eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا شکایت به نزد تو میبرم دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی(داروغه) وارد شد و نزد قاضی نشست ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ، از او سوال کردند که چطور بدون حکم ‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت : «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد » بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم    🌼✨
📒 🌾گویند: دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه‌های دامن را گره زد و رفت! 🌾در راه با پروردگار سخن می‌گفت: (ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای...) 🌾در همین حال ناگهان گره‌ای از گره‌هایش باز شد و گندم‌ها به زمین ریخت! او با ناراحتی گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز! آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود؟ 🌾نشست تا گندم‌ها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه‌ها روی ظرفی از طلا ریخته اند! ندا آمد که: ••🌿تو مبین اندر درختی یا به چاه ••🌿تو مرا بین که منم مفتاح راه ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِّکَــ الفَرَج♡ •┄┄••✾• 🏴 یا صاحب الزمان عج ‌‌🏴 •✾••┄┄• •
♨️از مکافات عمل غافل مشو❌ 👴نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت... 🔪یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، 💎اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... ⚖او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: 👴ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود... 👱‍♂سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... 🧕روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... 🚣‍♂پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... 😍از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... 👹اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... 👶هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم... 😭سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... 😩 باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... 🧕سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد... 🌊سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد 💥و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... 👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}» (ابراهیم/42) 🌼و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار👌 •┈┈┈┈•✿📚✿•┈┈┈┈• .
📚 🌻 سلمان می گوید: در محضر حضرت رسول صلی الله علیه و آله در سایه درختی🌳به سر می بردیم . آن حضرت شاخه ای از آن درخت را گرفت و آن را تکان داد، برگهای آن ریخته شد🍃. حضرت رسول صلی الله علیه و آله به حاضران فرمودند: آیا از من نمی پرسید این چه کاری بود که کردم ❓ گفتم : ای رسول خدا، علت این کار را به ما خبر بده ، فرمودند: ان العبد المسلم اذا قام الی الصلاة تحتاتت عنه خطایاه کما تحتاتت ورق هذه الشجرة🕊🌱 . یعنی همانا بنده مسلمان هرگاه به نماز ایستاد، گناهان او می ریزد، همان گونه که برگهای این درخت می ریزد.
⭕️ داستان واقعی دانشجویِ ایرانی مقیم اروپا 👈 وقتی امام زمان(عج) اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می‌کنند ❄️ صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت: نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی‌تفاوتی جواب داد : الان که نمی‌شود، هروقت رسیدیم می‌خوانی، جوان با لحن جدی گفت: بهت می‌گویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست... 🔰پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده‌ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟ ☪ جوان گفت: من در یکی از شهرهای اروپا درس می‌خواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود، بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی می‌رسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان عج متوسل بشوید... ✅ در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند... 🌀 ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ، بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد... 💚 جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما، مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...» من رشته‌ی محبتِ تو پاره می‌کنم شاید گِره خورد، به تو نزدیک تر شَوَم... 📚برداشتی آزاد از کتاب نماز و امام زمان(عج) صفحه۸۵
🔅حاج آقا دولابی: در مورد امام زمان(ع) در روایات آمده است که «یحکم بحکم داود»‌ با حکم حضرت داود(ع) حکم می‌کند. حضرت داود حکم غیبی صادر می‌کرد و به شواهد و ادله وابسته نبود. در زمان حضرت داود(ع) شخص فقیری مدت‌ها از خداوند رزق حلالی می‌طلبید. روزی گاوی در خانه‌ او را شکست و داخل شد. او هم بر این اساس که دعایش مستجاب شده است گاو را سر برید و گوشت آن را کباب کرد و با خانواده‌اش خوردند. صاحب گاو که به دنبال گاوش می‌گشت فهمید که آن شخص فقیر گاو را کشته و مصرف کرده است. پس او را نزد حضرت داود برد و حضرت داود از آن شخص فقیر علت کارش را پرسید، او هم گفت:‌ من هفت سال بود که دعا می‌کردم خدا رزق حلالی مرحمت کند، وقتی گاو در را شکست و داخل شد با خود گفتم: دعایم مستجاب شده است؛ لذا آن را سر بریدم و با خانواده‌ام خوردم. حضرت داود به صاحب گاو فرمود: از شکایتت صرف‌نظر کن، صاحب گاو عصبانی شد و اعتراض کرد که این چه نحو قضاوت کردن است. حضرت داود به او فرمود:‌ علاوه بر آن، نصف دارائیت را هم به او بده. صاحب گاو به شدت برآشفت. حضرت داود فرمود: تمام دارائیت را به او بده. در بین مردم در اثر این حکم سروصدا بلند شد. حضرت داود همراه با مردم بر سر قبر پدر کسی که گاو را کشته بود حاضر شد و او را زنده کرد و علت مرگش را از او جویا شد. او گفت: پدر صاحب گاو، غلام من بود. او مرا کشت و تمام دارایی‌ام را تصاحب کرد. در نتیجه روشن شد علاوه بر اینکه تمام دارایی صاحب گاو متعلق به آن شخص فقیر است خود صاحب گاو و فرزندانش هم بچه‌های غلام پدر او هستند و متعلق به اویند! امام زمان(ع) هم اینگونه حکم می‌کنند. حضرت ولی عصر(عج) اگر دست بر سر ما بکشند، علم و حلم را به درون ما می‌ریزند. زمین ظهور حضرت حجت(عج) غیر از زمین دنیاست. «یَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیْرَ الْأَرْضِ»؛ روزی که زمین به زمین دیگری مبدل می‌ کند.
