eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلب ها هفتم : . _حالتون خوبه؟ سرم رو به علامت مثبت تکون دادم... _خوبه...پس میاید بریم تو ماشین؟... هوا کمی سوز پیدا کرده... _باشه ... یکی از دستام رو گرفت... نمی دونم چرا!... شاید فهمیده بود که هنوز کمی بی حالم... اولین لمس دستاش، برام حسی وصف ناپذیر داشت... اما فکر نبودنش، همه این حس هارو نابود می کرد... باهم به طرف ماشین رفتیم، دستم رو به آرومی رها کرد و در ماشین رو برام باز کرد... منتظر شد تا من سوار شم و بعد هم در رو برام بست و خودش سوار ماشین شد... هِییییی... چقدر دلم می خواست دوباره دستم رو بگیره... اما نگار اون این قصد رو نداشت... و من هم توقع زیادی داشتم انگار... چشماش فکری بود... و سکوتش نشون دهنده ی عمق اون... بعد از چند لحظه ام ماشین رو روشن کرد و به حرکت درآورد... هنوز سر شب بود... حدود ساعت ۸... و ماهم بدون هیچ حرفی، یک ربع بعد به یک رستوران سنتی رسیدیم... نمی دونستم می خواد چی کار کنه...هیچ تصوری برای ادامه این شب نداشتم...شاید اگه امیرعلی و آرامشی که با حرفاش بهم منتقل شد نبود، الان حال و روزم دیدنی بود... _نمی خوایید پیاده شید؟! می ترسیدم از تصمیمش بپرسم...می دونستم که پایان این شب جداییِ...اما...معنی نگاهِ چشمایی که دیگه از چشمام فرار نمی کردن رو نمی فهمیدم... _چرا...ولی!... _ولی چی؟!؟... ضعف کردین، رنگتون پریده باید بریم یه چیزی بخورید!... . : . انگار به سرگردونیم پی برد..از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد...دستش رو به منظور گرفتن دستم پایین آور... _خواهش می کنم...سلما خانم... احساس اون رو نمی دونستم اما با اشتیاقی زیر پوستی که فقط خودم می فهمیدم و خودم، دستش رو گرفتم و با کمکش از ماشین پیاده شدم که همون موقع چشمام سیاهی رفت...امیرعلی که متوجه حالم شد، با اون یکی دستش شونه ام رو در بر گرفت و من رو به خودش تکیه داد... از برخورد با تنش همه وجودم مملوء از آرامش شد...این برخورد ها نعمت بود...نعمتی بود برای ذخیره کردن آرامشی دلپذیر در وجودم...وجودی که می پنداشتم دیگه تو عمرش همچین شبی رو به سر نمی کنه... _بهترین؟!؟... نمی دونم...واقعا صداش نگران بود یا من توهم زده بودم...! به هر حال ناچاراً ازش فاصله گرفتم و چادرم رو مرتب کردم... _اوه...آره...ببخشید...اسباب دردسر شدم... _نه...اصلا اینطور نیست...حالا بریم؟ _بله...بله...بفرمایید... کنارش، هم قدم باهاش، وارد رستوران شدم... چقدر احساس حضور مردونش وقدم زدن کنارش در برابر دید دیگران برام لذت داشت...اما هر لحظه به خودم تلنگر می زدم که، سلما... امشب تموم میشه... دلتو خوش نکن...اما...سخته...خیلی سخت... میزی درگوشه سالن که اطرافش خلوت بود و دید کم تری داشت رو بهم نشون داد... . : . _لطفا اونجا بنشینید، من سفارش بدم غذار رو، میام... _باشه... اما...افتادین تو زحمت... اخم نازنینی کرد و گفت: بفرمایین! تو دلم قربون صدقه اون اخمش رفتم و مظلومانه به سمت میز روانه شدم... هیچ وقت به خودم اجازه نداده بودم که حتی توی ذهن و خیالم هم انقدر باهاش صمیمی باشم... اما مثل این که امشب همه چی فرق داشت... شایدم چون...چون محرمش بودم شرایط عوض شده بود... نمی دونم!... تو فکر و خیال بودم که متوجه نگاهش خیرش شدم... دعا دعا می کردم که زمان زیادی از آمدنش نگذشته باشه... چون اصلا یادم نبود که از کی دیگه حواسم به اطرافم نیست... _سلام... _سلام... کجا بودین؟ _هیچ جا...همین جا بودم...خیلی...وقته که...