eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت رفتم وضو گرفتم و ✨نماز شب✨ خوندم... از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم _هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم.😍اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم. انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍✨ خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.😆🙈 با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم: _خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد -خانم روشن توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش .✋👑 گفتم:بفرمایید. -امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟ -بله -میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐 -شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟ -بله -پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️ -شما ادامه ندید. -من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن باشم. -افکار هرکسی به خودش مربوطه. -تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌 -شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏 -عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو کنه باشم. -شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟ -ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋ اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه. ✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨ ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم: _چرا کلاس نرفتی؟😕 -استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش. لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت: _زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧 -چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره. میخواست چیزی بگه که... صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت: _شما اجازه نداری بری کلاس.😠 گفتم:به چه دلیلی استاد؟ -وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی. -استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید. -پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠 -تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه. دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد. من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس. اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد. گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون. همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم. زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه. ریحانه گفت: _خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه. گفتم:خداکنه.😕 تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی. چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد -کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐 -ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅 -امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن. -چی میگفتن مثلا؟ -اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم. -بفرمایید -دیگه کلاس استادشمس نرو.😒 -چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده. -اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕 -پس....😐 نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت: _کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره. -ولی آخه....😕 -ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری. -باشه. بعد کلاسهام رفتم خونه.... ادامه دارد.. 📚نویسنده: 🌼🌸🌼
