باران جباری:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتاد
《 خدا را ببین 》
🖇چند لحظه مکث کرد …
🔹چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم … حالا دیگه… من و احساسم رو تحقیر میکنید؟ … اگر این حرفها حقیقت داره … به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه …
💢با قاطعیت بهش نگاه کردم …
🔸این من نبودم که تحقیرتون کردم … شما بودید … شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست …
🔹عصبانیت توی صورتش موج میزد … میتونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهرهاش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل میکرد … اما باید حرفم رو تموم میکردم…
🔸شما الان یه حس جدید دارید … حس شخصی رو که با وجود تمام لطفها و توجهش … احدی اون رو نمیبینه …بهش پشت میکنن … بهش توجه نمیکنن … رهاش میکنن… و براش اهمیت قائل نمیشن … تاریخ پر از آدمهاییه که… خدا و نشانههای محبت و توجهش رو حس کردن … اما نخواستن ببینن و باور کنن …
🔻شما وجود خدا رو انکار میکنید … اما خدا هرگز شما رو رها نکرده … سرتون داد نزده … با شما تندی نکرده …
💢من منکر لطف و توجه شما نیستم … شما گفتید من رو دوست دارید … اما وقتی … فقط و فقط یک بار بهتون گفتم… احساس شما رو نمیبینم … آشفته شدید و سرم داد زدید …
🍃خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده … چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ …
▫️اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد … اما این، تازه آغاز ماجرا بود …
💢اسم من از توی تمام عملهای جراحیهای دکتر دایسون خط خورد … چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود … که به ندرت با هم مواجه میشدیم …
🔻تنها اتفاق خوب اون ایام … این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد … میتونستم به ایران برگردم و خانوادهام رو ببینم … فقط خدا میدونست چقدر دلم برای تک تکشون تنگ شده بود …
✍ ادامه دارد ...
#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وسوم
#قسمت_شصت_هشتم:
.
این پسر یه چیزیش بود...
سه چهار ماه پیش هم که از همدان امده بودم، تا یه هفته همین طوری بود...
_سجاااد...
_جونم...؟
_هرچی هست بهم بگو... خواهش می کنم...
_گفتنش هیچ فایده ای نداره سلما...
_از کجا می دونی...حداقلش اینه که حرفت رو به خواهرگلت، همه کَسِت، عزیز دلت، رفیقت گفتی، و تو دلت نگه نداشتی...
_از دست تو... زبون که نیست...
_خب مگه بی راه می گم...پس بگو...
_نمی خوام با این حرف ناراحتت کنم... اما سخته برام که وقتی میری همدان نمی تونی بهم حتی زنگ بزنی... که وقتی مامانت اینا میان تهران، دیگه نمی تونم ببینمت... که وقتی میایی پیش من باید زودی برگردی که کسی شک نکنه... که همش باید حواست باشه که کسی نفهمه... سخته...
_خب داداشم... می دونم برات سخته... اما تو خودت از من خواستی که کسی متوجه نشه...
_سختیش همینجاست دیگه... تحمل اون طرف قضیه رو هم ندارم...
.
_سجاد؟!
_جانم...
_حست نسبت به مامان من چیه؟!
_خب من... این که تو انقدر دوسش داری باعث میشه منم دوستش داشته باشم...
_نمی دونم تو آینده چی پیش میاد، فقط امیدوارم که هرچی هست خیر باشه...
_ایشاالله...
دستم رو گذاشتم روی دستش که رو فرمون بود...
_هرچی بشه من کنارتم داداش...همیشه...
دستم رو آورد بالا و گذاشت روی قلبش...
_این دل ۶ سال بود که تنها بود سلما...تو که امدی همه چیز عوض شد... نمی خوام که دوباره تنها بشه...
_دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نمیشه... قول می دم...
نمی دونم چرا... اما دوتامون یه حس عجیبی داشتیم... انگار یه اتفاق تو راه بود... اتفاقی که هیچ کدوم ازش خبر نداشتیم...
