باران جباری:
💢داستان ترسناک💢
🔥رمان فراتر از ترس۲🔥
#قسمت_چهارم
بعد از حرفای پدرم به اتاقم رفتم و خوابیدم
هنوز اون حرف اخر پدرم تو ذهنم رجه میرفت و بهش فکر میکردم
تا اینکه خوابم برد
صبح روز بعد از مدرسه جدیدم بهم زنگ زدن گفتن برای ثبت نامه امتحانات مهر ماه مراجه کنیم من و پدرم به مدرسه جدید رفتیم و برای امتحانات ثبت نام کردیم
چند روز بعد اولین روز امتحانات من بود داشتم به مدرسه میرفتم ک
صدای عجیبی به گوشم میخورد صدای نسیم سوز اوری تو گوشم زم زمه میکرد پاهامو تند کردم انقدری ک حواسم نبود و به یه پسر برخورد کردم و کتاب افتاد دست خودم نبود و سرش داد زدم گفتم حواست کجاست اون پسر بهم نگاه کرد و گفت ببخشید خانوم و کتابمو از زمین ورداشت و بهم داد اونور خیابون یه ماشین بود اون پسر رفت طرف اون ماشین و سوار شد اول اسرار کرد ک سوار ماشینش بشم و منو تا شهر برسونه ولی عصبی شدم و گفتم نمیخوادو خدافظی کردم داشتم قدم زنان به شهر میرفتم ک
دوباره اون صدای عجیب به گوشم خورد دیدم اون ماشین ک اون پسر نشسته بود داشت میومد دست نگهداشتم درست بود خوده پسر بود چپ چپ نگاش کردم و گفتم تا شهر میرسونیم گفت باشه بشین نسشتم عقب ماشین تا خوده شهر حرفی نزدیم وقتی یه شهر رسیدم پول کرایه بهش دادم نگرفت و گفت نمیخواد و به خاطر برخوردش بهم دوباره معذرت خواهی کرد ولی من میدونستم ک تقصیر اون نبود و من بهش خوردم گفتم باشه ممنون داشتم پیاده میشدم ک گفت اسمم سیاوشه منم یکم خجالت کشیدم و گفتم خب اسم منم موناس گفتواسم قشنگیه داشت یچیزی میگفت ک یهو ماشین پشت سریش بوق زد و حرفشو خورد خدافظی کردم و رفتم .
اون روز امتحان خوب دادم داشتم میرفتم به خونه ک فکرم درگیر خونه قدیمون تو اون محله شد خواستم به اونجا برم ولی پدرم بهم گفته بود حق نداری به اونجا بری و اون خونه و محله رو فراموش کن
ولی نتونستم و تاکسی های ک به اون محله میرفتو سوار شدم و رفتم به اون محله وقتی رسیدم درست جلوی در خونمون بود درش باز بود تعجب کردم کنجکاو شدم چرا بازه واردش شدم در ورودی هم باز بود
نمیدونستم باید برم یا نرم دو دل بودم ولی با گرفتن یک چوب وارد خونه شدم حس ترس داشتم وقتی رسیدم یه پسر داشت در اتاق ابجی غزل دست کاری میکرد حسابی ترسیده بود از ترس چوب محکم به سرش زدم وقتی برگشت و افتاد رو زمین دیدم کی بود
وای خدای من علی رضا دوست پسر سابق ابجی شادی ترسیدم مرده باشه ولی بعد ده دقیقه بهوش اومد وقتی منو دید تعجب کرد منم گفتم تو
تو این خونه چیکار میکنی اون گفت تو اینجا چیکار میکنی بچه
گفتم ببخشید شما تو خونه ما هستید یکم ک حواسش برگشت فهمید ک چیشده همه چیو براش تعریف کردم
بهش گفتم اومدی دزدی بهم خندید و گفت ن دنبال یچی تو این خونه هستم داشتیم حرف میزدیم ک یهو صدای جیغ شنیدم من سریع داشتم میرفتم پاین ک علی رضا دستمو گرفت
#علی_رضا
وقتی صدای جیغ از خونه قدیمی غزل شنیدم
به خواهر غزل گفتم پشتم باش بچه چوبی ک مونا به سرم زده بودو برداشتم و رفتیم پاین یه گربه مرده بود از از پنجره خونه به داخل پرتاب شده بود و شیشه خونه شکست شده بود به مونا گفتم
تا گفتم بدو سریع بدو طرف بیرون خونه و سوار ماشین شو یکم من من کرد و خیلی جدی بهش گفتم بهم اعتماد کن دختر و سریع دوید طرف در از دور حواسم بهش بود ولی من نباید میرفتم
تو اتاق غزل باید میرفتم ولی جاش نبود میدونستم اون موجودی ک شادیو کشته بود اینجاس و به خاطر اینکه بلای سرم نیاد برگشتم و...............