باران جباری: ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩💫⚡ ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫⚡‌ ⚡‌☘️⁩ ‌⚡ عنوان داستان: ‌⁩قسمت یه شب من و دو تا داداشیم تو اتاق نشسته بودیم که پدرم آمد با یک زن, گفت از امشب این زنمه و شما باید باهاش خوب باشین ،چرا دروغ حرصم گرفته بود جای مادرم یکی زن بابام باشه. کر لال بود ما باهاش حرف نمیزدیم اصلا دوستش نداشتیم بلد نبود هیچ کاری بکند... شام درست میکرد که برنج شفته میشد پدرم ما را مجبور میکرد که بخوریم چاره نبود بعد چند وقت از پدرم باردار شد وقت زایمان رفت خانه مادرش یه دختر به دنیا آورد تو این ۱۰روز پتو انداخته بود روی بچه و بچه خفه شد فوت کرد🥺 اصلا ما بچه را ندیدم بعد یه مدت پدرم طلاقش داد چون با ما نمیساخت ما را اذیت میکرد و هر شب به پدرم غر میزد ما هم از خدا خواسته بودیم که خدا را شکر زندگی ما مثل قبل شد ۲تا خواهرم که ازدواج کردند دیگه نمیامدن خانه پدرم چون اخلاقش بد بود خواهرام میترسیدن که پدرم جلوی شوهرشان یه چیز بگه ... ما هر روز بزرگتر بزرگتر می‌شدیم و با اخلاق پدرم کنار آمده بودیم برای من خواستگار پیدا میشد ولی پدرم می‌گفت نه حالا زوده یه مدت گذاشت که شوهرم آمد خواستگاری پدرم قبول کرد. نامزدی عقد عروسی همه اش کلا ۲ماه شد من رفتم سر خانه زندگیم پدر و مادر شوهرم سر ساده بودند ،بعد عروسی خبر بهم رسید که پدرم خانه را فروخته حتی داداش های من نفهمیده بودند پدرم با این کار همه را آواره کرد. داداشیم با زنش رفت خانه اجاره... داداشی کوچکم آواره شد پدرم رفت بیرون برای داداش کوچکم هر شب یه جا بود یه شب خانه اون خواهر یه شب خانه اون یکی، یه شب داداشیم وقتی ۱۵سالش شد رفت پیاز بار کنی بمیرم براش تا ۲سال کار کرد تا توانست یه زمین. بخرد کم‌کم با هر سختی بود یه اتاق ساخت رفت توش وقتی داداشیم یه اتاق ساخت فکرم ما یه خورده آرام گرفت. وقتی من ازدواج کردم یک ماه اول زندگیم خوب بود ولی بعدش نه، پدرومادر شوهرم چون ساده بودند به همین خاطر همه دخالت میکردند تو زندگی من از عمه شوهرم گرفته تا عمو شوهرم فک و فامیل همه دستور می‌دادند کجا برم ،چی کار کنم زن عمو شوهرم دیوار به دیوار خانه مادرشوهرم بود انتظار داشت من هر روز برم خانه ش جارو کنم اگر نمی‌رفتم شب که شوهرم از سرکار میامد خانه صداش میزد حتی نمیزاشت شوهرم بیاد یه چای بخورد بعد خبر ببرد. وقتی شوهرم میامد می‌گفت چرا نرفتی کمکش کنی آنوقت میافتاد به جان من با تسمه تا می‌خوردم کتکم میزد بدنم سیاه میشد. زن عمو شوهرم می‌گفت تو که مادرشوهرت ساده س حالیش نمیشه،نگو این خریدی نگو چی کار می‌کنی من خر باور میکردم میگفتم راست میگه ، اینجوری به من می‌گفت بعد می‌رفت مادرشوهرمو پر میکرد که عروست خوب نیست و.... کم‌کم بین مادرشوهرم و فامیل شوهرم بدم کرد.دیگه کسی با من رفت و آمد نمی‌کرد یه دفعه یادمه رفتم به شوهرم گفتم من میخوام لباس بخرم بهم پول میدی گفت ندارم برو از زن عمو بگیر من بعد بهش میدم من گفتم باشه یادم هست که رفتم خونه ش بهش گفتم زن عمو میشه ۵۰هزار تومان پول بهم قرض بدی من برم لباس بخرم، شوهرم گفت بیام از شما بگیرم. گفت من ندارم. (یه چیز بگم ۱۴سال پیش ۵۰ هزار تومان پول زیادی بود) خلاصه چند روز بعد این ماجرا با شوهرم دعوام شد شوهرم حسابی من کتک زد. من دیگه خسته شده بودم دخترم که تازه ۶ماهش بود برداشتم رفتم خانه داداشیم و جای کتک را نشان دادم ، داداشیم زنگ زد به عموی شوهرم گفت بیا تکلیف خواهر من مشخص من. وقتی عموی شوهرم آمد خانه ما آنقدر زنش پرش کرده بود که با صدای بلند گفت تقصیر خواهر توست که نمی‌تواند زندگی کند اگر حالا آمد که برد سرخانه زندگیش که آمد اگر نیامد دیگه نیاد!! چرا دروغ داداشیم آمد تو آشپزخانه و به من گفت ما ننه نداریم پدرمان فایده نداره اجی بیا برو بشین سر زندگی شوهرت هر چی گفت تو هیچی نگو.. من گفتم باشه رفتم سر زندگیم خانه که چه عرض کنم شکنجه گاه بود ،وقتی بچه اولم باردار بودم تو ماه رمضان بود رفتم سوناگرافی که ببینم بچه چی هست من بودم شوهرم و مادرشوهر. همچین که رفتیم آمدیم زن عمو شوهرم تو حیاط وایساده بود.. به من گفت رفتی سوناگرافی من گفتم آره، گفت بچه چی بود من گفتم دختر ...زن عمو شوهرم دستش گذاشت روی کمرش گفت مردهای ما پسرزا هستند.من گفتم بچه را که از خانه بابام که نیاوردم از تو خانه شما باردار شدم ،،، خلاصه تا فهمید بچه من دختر هست اذیتش بیشتر شد بدشانسی من اینجا بود ،دخترِ همین زن عمو باردار بود اون بچه اش پسر!! همچنین که دخترش میامد خانه شان من صدا میکرد، میرفتم آن ور شروع میکرد به تعنه زدن خون تو جیگر من میکرد... ... ‌☘️⁩⚡💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩⚡💫‌☘️⁩💫 ‌☘️⁩💫⚡‌☘️⁩ ‌☘️⁩💫 ‌⚡
باران جباری: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار