟ می خواي قرار فردا رو کنسل کن تا شناسنامه ات پیدا بشه؟!
- نه اصلاً، دوبـاره صـیغه یـک مـاه مـی خـونیم، بعـد هـم سـور و سـات عروسـی مـی گیـریم و مـی ریـم خونه خودمون.
- آخه...
- آخه چی؟ تا وقتی شناسنامه جدید برام صادر بشه، ممکنه چند هفته اي طول بکشه!
- خب صبر می کنیم، اصلاً شاید شناسنامه ات پیدا شد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️