یه اتفاق که می تونه باز همه چیز رو بهم بزنه...
.
#قسمت_شصت_نهم:
.
_بله؟!
_منم بشری جان...
_ءءء... در بازه... بیا تو گلم...
داخل خونه شدم...روی مبل دراز کشیده بود... حسابی سنگین شده بود...
_سلام... رسیدن بخیر... به چی می خندی؟!
_سلام... ممنون... آخه خیلی بانمک شدی...
_با نمک خودتی... بیا بیشین...
_چشم... آقا بهنام کجاست؟!
_هنوز از سر کار نیومده... راستی... تا یادم نرفته برو از تو اتاق خواب پاکتت رو بردار...
_پاکت؟!... کدوم پاکت... آها... نامه ی حاج آقا؟!
_بله خانم ایکیو سان... تو کشوی دوم دراوره...
_خب شد گفتی...
رفتم داخل اتاق و پاکت نامه رو برداشتم... از حولم نفهمیدم چطور با بشری خداحافظی کنم...
_بشری، آبجی...من می رم دیگه...
_ءءء...کجا؟ تازه امدی که...
_عصری میام بهت سر می زنم...
_باشه... برو...
_ببخشدا... فعلا...یاعلی...
_از دست تو... علی یارت...
بدو بدو از پله ها پایین امدم و رفتم داخل خونه ام...
بدون این که لباس هام رو عوض کنم چمدون رو گوشه ای گذاشتم و پشت میز کارم نشستم و پاکت رو باز کردم...
چندتا کاغذ و یدونه چک و یه نامه توش بود...
اول نامه رو خوندم:
.
#قسمت_هفتاد:
.
بسم الله الرحمن الرحیم
علیکم السلام بر تو دختر عزیزم...
بار ها به تو گفته ام و خودت هم می دانی که به اندازه دختر نداشته ام برایم عزیز هستی...
اما این تنها دلیل محبت من به تو نیست...
تو یادگار آخرین فرزند من هستی که می دانم آن زمان که در این دنیا بود، تو برایش عزیز تر از جان بودی...
و می دانم حال که در آن دنیاست، قطعا باز هم تورا دوست می دارد و نگران احوال توست...
آن زمان که احمدرضا در این دنیا بود، به من گفته بود که دوست دارد به تو کمک کند تا بتوانی به آنچه هدفت هست برسی...
از هدفت برای من گفت و من با شنیدن آن حرف ها بیشتر از پیش به تو عروس عزیزم افتخار کردم و از این که پسرم چنین دختری را به همسری برگزیده، بسیار خوشحال شدم...
اما به حکمت خداوند عمر فرزند من در این دنیا پایان یافت و فرصت نشد آنچه که برای کمک به تو تصمیم داشت را عملی کند...
حال من به عنوان پدرت می خواهم خواسته ی پسرم که خواسته ی خودم هم هست را عملی کنم... و از تو خواهش می کنم آن را بپذیری...
تا هم موجب خوشنودی من و هم موجب خوشنودی پسرم شوی و هم از هنری که خداوند به تو هدیه داده به خوبی و به نحو احسن بهره ببری... که این کار وظیفه ی هر مسلمانی ست...
شکر خدا در این چند ساله خداوند به ما توانایی مالی داده که سعی می کنیم از آن در راه درست استفاده کنیم...
و بنده فکر می کنم یکی از راه های درست همین امر است...
یکی از دوستانمان که همراه ما در ایتالیا زندگی می کند، مغازه ای در یکی از مکان های مناسب تهران دارد که خالی و بدون استفاده است...
شما می توانی از آن مغازه به صورت رایگان استفاده کنی...
مبلغی هم داخل چک نوشته ام برای سرمایه ی کارتان...
تا با آن شروع به کار کنید...