امدین؟ لبخندی زد و گفت: بستگی داره برداشتتون از خیلی وقت چی باشه!؟ می دونستم داره اذیتم می کنه و لبخندش شیطون شده بود... تو این سال ها هیچ وقت چهره اش رو اینجوری ندیده بودم... دیگران رو نمی دونم، اما برای من دلنشین ترین بود... _من نمی دونستم غذای مورد علاقتون چیه، اما برای این که حالتون کمی جابیاد کوبیده با نون گرفتم...فکر کردم اینجوری بهتره..دوست داریدکه؟!؟! _اِمممم...بستگی داره برداشتتون از دوست داشتن چی باشه!؟ . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها هشتم : . از تلافی کارش، به خنده افتاد که باعث شد که خنده ی من هم پررنگ تر بشه... بعد از چند لحظه گفت: نمی دونم که ذهنتون از چه چیزی درگیره...اما...می شه ازتون خواهش کنم بدون هیچ غضاوتی بهم اعتماد کنید!؟!؟ میشه؟ اوه...اون نمی دونست که فقط کافیه چیزی رو از من بخواد...نمی دونست...نمی دوست که چشماش بامن چه می کنه...نمی دونست...هیچ وقت هم نمی فهمه... "...آشوبم...آرامشم تویی..." سکوتم باعث شد که فکر کنه جوابم به سوالش منفیه...نمی دونم چرا، اما ترس چشماش از بی اعتمادی نبوده، کاملا مشهود بود...!!! منم برای آرامش خاطرش تصمیم گرفتم دست از سکوت بردارم... _میشه... _چی میشه؟!؟!... _اعتماد...بدون غضاوت... باحرفم لبخند دلنشینی زد که دلم رو برد... _خوشحالم... کاش می فهمید...کاش می فهمید که تا چه حد داره با این کاراش دیوونم می کنه...من همه این سالا حسرت یک توجه ناچیزیش رو داشتم...توجهی که می تونست برای من همه چیز باشه...و حالا... غذا رو که برامون آوردن، اصرار داشت تا تهش رو بخورم...امیرعلی از خوردنم متوجه شده بود که من نه تنها کوبیده رو دوست دارم، بلکه دیوونشم...اما خوب دیگه جا نداشتم که بخورم...اون غذا واقعا برام زیاد بود... . : . _من واقعا دیگه میل ندارم...الان حالم خوبه... _اگه مجبورتون کنم؟! _وای نه!... خواهش می کنم!!! با این حرفم به خنده افتاد و لغمه پرید تو گلوش... فوری براش یه لیوان آب ریختم و دادم دستش، اونم باعجله آب رو تا ته سر کشید... _تا شما باشید به من نخندیدن!... با خنده گفت: بنده دیگه همچین جسارتی نمی کنم... چند لحظه سکوت کرد و بعد تو چشمام خیره شد، وای...بازم این نگاه...منو می کشه این نگاه... _سلما خانم... _جانم؟!؟ بی اراده گفتم "جانم"... آخر او جان من است... از خجالت حرفی که زده بودم، سرم رو نداختم پایین... اما اون به روم نیاورد... _کاش می دونستم چیه!...اما می تونم بپرسم که الان...الان حال دلتون چطوره؟!؟ بی فکر گفتم... بی درنگ گفتم... حقیقت رو گفتم... بدون غضاوت گفتم... با اعتماد گفتم... مهم نبود برای چی می پرسه...من گفتم... _خوب...خیلییییی خوب... لبخندی از سر رضایت زد و من شنیدم که زیر لب گفت: ...کاش همیشه همین طور باشه... دقایقی بود که از رستوران بیرون امده بودیم و سوار ماشین بودیم... _خوب، کجا بریم ؟ _پارک...هوای آزاد... _فکر خوبیه... با گفتن این حرف دستم رو گرفت و گذاشت روی دنده و دست خودش رو هم گذاشت رو دست من و ماشین رو راه انداخت... نمی دونم... نمی فهمیدم که محبت هاش برای چی بود!!! چرا این کار هارو می کرد!!!... اما هرچی بود داشت منو به اوج می رسوند... منی که پنج سال بود تو حسرتش بودم رو به اوج می رسوند... و من به هیچ وجه نمی خواستم به این فکر کنم که امشب تموم میشه... . : . "بازگشت زمان:حال" بعضی خاطره ها از یاد نمی رن...بعضی خاطره ها همیشه تو ذهن می مونن...با بعضی خاطره ها میشه زندگی کرد... _صاحب خونه؟ میشه بیام تو؟! _بفرمایین..آبجی چه اصراری داری که منو صاحب خوبه خطاب کنی؟ _سلام...واسه این که بدونی صاحب خونه ای... _علیک سلام...باز که شرمنده کردی!!! آخه تو چرا با این حالت!...چه بویی هم داره این کشک بادنجونت... بشری بود که سینی شام به دست، امد کنارم رو تخت نشست... _نوش جونت...اگه مطمئن باشم تو شام می خوری، انوقت نمیام پایین که شرمندت کنم... _الهی زود تر این نی نی خاله به دنیا بیاد که تو از احساسات مادرانت نسبت به من دست برداری... _گزینه اولش آمین...اما گزینه دومش توهمات خودته... _باشه آبجی...تو راست می گی... _مطمئن باش...حالا کجا سیر می کنی؟ بدجوری خیره شده بودی به آسمون... _آسمون رو دوست دارم...همیشه دوست داشتم دلم مثل آسمون بزرگ باشه... _فهمیدم پیچوندی... اما جهت اطلاعتون باید بگم که دلت قدر آسمون هست... اینو منی که یه عمره آبجیتم می گم...راستی از مامانت خبر داری؟! _چطور؟! _ عصری که بالا بودی یادم رفت بهت بگم...عمه صبح زنگ زد...پیش من گله می کرد...دلش تنگته سلما...به تو نمی گه که ناراحتت نکنه...بعد بابات خیلی تنها تر شده...سرت خلوت شد، یه چند روز از اون چرخت دل بکن و برو همدان... _چی بگم...! حق با تواِ...به روی چشم آبجی... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌❌❌❌
از قافله ی عشق مرا جا نگذارید در موج بلا یکہ و تنها نگذارید ما را بہ شہیدان برسانید دوباره بر موج دلم حسرت دریا نگذارید
محتاجیم ؛ محتاج یک فنجای چای که کنارش تو باشی ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلب ها نهم : . "زمان:گذشته" _آقا امیر... _بله.. _شام که خوردیم،من دیگه خوبم... نماز به خونیم؟ _حتما... خوب شد گفتید... فقط من مهر همراهم نیست... از تو کیفم قبله نما و سجاده ام رو که همیشه تو کیفم بود رو بیرون اوردم... یکی از مهر ها و قبله نما رو بهش دادم... لبخندی زد و گفت: چه خوب که همیشه مجهزین... در جوابش فقط لبخند زدم... قبله رو که پیدا کرد قیام کرد و اماده نماز شد... منم پشت سرش ایستادم... انگار خدا امشب می خواست برای من یه خاطره ابدی بسازه... فضای آزاد... بالاسرت آسمون... زیر پات سبزه... فضای مملوء از بوی خاک نم خورده... نماز خوندن... وقتی خدا تو باشی... و بگذاری که امام این نماز اون باشه... خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم... امیر علی:الله اکبر... _الله اکبر... ... نمازمون که تموم شد به سمتم برگشت... _قبول باشه... هم زمان با این جمله دستش بود که به سمت من دراز شده بود... با کمی تعلل دستش رو کوتاه گرفتم و گفتم: _به همچنین... قبول درگاه حق انشاء الله... لبخند دلنشینی زد و گفت: _فکر کنم بازم گوشی شماست که زنگ می خوره... تازه متوجه صدای گوشی شدم... از تو کیفم درش آوردم... _ء... مادرِ... _خب جواب بدین... کارتون دارن که زنگ زدن... _الو مامان:الو...سلام سلما جان _سلام مامان...خوبی؟ _خوبم دخترم... ببخش که مزاحمتون شدم، کجایید مامان جان؟ _تو پارکیم مامان... _باشه دخترم... فقط خواستم بگم تا ساعت ۱۱ دیگه برگردین... _چشم مامان... _چشمت بی بلا دخترم... مراقب خودتون باشید... به اقا امیر علی هم سلام برسون... _حتما مامان جان... _خدانگهدارت...یاعلی _علی یارتون... گوشی رو که قطع کردم به ساعتش هم نگاه کردم و دوباره گذاشتمش تو کیفم... _مامان سلام رسوندن... _سلامت باشن...بریم تو الاچیق بشینیم؟ _بریم... تو الاچیق که نشستیم، رو به من کرد و گفت: _سلما خانم _بله؟ _شما راجب امشب چه فکری می کردید؟ _اممم... راستش من تصورات دیگه ای از امشب داشتم... برخورد شما همه تصورات من رو بهم ریخت... . : . _هِییییی...همون طور که خودتون می دونین من سال هاست که به کسی علاقه دارم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این علاقه دوطرفه باشه... برای همین هم هیچ وقت نتونستم اون رو با خانوادم درمیون بزارم... ترس از جواب رد گرفتن، اون هم در حالی که خانواده های ما روابطی نا گسستنی دارن و ما مدام باهم چشم تو چشم خواهیم شد... این امر مانع این می شد که من پا پیش بذارم و هیچ کس از احساسات درونی من با خبر نبود؛ البته به جز عمو صبحان... این قضیه تا همین امشب ادامه داشت و من به اصرار خانوادم به خواستگاری شما امدم... خدا می دونست که چقدر داشتم عذاب می کشیدم... امشب وقتی شما اون حرفا رو زدین، واقعا نمی دونستم چی کار کنم !... اصلا تصور این اتفاق رو نداشتم... وقتی از ماشین پیاده شدین تازه به خودم امدم... سردرگم بودم، اما این رو می دونستم که اگه شما تصمیم می گرفتین که به این خواستگاری خواب مثبت بدین، من به هیچ وجه نمی تونستم مخالفت کنم و قطعا زندگی شیرینی در انتظارم نخواهد بود و نمی تونستم خودم رو به خاطر سکوتم ببخشم... نمی دونستم چه طور، اما می خواستم هر طور شده ذره ای از لطف بزرگ شما رو در حق خودم جبران کنم... اصلا برام قابل قبول نبود که بزارم کسی که یه جورایی ناجی زندگیم بود این طور عذاب بکشه... وقتی خودم رو جای شما می ذاشتم، می دیدم که هیچ وقت نمی تونستم کاری که شما در حق من کردین رو انجام بدم... همه این ها باعث شد اتفاقات امشب رقم بخوره... فقط امیدوارم بودم برخوردام نتیجه عکس نداشته باشه و شما رو ناراحت نکنه... . : . .معنی حرف هاش رو داشتم برای خودم بالا و پایین می کردم...نمی دونستم چی بگم !... امیرعلی سکوت کرده بود... دل رو زدم به دریا... _ممنونم...به خاطر همه چی... صورتش رو چرخوند طرفم، به چشمام خیره شد...دست های یخ کرده ام رو بین دستای گرمش گرفت و لبخند دلنشینی زد... خدایا...به دادم برس...با این دل وامونده چه می کنی پسر؟!؟!... _وظیفه بود... خواسته ی قلبیم بود سلما بانو... جواب لبخندش رو با لبخندم دادم...یه خنده از ته دل... _من هیچ وقت لطف شما رو در حق خودم فراموش نمی کنم... ای کاش می تونستم جبران کنم... _می تونید...با حنانه خوشبخت شین...خواهش می کنم... حالا که می دونید جواب رد نمی گیرید...پس دست از سکوتتون بردارین... نذارین احساس کنم که این تلاشم بی ثمر بوده... قدر قلب عاشقش رو بدونین... _بهتون قول می دم...مطمئن باشین... لبخندی زدم و گفتم: رو قولتون حساب باز می کنم... به قلب عاشقتون اطمینان می کنم... _شما قلب بزرگی دارین...خیلی بزرگ...حسرتش رو می خورم... لبخندم به تلخی جمع شد... _اگه می تونستم، حتما بهتون می دادمش، مطمئن باشین!
ناباور نگاهم کرد...می خواست حقیقت حرفم رو بفهمه... فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم... در جواب سکوتش،یاد یه شعر افتادم... و شروع به خوندن کردم... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها دهم : . _ دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت... چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت... جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت... دل به آن کس که رسیدم سپردم ولی قصه عاشقی ما سروسمان نگرفت... هرچه در تجربه این عشق سرم خورد به سنگ هیچ کس راه براین رود خروشان نگرفت... مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت... قطرات اشک از چشمانم جاری شد... چشم امیرعلی به نگاهم افتاد و نگاهش گرفته شد... دست به سمت سرم آورد و اون رو گذاشت روی شونش... _کاش می فهمیدم... تو این سال های انتظار هیچ وقت مثل امشب انقدر درمونده نبودم... کاری ازم ساخته نیست جز این که آرزو کنم معنی واقعی خوشبختی رو تو زندگیتون بچشین... احساس کردم صداش می لرزه... نمی خواستم ناراحتش کنم... برای همین سرم رو از شونه هاش برداشتم، خدا رو شکر که وسط هفته بود و پارک کاملا خلوت... توی اون تاریکی شب هم کسی مارو توی آلاچیق نمی دید... لبخند زدم... ولی لبخندی که مصنوعی بودنش دل خودم رو آتیش زد... _مهم نیست...من خوبم...فکر کنم دیگه باید بریم... اونم به خاطر دل من لبخندی زد و گفت... _باشه...بفرماین... . : . از مسیر پارک تا خونه، دوتامون سکوت اختیار کرده بودیم...انگار می ترسیدیم که با حرفامون دوباره هم دیگه رو ناراحت کنیم... اما من...من با همه وجودم از پایان این شب هراس داشتم... نزدیک خونه که شدیم، با فاصله ی بیشتری از خونه نسبت به قبل، ماشین رو پارک کرد... بازم سکوت بود و سکوت... نمی دونستم چی بگم، چی کار کنم؟!... یعنی واقعا تموم شد؟!... سهم من عشقم همین قدر بود!!!... حسرت یک دوستت دارم برای همیشه... _یه بار رفیقم بهم گفت ، بعضی آدما یه روزی تو شرایطی قرار می گیرن که احساس می کنن هیچ راهی رو بروشون نیست... زمان ایستاده و حرکت نمی کنه... تکلیف مشخص نیست... اون موقع است که می فهمن همه چی دست اون بالایه... من اون موقع خندیدم... بهش گفتم، برای من پیش نمیاد...چون من با همه وجودم می دونم همه چی دست خداست... اما الان فهمیدن اون فقط یه حرف بود... اما چقدر دیر فهمیدم... _ولی من خیلی وقته زندگیم با همین باور پیش می ره... ما آدما همیشه فکر می کنیم می تونیم همه چی رو اون طور که می خواییم انتخاب کنیم...اما اون بالایی، یه جوری همه معادلات آدمو بهم می زنه، که فکر شم نمی کردیم...من خیلی وقته که دو دو تا هام، چهار تا نمی شه آقا امیر... . : . _آدمای زیادی کنار ما زندگی می کنن... اما خیلی هاشون رو نمی شناسیم... خیلی هاشون رو دیر می شناسیم... خیلی دیر... " تو این لحظه های آخر چه تکلیف سنگینی ست بلا تکلیفی، وقتی که نمی دانم...دارمت یا ندارمت...!!! " فکر این که وقتی از این ماشین پیاده بشم، دیگه همه چی تموم میشه و اون برای من نخواهد بود، داغونم می کرد... پس وجودشو نفس می کشیدم تا برای همه عمرم نفس کم نیارم... شاید سهم من از این عشق چندساله همین یه شب بود... باز یاد یه شعر افتادم و با بغضی سنگین و همه احساسم، زیر لب برای خودم نجوا کردم... پر از یادتم...پر از خاطره... چشمام هر شب از، نبودت پره... اگه قلب من، برات می زنه... اگه این دلم، بی تو می شکنه... خدا، حافظ تو... با این که هنوزم می میرم برات خدا، حافظ تو... می سوزونتم آتیش خاطرات خدا، حافظ تو... تا قلبم به تنهایی عادت کنه تا اشکم به چشمام خیانت کنه خدا، حافظ تو... خدا، حافظ تو... "...دنیای من تارک و غمگینه... بار جدایی خیلی سنگینه... هر کس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره..." . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها یازدهم : . چیزی نمی گفت...شاید نمی دوست چی بگه...منم نمی دونستم چی باید بگم... اما گفتم... _راز امشب رو به هیچ کس نگو...حتی حنانه...اون منتظرته... در پناه خدا خوشبخت شو!... همه چیر رو بسپر به خودش...و...قولت یادت نره... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم: خدا همیشه پشت و پناهت... و انقدر با سرعت از ماشین پیاده شدم که خودمم نفهمیدم...و چه کسی می تونه برای اون ،حرفای گنگ و بودار و شما های تو شده ی لحظه ی وداعم رو معنی کنه! ...تورا از دور می بوسم به چشمی تر، خداحافظ... مرا باور نکردی، می روم دیگر، خداحافظ... مرا لایق ندیدی تا بمانم در کنارت، آه... برو ای نازنین دلبر، برو دیگر، خداحافظ... . : . "بازگشت زمان:حال" _الو... _الو...سلام مامان جان... _سلام عزیزم...خوبی؟ چه عجب شما به ما زنگ زدی؟!؟! _اِ... مامان!... _شوخی کردم... خوب چه کنم، یه دونه دختر که بیشتر ندارم!... _همینه دیگه، اگه زود تر دست به کار شده بودید، یه جقله دیگه ام بود که بهش گیر بدید!... _ای مادر...حرفا می زنی مامان جان!...قسمت ما همین یه دونه دختر بود...که اونم بی معرفت از آب در مد... _یعنی من انقدر بدم؟! _نه مامان جان...خب!...دلم برات تنگ میشه...۱۸سال ور دل خودم بودی...به بودنت تو خونه عادت کردم... _الهی که من قربون اون دل تنگت بشم...حالا چه خبر؟! اهل همدان چه می کنن؟! _خبر که، سلامتی مامان جان...اینجا همه سراغت رو می گیرن!...تو، تو اون شهر دود و دم چه می کنی؟! _سرم به کارم گرمه مامان...به قول شما، آدم همین جوری تو این دود و دم دلش می گیره، چه برسه به این که بی کار باشه... _الهی همیشه دلت خون باشه عزیزم...این طرفا نمیای؟ _چرا مامان، نیتش رو دارم... _راست میگی؟!؟ کی میای؟ _آره قربونت برم...معلوم نیست دقیق، باید ببینم کی بهم مرخصی می دن... _چه قدر خوشحالم کردی مامان...پس هروقت معلوم شد بهم خبر بدیا...! _به روی چشم...امیر دیگه؟! _نه عزیزم...به بشری و شوهرش سلام برسون... _اونم چشم...شماهم سلام برسون...دوست دارم مامان...یاعلی _علی یارت عزیزم... . . . _آبجی!...بشری... خونه ای! _جانم سلما...بیاتو، بهنام نیست... _نه، باید برم...بیا یه دقیقه...! _جانم...! سلام... _سلام آبجی... _کجا ایشالا...شال و کلاه کردی؟! _کجا دارم برم!؟...سر کار...می خواستم بگم دیر میام که مثل دیروز نگران نشی، کاری نداری!؟ _نه عزیزم...ممنون که گفتی...حالا راستش رو بگو، واسه چی دیر میای؟! _می خوام یه ذره خرت و پرت بخرم... اگه بتونم می خوام مرخصی بگیرم یه سر برم همدان... _اِ...چقدر خوب...عمه حسابی خوش حال میشه... _برای همینم می خوام برم...و اِلّا تو که می دونی من همین جوری مرخصی نمی گیرم... _بله...می دونم خااانم... _کاری نداری آبجی؟! داره دیرم میشه؟ _نه عزیزم...بروبه سلامت، آروم برونی هااا...! _چشم...خداحافظ... گونه اش رو بوسیدم و از خونه امدم بیرون... سوار ماشینم شدم... ماشینم یه ۲۰۶ مشکی رنگه که وقتی امدم تهران با پول مهریه و فروش زمین کشاورزی کوچکی که تو همدان داشتم و بعد فوت بابا بهم ارث رسیده بود خریدم... ... _الو...داداش! _به به...سلام سلما خانم...خوبی جقله؟! _علیک سلام...تو خوب باشی منم خوبم... _چه می کنی؟! _هیچی...همچنان منم و زندگیِ تنها و دوخت و دوزم... _به دلم موند که یه بار زنگ بزنی و من دلم خوش شه که دلت خوشه... _بی خیال سجاد...زندگی من همینه...پس خوش باش تا منم خوش باشم...آخه می دونی که... _چی رو؟ _خاطرتون خیلی عزیزه... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌⭕️🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آب و آسمان، صبح و شام‌گاه، چه دیدند این ایام، بر مسافران ۴؛ آخر این‌روزها اروند، میهمان داشت... و ڪاش مدارا مےڪرد، با تازه میهمانان‌اش.... ۴🌷 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