خدایا شکایت به نزد تو میبرم دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد تا خواست ماجرا را شرح دهد! مردی(داروغه) وارد شد و نزد قاضی نشست ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون امد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم ، از او سوال کردند که چطور بدون حکم ‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت : «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد » بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و از خدا کمک خواستم امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده ، گردنش شکسته ، و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم.
📚 👈 برخویشتن بدی نکن! شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری. مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟ اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای. 📗 ، ج 22، ص 402 ✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى 🌸🌸🌸🌸
خدا به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند! موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد! مدتی گذشت اما قحطی نیامد، موسی پیش خدا رفت و علت را پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند! من چگونه به این قوم رحم نکنم؟ ( به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه )
📗 میگویند روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند . هنگامی که پیر مرد از اتومبیل پیاده شد ، رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد ، پیر مرد به رضا شاه گفت : قربانت بشوم من صد تومان شما را نمی خواهم فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است! رضا شاه گفت : پدر جان ؛ این صد تومان را ببر به آن پدر سوخته ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند!
📃 نقل است که در روزگاری راهداری ظالم و بد کس و بی دیانت بود که همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت. مردم می گفتند: آیا حال این راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبی یکی از صلحا او در خواب دید که به کمال خوشوقتی آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید، ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردم را ظلم می نمودی؟ گفت: بلی، آن مرد گفت: می خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟ آن مرد گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید. آن مرد گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که وسیله بخشش بیان کن! آن مرد راهدار گفت: در حین حیات روزی از راهدار خانه می رفتم که به گماشتگان سرکشی نمایم، در میان راه طفلی را دیدم که گریه می کند و ظرف شکسته و دوشاب او ریخته، از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر دادن مشکل است. چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته و به خانه خودم بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. 📚عجب حکایتی ✍سید ابوالحسن حسینی 🍃 🦋🍃
⁉️ چگونه می شود با یک قطره اشک بر سیدالشهداء(ع)،گناهان بخشیده شود... 💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠 🐫 سيد بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بر امام حسين (ع) گناهان را مى آمرزد، فكر مى كرد. 🐎 همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سوار بر اسب است به او رسيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرورفته اى؟ و در چه انديشه اى؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد جواب را بدانم. 🤔 سيد بحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداوند، اين همه ثواب به زائرين و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء(ع) مى دهد؟ 👣 مثلا در هر قدمى كه در راه زيارت برمى دارد، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك، تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود. 👑 آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سلطانى به همراه درباريان خود به شكار رفت. در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد. 🐑 خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چادر، پيرزنى را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه، گوسفندی داشتند و از راه مصرف شير اين گوسفند، زندگى خود را مى گرداندند. 🍖 وقتى سلطان وارد شد او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن گوسفند را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد. ⁉️ در نهايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟ 👈 يكى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد. 👈 ديگرى كه از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد. 👈 يكى ديگر گفت: فلان مزرعه را به ايشان بدهيد. 😐 سلطان گفت: هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم، آن وقت مقابله به مثل كرده ام. چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند، من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود. 👌 بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سيدالشهداء (ع) هرچه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد. 👈 پس اگر خداوند به زائرين و گريه كنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد نبايد تعجب نمود. چون خداوند كه خدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء(ع) بدهد، پس هر كارى كه مى تواند انجام مى دهد. ⚠️ يعنى باصَرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت درجاتى عنايت مى كند و در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند. 😞 چون شخص عرب اين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد. 📗 منبع:‌ العبقرى الحسان، ج۱، ص۱۱۹. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