به وکیلم هم در ایران سپرده ام تا در کار های واگذاری مغازه و گرفتن مجوز برای راه اندازی آن و ثبت رسمی تولیدات شما ، یاری یتان کند...
دخترم، امیدوارم بتوانی در راه درست پیش بروی و خدا در این راه یاری ات کند...
در نظر ما، پدرت: محمد جواد اشرفی
حق نگهدارت...
#پایـی_که_جا_مانـد
#قسمت_هفتاد
حامد نگهبان کمپ، علیشاه آوریده را داخل گونی کرده بود و میزد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد. علیشاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است! دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچههای ارومیه آورده بود. اسیر ارومیهای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچهها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل میکردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار میدادند، آب جوش میآمد و چای درست میکردند. در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب میکردند، مقابل تابش خورشید قرار میدادند. چنان آب گرم میشد که وقتی بچهها چای داخل لیوان میریختند، چای رنگ میگرفت و قابل خوردن بود. جرم علیشاه سنگینتر از اسیر ارومیهای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقیها به خاطر این کار علیشاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچکس نمیتوانست دستشویی برود. ظرفهای غذا کثیف مانده بود. بچهها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفالههای چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب شام را در ظرفهایی گرفتیم که با تفالهی چای پاک شده بود.
امروز بعد از ظهر تشنگی کلافهام کرده بود. هوا گرمتر از روزهای قبل بود.
این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعتها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان میمالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضیها در راهرو بازداشتگاه زیر سایهبان بی حال و بیرمق افتاده بودند. پارچهی سفیدی داشتم که روی سرم میانداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچهام را خیس کند. نگهبانهایی مثل سامی و قاسم که میخواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانعشان میشدند. حاج حسین شکری و محمدکاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری میکنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه میکنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا میدید فکر میکرد دارم زمین را میکَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمیدانستم چقدر این کارم کارساز بود. با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس میجوید، آمد، منصور اسیر عربزبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چهکار میکنی؟ گفتم: سیدی! تشنهام. گفت: چرا زمین رو میکَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمیدید، میخوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خندهاش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطافپذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد.
محمدکاظم میگفت خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالاورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب میخوردیم، قیافهی ولید عصبانیتر از بقیه به نظر میرسید.
◀️ ادامه دارد . . .
🍃🌺🍂
نوشته ی #سید_ناصر_حسینی_پور
باران جباری:
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هفتاد ــ نهم
#شهیدعلےخلیلی
روزها از پی هم می گذشت ،و علی روز به روز لاغرتر و لاغتر میشد،انقدر نحیف که آن اندام متناسب و زیبایش جای خود را به تنی که تنها پوست به استخوان چسبیده داده بود.
علی تحت نظر دکتر هم بود.
هر وقت از جلوی دانشکده ی پزشکی با مادر عبور می کردند با شیطنت خاصی می گفت:" مامان؛ نمی خوای برام آستین بالا بزنی؟ اینجا شاید دختر خوب باشه هاااااا؟؟" و با خنده ساختمان دانشکده پزشکی را از پشت شیشه ی ماشین نگاه می کرد و مادر با اخم می گفت:" عه😠خجالت بکش پسر،چقدر زود میخوای مامانت را به یک زنت بفروشی ."
و صدای خنده های گرفته ی علی بلندتر می شد.
روزها می گذشت ؛ دوستان علی به فکر راه چاره ای برای قرض گرفتن پول برای عملش شده بودند.
مخارج این مدت ۷۰ میلیون شده بود و آنها و خانواده به هر سختی که بود این هزینه ها را تامین کردند و واقعا نیاز به کمک مالی بود.
دوستان علی به او غر می زدند که راضی شود برای کمک گرفتن از مردم و او پشت گوش می انداخت.
انقدر فشار این حرف درخواست روی علی زیاد شد که سرانجام تصمیم گرفت نامه ای به مقام معظم رهبری بنویسد و از شرایط زندگی اش برای مولایش چند سطر بنویسد.
مادر در حال گرد گیری تلویزیون و وسایل خانه بود که علی،گفت:" مامان.!"
مادر با لبخند به جانش گفت :" جانم علی جان؟!"
علی گفت:" میشه یک کاغذ و خودکار برام بیاری مامان؟!"
مادر خندید و زیر چشمی به او نگاه کرد و گفت:" چیه کلک؟😉میخوای چی بنویسی؟؟"
علی خندید و گفت:" چند خط حرف دل ."
لبخند نقش بسته ی لبهای مادر ،با شنیدن این حرف رفته رفته کمرنگ و کمرنگتر شد و گفت:" باشه مادر،الان میارم برات."
مادر؛ کاغذ و خودکار را آورد و علی با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به نوشتن نامه کرد.
علی زیر لب حرف هایش را زمزمه می کرد و می نوشت:"*سلام آقا جان!
امیدوارم حالتان خوب باشد، آنقدر خوب که دشمانتان از حسودی بمیرند و از ترس خواب بر چشمانشان حرام باشد.
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش می کنند، یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کرده اند، شاهرگ و حنجره و روده و معده ی من عددی نیست که بخواهد ناز کند ....هرچند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند.
من نگران مسائل خطرناکتر هستم،من می ترسم از ایمان چیزی نماند ،آخر شنیده ام که پیامبر(ص) فرمودند:" اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل می کند. من خواستم جلوی بلا را بگیرم، اما اینجا بعضی ها می گویند کار بدی کرده ام.
بعضی ها برای اینکه *زورشان می آمد برای خرج بیمارستان کمک کنند می گفتند:" به تو چه ربطی داشت؟ مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد! ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم ناموس شیعه به تاراج می رفت و نیروی انتظامی خیلی دیر می رسید شاید هم اصلا نمی رسید." .
علی چشمانش را بست؛ تصویر آن پیرمرد که با تسبیح در دستش به سمتش آمد و با دیدن جسم غرق خونش به او طعنه زد در جلوی دیدگانش مجسم شد و برای حضرت آقا نوشت:"*یک آقای ریشوی،تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کرده ام گفت:" پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی! من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند، ولی این سوال در ذهنم بوجود آمد که آقا جان؛ واقعا شما راضی نیستید ؟! آخر خودتان فرمودین امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است ......*"
توجه = این نامه ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده
•┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
╠🍃╣╔🍃╗╚🌺╝╔🍃╗╠🍃╣╠
﷽
🍃❤️📚
#داستان_مذهبی
#فنجانی_چای_با_خدا
#قسمت_هفتاد
حسام گوشی را از دستم گرفت (خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدن که از منو شما سرحالتره.. حالا برم سر اصل مطلب؟؟
البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد..)
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید (حالا از کجا شروع کنم؟؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.. )
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدرهم میتوانستم بگذرم..
صدایی صاف کرد ( والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود. و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته. پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه. اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رومیخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار.
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه. پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدررفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.
اینجوری ما هم خیلی راحت میتونستیم از جونش حفاظت کنیم. بالاخره دانیال یه نخبه ی ایرانی بود با هیچ نوع تفکر و جهت گیریِ سیاسی، و سلامتیش اهمیت زیادی برامون داشت.
سازمان منافقین سعی داشت تا با اهدایِ دانیال از طرف خودش به داعش نوعی مراوه ی پر منت رو شروع کنه و با استفاده از هدیه ی ارزنده اش، خواسته های خودشو از داعش تو منطقه، طلب کنه.
بی خبر از اینکه داعش خودش دست به کار شده و با شناسایی دانیال سعی داره با کمترین هزینه اونه جذب نیروهاش کنه. اینجوری هم سر سازمان بی کلاه میموند و نمیتونست درخواستهای دیگه ایی داشته بشه؛ هم یه نخبه ی ایرانی وسنی مذهب رو جذب گروهش کرده بود.
پس از کم هزینه ترین و جوابگوترین راهه ممکن شروع کردن. راهی که هنوزم بین سیاسیون دنیا حرفِ اولو میزنه..
و اون ورود یک دختر زیبا به ماجرا و ایجاد یه داستان عشقی و رمانتیک بین دختر و دانیال بود.
حالا اون دختر جوان کسی نبود جز صوفی..
دخترعربی که با عنوانِ مُبلغِ داعش تو آلمان باید به دانیال نزدیک میشد و اون رو به خودش علاقمند میکرد،اون قدر زیاد که دانیال چشم بسته برایِ داشتنش، با پیوستن به داعش موافقت کنه و وقتی وارد شد اونقدر گرفتارش میکردن که دیگه راهی برایِ بازگشت مقابل خودش نمیدید..
غافل از اینکه ما از همه چیز با خبریم و قصدِ پیش دستی داریم…
ادامه دارد…
┄┅═══✼☀✼═══┅┄
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد
مـــن نمـی دونـم ا یـن همـه خـوبی شـما را چطـور ي جبـران کـنم . بـه خـدا از ا ینکـه ایـن همـه سـال از شما دور بـودم خیلـی حسـرت مـی خـورم . مـن دیگـه احسـاس یتیمـی نمـی کـنم چـون یـه پـدر دلسـوز
دارم یــه مــادر مهربــون یــه بــرادر خــوب دارم! علیرضــا بــرام از نــادر هــم عزیزتــره خیلــی دوســتتون دارم من مدیون همه شما هستم من...
گریــه مجــالی بــراي ادامــه حــرفم نگذاشــت دســت دا یــی را بوســیدم و بغلــش کــردم. دایــی بـا بغــض
گفت:
- بسه دایی جون، وظیفه مون بود. تو تنها یادگار الهامی.
از دایی جـدا شـدم و زن دا یـی را کـه گریـه مـی کـرد در آغـوش گـرفتم و بوسـیدم. زن دایـی بـا گریه گفت:
- الهی قربونت بشم. من که آرزوم بود امشب مراسم تو و ع...
زن دایــی حــرفش را نیمــه تمــام گذاشــت و ســکوت کــرد، مــی دانســتم مــی خواهــد چــه بگو یــد، از آغوشش جدا شدم و با چشمان خیس گفتم:
- ببخشید شما رو هم به گریه انداختم.
بــه طــرف علیرضــا رفــتم تــا از او هــم مــثلاً تشــکر خواهرانــه ا ي بکــنم امــا چهــره مغمــومش کــه بــه گلهاي قالی زل زده و غرق فکر بود مرا از این کار باز داشت.
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_یکم
در رختخـوابم بـه سـقف اتـاق خیـره شـده بـودم. بـه یـاد آن روز افتـادم کـه بـه دروغ بـه المیـرا گفتـه بودم مـی خـواهم از علیرضـا خواسـتگار ي کـنم ! او هـم بـا جـدیت مـن را نصـیحت کـرد و گفـت؛ تـا اون
پـاپیش نذاشـته حـق نـدار ي کـاري بکنـی، ببـین المیـرا! علیرضـا هـیچ وقـت پـا جلـو نذاشـت و اون قـدر سـکو ت کـرد کـه بـالاخره بهـزاد اومـد ! چشـمانم کـم کـم گـرم و آمـاده خـواب شـد کـه بـا بلنـد شـدن
زنـگ موبایـل خـواب از سـرم پریـد. بـا گیجـی نگـاهی بـه سـاعت کـردم، سـاعت دو نصـف شـب بـود .
با دیدن شماره بهزاد از بی فکریش حرصم گرفت.
- بله؟
- اوه اوه چه عصبانیه!
- یه نگاه به ساعت بنداز؟
- خواب بودي؟
- با اجازه شما، بله.
- من که اصلاً خوابم نمیاد تو چه جوري خوابیدي؟
- براي چی خوابت نمی بره؟
- به به، زن من رو باش، مثل اینکه فردا قرار مهمترین اتفاق زندگیمون بیفته ها!
راست می گفت فردا قرارِ محضر داشتیم.
- زنگ زدي این رو یادآوري کنی؟
- نه، راستش یه اتفاقی افتاده.
مضطرب پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
- نه، یعنی آره اما زیاد مهم نیست.
- بگو نصفه جون شدم!
- هر چی می گردم شناسنامه ام رو پیدا نمی کنم.
خدایا این دیگر چه ماجرایی شده بود شاید واقعاً ما قسمت هم نبودیم!
- گوشت با منه سهیلا؟
- آره، حالا چیکار کنیم؟ می خواي قرار فردا رو کنسل کن تا شناسنامه ات پیدا بشه؟!
- نه اصلاً، دوبـاره صـیغه یـک مـاه مـی خـونیم، بعـد هـم سـور و سـات عروسـی مـی گیـریم و مـی ریـم خونه خودمون.
- آخه...
- آخه چی؟ تا وقتی شناسنامه جدید برام صادر بشه، ممکنه چند هفته اي طول بکشه!
- خب صبر می کنیم، اصلاً شاید شناسنامه ات پیدا شد.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ریحان
#قسمت_هفتاد
چشمم به تخت دونفره ی خیلی بزرگی افتاد که گوشه ی اتاق گذاشته شده بود
هرچی اطراف رو نگاه کردم تخت خودم رو ندیدم...کنارِ تخت آینه ی قدی هم قرارداشت،همونطور که مشغول تماشای وسایل جدید بودم فرهادخان وارد شد و پشت سرم ایستاد...
قبل ازاینکه حرفی بزنم گفت:این تخت خیلی بزرگه راحت میتونیم با فاصله ازهم بخوابیم،اینجوری برای دیگران هم طبیعی تره،انگار توی ذهنم بود و ذهنم رو میخواند..
همیشه قبل ازاینکه چیزی بپرسم جوابِ سوالاتمو میداد،ملیحه و سکینه در زدن و اجازه ی ورود خواستن با ورود اون دونفر فرهادخان از اتاق رفت بیرون تا ما بقیه ی کارهای اتاق رو انجام بدیم،سکینه به تخت نگاهی کرد و گفت:مبـــارکه خانم کوچیک خیلی قشنگه!
ملیحه هم حرفِ سکینه رو تایید کرد..
کمی خجالت کشیدم اما خوشحال بودم که از امشب با فاصله ی کمتری از فرهادخان میخوابم...
مشغولِ چیدن وسایل شدیم و حینِ کار از حرفای سکینه متوجه شدم که مهین از عمارت رفته،درسته ازش خوشم نمیومد اما دلم براش سوخت،میدونستم که رعنا و شیرین مجبورش کردن..
چیدنِ وسایل و لباس ها تموم شد که متوجه شدم تابلوی عکسِ فرهادخان رو هنوز نیاوردن،بدون اینکه به فرهادخان چیزی بگم،از اقا کاظم خواستم که تابلو رو بیاره و روی دیواری درست جلوی تخت نصبش کنه!
اتاق تکمیل شد و من از خوشحالیِ داشتنِ اتاق و وسایل جدید در پوست خودم نمیگنجیدم..
از ظهر گذشته بود و همه رفتن برای استراحت و فرهادخان وارد اتاق شد..
فرهادخان با دیدنِ اتاق و تابلو که روی دیوار نصب شده بود لبخندِ رضایت روی لبهاش نشست...
لـبه ی تخت نشست و کمی بالا و پایین شد و گفت:از تخت قبلی خیلی نرم تره،
کنارِ اتاق ایستاده بودم و به فرهادخان نگاه میکردم زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:نمیخوای یکم استراحت کنی؟
خجالت میکشیدم که برم روی تخت اما چاره ای نبود بالشتمو آورم لبه ی تخت و درازکشیدم...
فرهادخان هم لـبه ی دیگه تخت دراز کشید و هردو خجالت میکشیدیم به هم نگاه کنیم و سعی میکردیم باهم چشم تو چشم نشیم!!اون روز به همین روال گذشت قرار بود فردای اونروز ارباب و خانم بزرگ به عمارت برگردن،بااینکه خیالم ازهمه چیز راحت بود اما کمی استرس داشتم!
صبحِ زود از خواب بیدارشدم فرهادخان هنوز خواب بود و رو به من دراز کشیده بود،چنددقیقه ای بهش نگاه کردم..
موهای مشکیش روی پیشونیش ریخته بود و وقتی خواب بود خیلی مظلوم به نظر میرسید...دلم نمیخواست ازش چشم بردارم،صبحِ زود بود و هوای اتاق کمی سرد بود،پتو از روی فرهاد کنار رفته بود .. لبه ی پتو رو گرفتم تا بکشم روش،پتو رو کشیدم و تا میخواستم ازش فاصله بگیرم دیدم چشماش بازه و داره بهم نگاه میکنه...
بهم خیره شده بود... با سرفه ی فرهادخان به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم ...
زیرلب گفتم:اتاق سرد بود میخواستم پتورو روتون بکشم آقا بدون اینکه حرفی بزنه لبخندِ دلنشینی زد و پتورو محکم دورِ خودش پیچید و دوباره چشماش رو بست انگار دلش نمیخواست که بیدار بشه به آرومی رفتم جلوی پنجره ...
سکینه و کاظم رو دیدم که توی حیاط ایستادن و دارن باهم حرف میزنن خیلی براشون خوشحال بودم به شکمم نگاه کردم و دستی بهش کشیدم...
زیرلب گفتم:یعنی میشه منم روزی مادر بشم؟دستم روی شکمم بود که فرهاد با صدایی خواب آلود گفت:صبحِ به این زودی ازاون بیرون چی میخوای؟؟ به سمتش برگشتم، لبه ی تحت نشستم و بهش خیره شدم وگفتم:داشتم به کاظم و سکینه نگاه میکردم خوشبحالشون چه عشقِ قشنگی دارن...
فرهاد کمی جابجا شد و باهمون صدای دورگه گفت: تو تاحالا عاشق شدی؟
شوکه شدم از سوالش جا خوردم و نمیدونستم چی جواب بدم عاشقِ اون صداش بودم وقتی صبح از خواب بیدارمیشد و دورگه میشد...
زیرلب گفتم:نمیدونم!
پوزخندی زد گفت:مگه میشه آدم عاشق بشه و ندونه؟ گفت: نمیدونی یا نمیخوای بگی؟!!!
ناخوداگاه چشمامو بستم و گفتم:عاشق شدم! توی چشمام خیره شد،نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم...
لبخندی زد و با عشق بهم نگاه کردوگفت:
+منم به تازگی فهمیدم که عاشق شدم...
بدون اینکه حرفی بزنیم فقط نگاهمون باهم حرف میزد...زیر گوشم گفت:عاشقتم ریحان....
قلبم به تندترین حالت ممکن میزد صدای تپش های قلبمو میشنیدم...
دلم میخواست زمان بایسته...به صورتش نگاه کردم،باورم نمیشد،اون مرد،اون اربابزاده،کسی که منو ازتوی اون جاده نجات داد،حالا داشت اقرار میکرد که عاشقمه، باورش برام سخت بود این عشق از کجای ماجرا سرو کله اش پیدا شد؟
حالا شاید میتونستم بگم که من خوشبخت ترین و خوش شانس ترین دخترِدنیا بودم....بعدازاون همه بی کَسی،آدمی رو پیدا کردم که همه کَسم شده بود....ازوقتی فهمیدم فرهاد عاشقمه دیگه اون ریحانِ بی کـسِ رعیت زاده نبودم انگیزه ای به زندگی پیدا کردم که هیچوقت نداشتم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